eitaa logo
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
349 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
63 فایل
💬مباحث مختلف برای رسیدن به راه درست زندگی همراه با...✅ ❣آرامش واقعی..😘😍💞 🔆با ما همراه باشیددد🤗❤ 👈کپی آزاد با ذکر یه صلوات...✔ 💚«هدف رضایت خدا و امام زمان»💚 ⏪نظرات 👇 @masire_zendegi_ziba 💥منتظر نظرات سازنده شما عزیزان هستیم..😉😊🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️↓ خيره شده بود به آسمان . حسابي رفته بود توي لاک خودش. بهش گفتم : « چي شده محمد؟ » انگار که بغض کرده باشه ، گفت:«بالاخره نفهميدم ارباً اربا يعني چي؟ميگن آدم مثل گوشت کوبيده ميشه... يا بايد بعداز عمليات کربلاي 5 برم کتاب بخونم يا، همين جا توي خط مقدم بهش برسم ... توي بهشت زهرا که مي خواستند دفنش کنن ، ديدمش.... جواب سوالش رو گرفته بود.با گلوله توپي که خورده بود به سنگرش ، ارباً اربا شده بود.مثل مولاش حسين عليه السلام...💔 -سرباز روح الله ═🍃🕊🍃════ 🖤@sokhananiziba
سلام عزیزانم..شبتون بخیر🌸🙏🏻 بریم سراغ آخرین قسمت رمان زیبای ..🤗👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🌟 @sokhananiziba
Hamed Zamani - SarAnjam.mp3
14.8M
☑️سرانجام .... باصدای حامد زمانی 🌸🍃 زندگی به سبک عاشقا..... 🍃🌸 @sokhananiziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدرس ما جهت معرفی به دوستانتون💕👇 💞 زندگی به سبک عاشقا.... http://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسانی را که از خود میرنجانیم مثل ساعت هایی می مانند که صبح دلسوزانه زنگ می زنند ودرمیان خواب وبیداری برسرشان می کوبیم بعد...میفهمیم که خیلی دیر شده... سلام...صبحتون بخیر 🌹🌹🌹 🌸🍃 زندگی به سبک عاشقا 🌸🍃 @sokhananiziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5848250155697964924.opus
252.6K
☸خانمی ۱۷ساله با نامزدی ۲۵ساله ۱سال و ۸ ماهه نامزد هستند⚡️ 💟ایشان میگوید از خود بدی دیدم ولی از شوهرش بدی ندیده❕ ☑️شوهر خیلی صبور و مهربانی دارد و کلا خیلی مرد خوبیه 💯 🔙ولی ایشان با رفتار و کردارش خیلی اذیتش میکند🔻 💢مشکل اینه که با او سر چیزهای الکی زیاد بحث و در نهایت قهر میکند❗️ 🛑از چیزای کوچیک زود ناراحت میشود و آن را کینه میکند با اینکه خیلی دوستش دارد😔 ولی اعتقاد دارد دست خودش نیست✖️ @sokhananiziba http://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848