eitaa logo
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
195 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
162 فایل
╔═════════⚘﷽⚘═════════╗ حاج قاسم سلیمانی: اگر به دست من باشد، تمام لشکرها را برای جنگ با دشمن بسیج خواهم کرد، اما عشق به خدا را فراموش نمی‌کنم. ❀°•شہید قاسم سڵیـ♡ـمانے•° ❀پناهگاهے براے عاشقان سردار #کپے آزاد ╚═════════⚘﷽⚘═════════╝
مشاهده در ایتا
دانلود
"طولانیه نخون" شاید این حدیث از امام صادق به گوشتون خورده : " نگاه کردن {به نامحرم یا نگاه حرام} تیری از تیرهای زهر آگین شیطان است که تخم گناه را در دل انسان میکارد و همین برای به گمراهی کشیدن صاحبش کافی است. چه بسیار نگاههای کوتاهی که حسرتی طولانی در پی دارند." اولین مقدمه ای که در انجام این گناه فراهم میکنم، اینه که چشمات رو آلوده کنم. حالا میخواد با پورن باشه ، با اکسپلور اینستا باشه ، یا با خانومای بی حجاب تو خیابون باشه. وقتی چشم چرونی رو یاد گرفتی، بقیه مقدمات دیگه شو هم فراهم میکنم.😄 وقتی معصومیت رو از چشمای پاکِت بگیرم، دیگه ذهن و جسمت دست خودت نیست ! انقدر مشغولش میکنم، انقدر برات حسرت میارم که بری با گناه در خلوت یه جوری خودتو تخلیه کنی ! که انجام دادن این گناه برابر است با غرق شدن در ناامیدی فراوانی که هعی به خودت میگی آب که از سر من گذشته و خدا عمرا دیگه منو ببخشه پس چرا هعی خودمو خسته کنم و توبه کنم ؟ من که این همه غرق شدم و... البته اینارو من به ذهنش میندازم که عین یه معتاد همیشه خمار خودم نگهش دارم و عین یه اسیر در بند من باشه. 😈 طرف میخواد هعی خودشو نجات بده،هعی بهش میگم بار اخر انجام بده بعد قشنگ توبه کن اما نمیدونه که دارم به باتلاقی عمیق دعوتش میکنم. گاهی اوقات هم تصمیم جدی میگیره که برگرده ، اما گناه های گذشته و حالات بد روحی شو عین یه فیلم جلو چشمش میارم که منصرفش کنم. گاهی هم بعد از تصمیمی که گرفته انقد بهش سرکوفت میزنم و تحقیرش میکنم که خودش از خودش شرمش میاد و با حالت ناامیدی عمیقی باز برمیگرده به حالت قبلش. گاهی هم تا چندروز خود نگه داری میکنه امااا با بهونه های مختلف فکری اول سعی میکنم چشماشو آلوده کنم بعد وقتی آلوده شد، میگم هه ببین ! تو دیگه باااید انجامش بدی و اِلا آروم نمیشی. و بعد وقتی انجام میده باز همین آش و همین کاسه و مراحل قبل رو براش تکرار میکنم. گاهی اوقات با حسرت های فکری و عاطفی علی الخصوص خلا های عاطفی به وادارش میکنم. یعنی چی؟ میگم بدبخت ببین فلانی رو با دوست دخترش عشق و عاشقی میکنه و تنها نیست. اما تو چی ؟ نه خانواده ات کمکت میکنن که ازدواج کنی و نه هیچی. پس انجام بدی گناه هم نمیکنی( توجیه کردن رو یادش میدم 😉) اونایی رو که تصمیمی جدی گرفتن که در این مسیری که هستن خودشونو خارج کنن ، خیلی اذیت میکنم. 😠 باناامیدی ، با سرکوفت زدن ، با تحقیر ، با مرور خاطرات بدش و... خلاصه اینکه منتظر یه ذره غفلت اشخاص در این راه هستم که برابر است با تکرار گذشته :) @Sheitan_Graphy
18.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعارزن،زندگی،آزادی....⁉️ ±سخنران استاد دانشمند 👌 تا آخر گوش کنید - @Jahade_tabyeen -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استادمیگفت : روزی که شیطان از مسںٔله توبه آگاه میشه میره به اصحابش‌ میگه : ما این‌ همه بنده رو فریب‌ میدیم‌ . اما خدا راه توبه رو براش‌ قرار داده، پس‌ماچی‌کار کنیم؟! یکی از یاراش‌ بھش‌ میگه بھش‌ اِلقا کنیم‌ که برای توبه هنوز زوده؛ جوونه؛ وحالا حالاها وقت‌ داره توبه ڪنه.. اینجوری توبه رو براش عقب‌ میندازیم‌ تا مرگش‌ فرابرسه... دیر نشه رفیق!🍂
بهت تهمت میزنن؟! پشت سرت حرف میزنن؟! حق با توئه ولی حقتم پایمال میشه؟! خب من که باهاتم!! مگه تو رو صبور در برابرشون خلق نکردم؟! مگه تو نبودی میگفتی در سختی ها یه سر پیش خدا هم برم؟! خب اگه جوابت نمیدادم که سنگینی حرفهاشون کمرت رو میشکست!! پس بدان هر چه بر تو سخت بگیرن من هستم!! قول میدم آسونش کنم...!! ✨سوره الشرح 🌱
ناشناس: انقدر که تبلیغ نماز شب به روش داداش رضا علیه ما علیه رو کردی یکبار نماز شب به روش امام صادق علیه السلام رو گفتی؟ خ.ح: چشم خدام ها پیگیری میکنن اگر فرصت شد میفرستم
✨﷽✨ 👌چهار ناظر حاضر بر زندگی انسان : هرلحظه و هرزمان چهار دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند! ❶⇦ ناظر اول〖خــدا〗 است! 🌸 ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛ ‏آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند؟ "سوره مبارکه علق آیه 14" ❷⇦ ناظر دوم〖ملائک مقرب خدا〗 هستند 🌸الله تعالی میفرماید : ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتید؛ از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند! "سوره مبارکه قاف آیه 18" ❸⇦ سومین ناظر 〖زمین〗 است 🌸خداوند در قران کریم میفرماید : یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛ در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند. "سوره مبارکه زلزال آیه 4" ❹⇦ چهارمین ناظر〖اعضاء و جوارح خود ما〗 می‌باشند! 🌸الله سبحان میفرماید : تکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ در آنروز دست‌ها و پاها شهادت می‌دهند که چه کاری کرده‌اند. "سوره مبارکه یس آیه 65"
از امشب هرشب 2پارت از رمان گذاشته میشه
هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... آدم عصبي و بي حوصلهاي بود. بد اخالقيش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم! بوي کتاب و دفتر، مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم... مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخالق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد... به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني! شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ارتشي بداخالق و بي قيد و بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت مي کرد؛ اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! مست هم که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود... مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند باالخره، اون روز براي منم رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه. باالخره اون روز از راه رسيد... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود... با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه الزم نکرده از امروز بري مدرسه! تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد. – همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادي درس خوندي. از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني کنم. از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دويد توي خيابون... – هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتي! چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن بشه من خونهام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت... با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم... ✨نقل از همسر و فرزند شهید✨ دوستان یه توضیحی بدم راجب رمان بی تو هرگز🦋 این رمان زندگی نامه شهید سید علی حسینی به نقل از همسر و فرزند ایشون هست. در ضمن کتابش هم هست امید وارم از این رمان لذت ببرید🌸
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوبي مدرسه بشينم... هر دفعه که پدرم ميفهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار هم طوالني مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود. باالخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد! هر چقدر التماس کردم! نمرات و تالشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت... هرگز توي عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو مي سوزوند... تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي داغون بودم... بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛ اما هر خواستگاري ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل! علي الخصوص اونهايي که پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛ ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به عزيزترينهات قسم... من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده... هر خواستگاري که زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد... زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه... تا اينکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتي؟ ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم... عين هميشه داد مي زد و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانههاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که آبرومون نره؛ اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتيها نبود. من يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم. به خودم گفتم)خودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده( علي، جوان گندم گون، الغر و بلندقامتي بود... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه. يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون... مادرش با اشتياق خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛ اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا... ❥ ✨نقل از همسر و فرزند شهید✨
●|بسم‌رب‌النور✨'
سلام‌برتو‌اۍ‌محبوب‌ما❲مهدۍ❳💚