4_5834566523036895533.mp3
7.35M
#تاخیر_ازدواج
💮چگونه میتوان زخم زبان و طعنه های مردم نسبت به دخترانی که سن ازدواج آنان بالارفته وموفق به ازدواج نشدند تحمل کرد❓❓
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
💗یکی از مسؤلیت های مهمی که بر عهده والدین است آماده کردن مسیر ازدواج و کمک کردن به جوانان در این زمینه است.
یعنی والدین باید به فکر ازدواج جوانان باشند.
💔متاسفانه بعضی از والدین تاکید بسیاری بر مساله اقتصادی دارند.
💓اگر بخواهیم دستورات دینی را ملاک کارمان قرار دهیم می بینیم که تاکیدی بر روی مسائل اقتصادی نشده است.
✨امام رضا (ع):
اگر مردی برای خواستگاری نزد تو آمد
و دین و اخلاق او را پسندیدی
به وی زن بده
و فقر و ناداری اش ،مانع تو از این کار نشود.
📚(بحار الانوار ج 100 ص372)
قطعا مسؤلین و دیگر افراد جامعه هم در این زمینه باید کمک کنند.
#قبل_از_ازدواج
💝 @sokhananiziba
4_5827895429508891159.mp3
7.86M
#وسواس
🔆خانمی ازشدت وسواس در همه زمینه های طهارت و دعا و گناه و فکر رنج میبرد
✳️به طوری که خود از این حالت خود دچار سردرد شده است
💢خانواده او هم از این وضع به ستوه آمده است
🔱چاره کار چیست❓
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
#معرفی_کتاب
📗 عنوان کتاب : وسواس ، راهکارهای پیشگیری و درمان
👤 نویسنده : حجت الاسلام و المسلمین فرحزاد
🔻 شماره تلفن جهت دریافت کتابها
۰۲۵۳۷۷۴۳۷۰۵ ( ۸ صبح تا ۱۵ )
لینک خرید کتاب:
https://b2n.ir/591596
@sokhananiziba
#چراغ_راه
🌷#شهید_علی_تجلایی
🕊#وصیت_شهید:
برادران مسئول! كه به طـور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب شبـانه روز فعالیت می كنید، به #عدالت در كارهایتان و تصمیم گیریهایتان به عنوان یک مرز ایمان داشته باشید.
اگر این مرز شكسته شـود و پای انسان به آن طرف مرز برسد، دیگر حـد و قانونـی را برای خـود نمی شناسد.
«عدالت را فدای مصلحت نكنید.»
🌷سردار جاويدالاثر
🌷فاتح سوسنگرد
🌷 شهادت:٢٥ اسفند ١٣٦٣ ،شرق دجله
🌷عمليات : بدر
🌷به یاد این شهید صلوات بفرستیم.
💐💐💐💐💐
@sokhananiziba
سلام بزرگواران.شبتون بخیر و خوشی باشه ان شاءالله🙏
ممنونم از توجه و همراهی تون 🌹😊
خب بریم سراغ رمان #تنها_میان_داعش 👇👇
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌟 @sokhananiziba