#تلنگر ⚠️
📛بزرگیمیگفت⇣
هروقتخواستیگناهکنییکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکیازانگشتات بگیر...‼️
⭕️اگهتحملشروداشتیبروگناهکن♨️
🔥میدانیمکهآتشجهنمهفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥
💢پسچراوقتیتحملآتشدنیارا نداریمبهاینفکرنمیکیمکهخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
@dokhtarane_mahdavi313
شادکنک😂
جدی چه حالی دارید میرید کوه نوردی
من یبار رفتم کوهنوردی به نوک قله کوه که رسیدم دیگه تنبلیم گرفت برگردم پایین.
سه روز اونجا موندم هلی کوپتر هلال احمر اومد پیدام کرد😁🤣
#مهسا_بانو
⚠️ #تـــݪنگـــر
🔔 خدمت به زن
✅ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
به زن خود خدمت نكند، مگر صدّيق، يا شهيد، يا مردى كه خداوند خير دنيا و آخرتِ او را بخواهد.
@dokhtarane_mahdavi313
﴿ اگـہفڪرمیڪنے
خودتچادࢪۍشدے،🧕🏻
اشتباهمیڪنے
بدونڪہانتخابت ڪردن !
بدونڪہیہجایےخودتونشوندادۍ!
بدونحتما یه *یازهـرا*گفتے..🌸
ڪہبےبےخریدتت
⇜اࢪزوننفروشـےخودتو.. !✋🏻﴾
#خدامیفرمودن:
اےانسان،منهمهچیزرابراےتـو و
تــورا براےخودمآفریدم ...
#تلنگر
#چادرانه
@dokhtarane_mahdavi313
⚛وقتی آن دختر🙋
مانتویی میخرد که استین هایش حریر👗 است...
↩️من عاشق💗پوشیدن ساق دست هایم هستم!
⚛وقتی آن دختر
موهایش🙎را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند...😕
↩️من روسری ام را لبنانی👏 می بندم!
⚛وقتی آن دختر
برای جلوه برجستگی های بدنش🙍، جلوی مانتو اش را باز می گذارد...😔
↩️من مانتویی میپوشم که وقارم💜 را حفظ کند!
⚛وقتی آن دختر
ساق پایش را با ساپورت بیرون❌❗️ می اندازد...⛔️
↩️من برای نجابتی که باید در وجودم باشد ✔️ لباس مناسب می پوشم!
⚛وقتی آن دختر
با آرایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون💄💋 می آید...
↩️من صورتی معصوم 😇، ساده و مهربانی دارم!
⚛وقتی آن دختر
پاتوقش پارتی ها و مهمانی های😯 مختلط است...😱
↩️من به گلزار شهدای 🌺گمنام میروم و آرامش میگیرم!☺️
⚛وقتی آن دختر
با مردان نامحرم💑 در حال خوشگذرانی و گناه است...
↩️من همه ی عشقم برای👰 همسرم است!💞
⚛وقتی آن دختر
برای به روز بودن هر لباسی 👗رو می پوشد...
↩️من چادری مشکی و✌️ با وقار بر سر دارم!
⚛وقتی آن دختر
خود را دآف 😏خطاب می کند...
↩️من میخواهم💓خانوم💓باشم!
#مهسا_بانو
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سیزدهم
بعد ناهار با کمک هم سفره رو جمع کردیم و من رفتم توی حیاط.
بچه ها روی یه صندلی نشسته بودند. رفتم سمت شون.همه شون رو میشناختم غیر یه پسره.
–سلام بچه ها.
مانیسا(آبجی مانیا) که 5 ساله بود و خیلی هم شیرین زبون بود گفت:علیک سلام.
امیر مهدی:سلام خاله.
سونیا:سلام خاله فاطمه(این یکی منو می شناخت و لی نمی دونست اسمم عوض کردم)
واقعا عجیب بود،به من میگفتن خاله!!!!
اون پسره که نمی شناختمش:سلام.
–خوبید بچه ها؟
مانیسا:ممنون خاله.
تاحالا کسی بهم نگفته بود خاله،ولی از اینکه اونا بهم میگفتن،یه جورایی خوشم میومد .
رو به اون پسره که نمی شناختمش کردم و گفتم:این پسر خوشگله اسمش چیه؟
پسره:عرشیا
–به به آقا عرشیا،منم پارمیسم!
سونیا:وا،مگه اسمت فاطمه زهرا نبود!
–عوض کردم گلم.
سونیا:آهان.
همین که داشتم با بچه ها حرف میزدم سبحان اومد سمت مون.
سبحان:سلام.
–سلام.
سبحان نشست روی صندلی کنار من.
مانیسا:عه،بلند شو،میخوام با خاله حرف بزنم.
سبحان:خاله!!!!؟؟؟
مانیسا:آره،خاله پارمیس.
سبحان:خاله پارمیس کیه مانیسا جان؟
مانیسا:ای خدااااا،همین که کنارش نشستی.
سبحان رو به من کرد و گفت:فاطمه زهرا پارمیس کیه؟
–آخه سبحان تو چقدر خنگی ....منو میگن دیگه!
سبحان:مگه تو اسمت فاطمه زهرا نیست؟
سورنا:نه،عوض کرده!
سبحان:واقعا؟؟؟؟؟
–بله.
سبحان:پس از این به بعد بهت بگم پارمیس؟
–بله.
سبحان:باشه.
ادامه دارد.......
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس