#رمانریحانه
#پارت۸
رفتم توی اتاقم.
لباسم رو عوض کردم بعد دوباره رفتم پایین.
مامانم میوه آورد و گفت:یکم میوه بخورید الان شام حاضر میشه.
یک سیب برداشتم و شروع به پوست کندن آن شدم.
بعد از خوردن سیب صدای مادرم آمد:بیاین شام حاضره.
با صدای مادرم محمدهادی از اتاقش برون آمد.
–سلام آقا محمد هادی.
محمد هادی:سلام،کی اومدی؟
–حدودا یک ساعته.
بعد از شام مشغول تماشای سریال شدیم.
محمد هادی:این پسره چقدر خنگه.
–آره.ولی دختره از اون خنگ تره.
بابا:به نظر من که پسره خیلی هم باهوش بود دختره خنگه.
مامان:بس کنید .
–اصلا من رفتم بخوابم.
مامان:شب بخیر،محمد هادی تو هم کم کم آماده شو برای خواب.
محمد هادی:چشم،یکم دیگه میرم.
رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم و چشمانم رو بستم و صبح روز بعد نور آفتاب از خواب بیدار شدم .
رفتم لب پنجره .
–چه روزه قشنگی.
از اتاقم رفتم بیرون مادرم درحال چیدن میز صبحانه بود.
–سلام مامان.
مامان:سلان ریحانه جان ،صبحت بخیر.
به مادرم کمک کردم و باهم میز رو چیدیم.
در همین هنگام پدرم از پله ها پایین آمد.
بابا:سلام به همه صبحتون بخیر.
–سلام بابا جون صبح شما هم بخیر.
مامان:سلام.
همگی نشستیم پشت میز.
–مامان محمد هادی چرا نمیاد؟
مامان:حتما خوابه هنوز.
–من میرم بیدار ش کنم.
از پله ها رفتم بالا و رفتم جلوی در اتاق محمد هادی
در زدم
اصلا جواب نداد
–مثل اینکه اینطوری فایده نداره.
در رو باز کردم و رفتم تو.
–محمد هادی...
ادامه دارد...
کپی؟با انجام دادن شروط آزاد 💖
💖@ipqtfgu
در باره ی رمان هامون اینجا نظر بدید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16260113888630
ناشناس رمان هامون👆🏻😍
لینک ناشناسمون👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16258125930594
حرف های قشنگتون رو در ناشناس بگید😍