eitaa logo
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
196 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
162 فایل
╔═════════⚘﷽⚘═════════╗ زخمیم که التیام خواهیم گرفت موجیم که انسجام خواهیم گرفت سردار به قطره قطره خونت سوگند روزے سخت انتقام خواهیم گرفت ••••• ❀°•شہید قاسم سڵیـ♡ـمانے•° ❀پناهگاهے براے عاشقان سردار #کپے آزاد جهت تبادل درخدمتیم: @Khademe_reza313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای توی کوچه رقصیدن و پیرمرد زرنگ😂 بچه رو له کردی عامو.. یواش تر😄 |🔎 @nufoozi_ir |
سلام دوستان✋🏻🌱 هستید یه بحث داشته باشیم؟
کمی در مورد امر به معروف نهی از منکر حرف بزنیم؟ تا حالا شده بخواید امر به معروف بکنید بعد همه بگن به تو چه؟ خانواده بگن به تو چه دوستان بگن به تو چه کلا همه بگن به توچه..
خب میدونید به تو چه اشتباهه! در عالم امر به معروف(بخوانید در عالم اسلام) ما اصلا به تو چه نداریم.!!
ولی رفقا این رو بدونید که باید توی امر به معروف و نهی از منکر رضایت والدین رو داشته باشیم مگه نه؟ رضایت والدین خیلی مهمه، شرط اول هر کاریه پس حواستون رو جمع کنید👌🏻
اگر خواستید امر به معروف بکنید اول نظر مادر پدرتون رو بپرسید اگر مخالف بودن و یا گفتن به تو چه مودبانه بهشون بگیم که به تو چه اشتباهه و دلایل اینکه دلمون میخواد امر به معروف بکنیم رو بگیم...
بعد هم به حرف های اون ها گوش کنیم و ببینیم چرا مخالفن؟ و بعد هم دلایلمون رو بهشون توضیح بدیم
حالا برای خود امر به معروف و نهی از منکر، پدر مادر راضی هستن ما وارد مرحله عملی شدیم یه سری قواعد هست که باید رعایت بشه. اول باید علم این کار رو کامل داشته باشیم که هر سوالی شخص مقابل ازمون پرسید کم نیاریم و بدتر نشه☝️🏻
با دلیل و مدرک صحبت کن، قاطعانه صحبت کن مثلا شما میخوای در رابطه با اهنگای بی تی اس امر به معروف کنی برو یه کم اطلاعاتش رو به دست بیار، در رابطه باهاش کامل مطالعه کن...
دوم با رعایت کامل مسائل شرعی و اخلاقی همون مسئله اهنگ رو مثال میزنم، فکر کن پسرعمه شما دچار این مشکل شده، حالا به فرض میگیرم که پسر عموی من هنوز به من نامحرم نیست... ولی بالاخره باید مسائل شرعی رعایت بشه، چرا؟! چون پسرخاله شما به اون حد از رشد فکری رسیدن. اگه نرسیده بودن که امر به معروف لازم نداشتن. پس باید حواسمون باشه تمام نکات رعایت بشه👌🏻
سوم در این رابطه حتما با بزرگ تر از خودتون مشورت بکنید. اون ها حتما یک سری چیز بیشتر میدونن. باهاشون مشورت بکنیم و ازشون کمک بخوایم.
چهارم اینکه بحثمون از مسیر خودش منحرف نشه. خیلی باید این مسیله رعایت بشه هااا. یعنی مثلا داریم حرف میزنیم تهش بحثمون به یه ماجرای دیگه ای تبدیل بشه..
• وﷲعلۍٰ‌کُلَّ‌شۍِْءٍوَکِیلٌ • اگر‌نا‌اُمیدی‌بہ‌سراغت‌آمدو‌خواست‌ در‌مورد‌غیرممکن‌هاباتو‌سخن‌بگوید،‌ با‌او‌در‌موردخداوند‌توانا‌سخن‌بگو🧡
امام على عليه السلام: چه بسيارند دوستان به هنگام چيده شدن كاسه ها،‌ و چه اندكند به گاه گرفتارى هاى زمانه! ما أكثرَ الإخْوانِ عندَ الجِفانِ، و أقلَّهُم عندَ حادِثاتِ الزّمانِ! غررالحكم حدیث 9657
و من بین تمام نداشتہ‌هایم، خـــــدا را دارمツ
اگر شب نبود و خدا نبود ما درد‌هایمان را کجا می بردیم...؟!
وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ بقره/۱۶۰ که منم توبه پذیر و مهربان وقتی دستتو ببری سمت خدا، بدون که خدا هم  هواتو داره... 🍃
«اللهم انا لانعلم منه الا خیرا» خداوندا ما جز خیر و خوبی از او ندیده ایم به وقت عاشقی ۱:۲۰
اگه به نظرت چیزی برای شکرگزاری پیدا نکردی ، حتما نبضت رو چک کن...😉
بنده ی من! مراقب خودت باش تو امانتِ منی دستِ خودت...!!
قرار بود شهید بشه یه جواب تلخ به مادرش داد ! اسمش رفت آخر لیست...
می‌گفت : نمی‌توانم بی‌ وضو باشم حتی پیش از خوردن غذا وضو می‌گرفت آسایش را ، با خدا بودن می دانست ... 🕊🌹
مراقب باشیم رفقا دل رو ببازیم، کل قافیه رو باختیم...
علامه حسن زاده: آن که نیت گناه کرده است، هر چند که به فعل آن دست نیافته است، ولی دل را از دست داده است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت جالب فرمانده گردان کرار یگان امنیت شهر همدان با خانم چادری همراه همسرش..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هشتم»» کمپ پناهجویان-اتاق 13 بابک و پونزده نفر دیگه در اتاق سه در چهاری افتادند که حتی نمیتونستند پاهاشون رو به طور کامل دراز کنند. یه نفر سرفه میکرد. یه نفر عطسه میکرد. یه نفر داشت جورابش درمیاورد و نمیدونست کجا بذاره. یه نفر انگار خمار بود و همش چرت میزد. خلاصه هرکسی در اوضاع اسفناک خودش غرق بود. چون همه مجبور بودند کف اتاق، رو موکت بخوابند و خبری از تخت نبود، امکان برخورد را بین اونا بیشتر میکرد و اوضاع خوبی برای هیچ کدومشون نبود. بابک که داشت عصبی میشد از این وضعیت، رفت و یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود از نهادش بلند شد. بغل دستیش سر صحبت باز کرد. شاهین: اووووه ... چه خبره عمو؟ سوزوندیمون با همین آهت! بابک با تعجب و چشمای گرد گفت: ببخشید داداش. حواسم نبود که تو حلق همدیگه نشستیم. شاهین: وقتی آه میکشیدیم بابای خدا بیامرزم میگفت چِت کمه؟ نون نداری؟ لباس نداری؟ آب نداری؟ چته که آه میکشی؟ بابک یه نگاه به سر و وضع اونجا کرد و گفت: نه خدا رو شکر ... همه چی ردیفه ... اصلا شرایطمون در حدّ سنگ تمومه! شاهین: کوچیک شما شاهینه ... اسم شما چیه؟ بابک: بابکم. کجا میخوای بری؟ شاهین: هر جایی به جز ایران! بابک: چرا؟ واسه کار؟ شاهین: هی ... تقریبا ... تو چی؟ بابک: من چی؟ شاهین: تو میخوای به کجا برسی که اینجوری آه میکشی؟ بابک: منم هر جایی به جز ایران اما نمیتونم. همین حالاش دلتنگ خونمونم. شاهین با پوزخند و در حالی که تکونی به خودش داد و روی کمر خوابید گفت: دل؟! مگه دلی هم واسه آدم میمونه؟ عصر اون روز، حوالی ساعت 4 و نیم از طریق بلندگو اعلام شد که همه در محوطه جمع بشن. همه در محوطه جمع شدند. زن و مرد و پیر و جوون و ایرانی و غیر ایرانی و... صدایی که از بلندگو پخش میشد و با اونا حرف میزد میگفت: کلیه پناهجویان! همین حالا همه باید در محوطه جمع بشن. تکرارمیکنم: همه باید در محوطه کمپ دور هم جمع بشن و هیچ کس در اتاق ها و خوابگاهش نباشه. بعد از اون صدا و دقایقی بعد، مردی نسبتا چاق که مسئول کمپ بود در لباس پلیس ترکیه با زبان فارسی فصیح برای همه صحبت کرد و گفت: سه روز پیش، سی و سومین دوره 45 روزه را تمام کردیم و همکارانم بعد از اینکه کلّ محوطه را تمیز کردند، از دیروز شماها را پذیرش کردیم. وقتی اسم تمیز کردن محوطه توسط همکاراش آورد، بابک و بقیه یه نگاه به دور و برشون انداختند. دیدند تنها چیزی که به چشم نمیخوره، تمیزی و بهداشت هست. بیشتر به زندان های متروکی شبیه بود که از بس کسی توش نبوده، تبدیل به زباله دون شده! مسئول کمپ ادامه داد: ما اینجا هیچ مسئولیتی در قبال اموال و وسایل شخصیتون نداریم. باید خودتون از خودتون نگهداری کنید. حتی اگر یکی از نردیکان و دوستان شما توسط خودتون از بین رفت و یا مشکل اساسی براش اتفاق افتاد، ما فقط مسئولیت بیرون بردن جنازه اون فرد از اینجا به عهده داریم. هزینه کلیه خدمات پزشکی در لحظه مراجعه به درمانگاهِ اینجا از شما گرفته میشه. ضمنا در طول این چهل و پنج روز حق بیرون رفتن از کمپ ندارید. حالا به هر دلیلی که میخواد باشه 🔸🔹🔸🔹🔸🔹 محمد با چند نفر از همکارانش در جلسه بودند. محمد گفت: سعید درباره هتل اوتانتیک توضیح بده. سعید گلویی صاف کرد و گفت: این هتل یه هتل کاملا بی حاشیه و معمولی هست و به خاطر اجناس و خدمات نسبتا ارزان اما با کیفیتش مورد استقبال خیلی ها قرار گرفته. حالا چه اهالی اونجا و چه توریست ها. محمد پرسید: ینی مکان سرویسِ خاصی نیست؟ سعید: به نظر نمیرسه. چون بچه های اون ور تقریبا هیچ اثری از فعالیت سرویس خاصی در اون مکان ندیدند. محمد: این چند روز مشاهده و گزارش خاصی از اونجا نداشتیم؟ سعید: جالبه که در بین عکس هایی که تا الان برای ما ارسال کردند تصویر سه چهار نفر داریم که کلا پاتوق اونا اونجاست و از عواملی بودند که گزارش وابستگی اونا به گروهک ها داشتیم. یه نفرشون در میدان تقسیم دکه داره و اصالتا اهل کردستان عراق هست اما بیست سال اونجا زندگی کرده. اسمی که با اون اسم میشناسنش «آذر» هست. محمد: خب آذر که اسم کردستانی عراقی نیست. قطعا اسمش یه چیز دیگه است. اما چون میخواد ترکیه ای به نظر بیاد به خودش میگه آذر. اون سه نفر دیگه چی؟ سعید: اون سه نفر دیگه ایرانی هستند که سابقه حضورشون در ترکیه به ده سال هم نمیکشه. مثل مردی که الان عکسش در مانیتور میبینید به نام مستعار «آبتین» https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مسئول کمپ ادامه داد: اگر به فکر آینده بهتر هستید پیشنهاد میدم با اِن جی اُ ها و یا کارشناسانی که به اینجا میان همکاری کنید. مخصوصا کارشناسان اروپایی که بعضیاشون از شرکت های معتبری هستند و میتونند شما را بعدا دعوت به کار کنند. و یا اگر دوره آموزش زبان و یا پول آفرینی گذاشتند شرکت کنید. فقط فکر خوردن و خوابیدن و زدن جیب این و اون نباشید. محمد به بچه ها گفت: میخوام بیشتر درباره این بابایی بدونم که میگی دکه دار هست و پایه ثابت قرار مرارهای اینطوریه. شاید رابط باشه. میخوام بدونم چه کاره است. نکته دیگه ای هم هست؟ سعید گفت: چون کم کم داره مغرب میشه و وقت شام هست و بعضی دوستان هم بیرون بودند و فرصت خوردن ناهار نداشتند جهت آزار دوستان باید عرض کنم که فاکتور همه دیدارهایی که این یارو دکه داره با اون دو سه نفر ایرانی و افراد دیگه که دعوت میکردند اونجا و بهشون شام و ناهار میدن، یکی هست و منوی همشون بره کباب اعلی اوتانتیک می باشد. وسط لبخند و نگاه های همکاران، محمد پرسید: ینی غذاشون در همه دیدارها تکراریه؟ مثلا این بابا رو دل نمیکنه هفته ای دو سه بار بره کباب کوفت میکنه؟ سعید گفت: بره کباب در همه فاکتورها ثابت هست وگرنه چیزای دیگه هم سفارش میدن. جسارتا قربان مثل اداره ما که نیستند... اینو که گفت، خودش و بقیه زدند زیر خنده. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹 همون شب، در اتوتانتیک، عین سناریوی قبلی درحال تکرار شدن بود. آذر با یه نفر دیگه که جای قبلی آبتین نشسته بود، یه طرف میز نشسته بودند و یه نفر دیگه هم در حالی که داشت گریه میکرد، اون طرف میز بود. دقیقا جای قبلی بابک. نفری که کنار آذر بود با لحن خیلی دلسوزانه و مهربانانه به اون جوون دلداری میداد و گفت: الان شام میارن و یه بره کباب مشتی میزنی تو رگ و حالت بهتر میشه. منم روزهای سختی مثل تو داشتم و سپری کردم. خدا خیلی دوستت داشته که آذر را انداخته سرِ راهت و پیدات کرده. برای اینکه یه کم استرست کمتر بشه و روحیه بگیری، این گوشی منو بگیر و به هر کی دوست داری زنگ بزن. اصلا نگران هزینه تماس و خرج و زمانش نباش. تا ما میریم دستامون برای شام میشوریم و برمیگردیم با دوست یا خانوادت یا حالا هر کی دوستش داری و برات مهمه حرف بزن و بگو جات خوبه. بگو دوستش داری و خیال خودت و اونو راحت کن. بذار شب خوبی هم برای تو باشه و هم برای اون. بگیر دوست من! بگیر هم وطن! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹 هوا تاریک شده بود اما هنوز وراجی های مسئول کمپ تموم نشده بود. بابک که ردیف آخرایستاده بود و همه را میدید، به اطرافش نگاهی کرد. دید وسط جمعیت پناهجوها زنان و دختران تنها و یا دو نفر دو نفر کم نیستند. دختران و زنانی که بعضا توجه ماموران جوان و پرسنل کمپ را ناخودآگاه به خودشون جلب کردند. بابک دید که دو نفر از ماموران که هیکلی و زمخت بودند، به دو تا دختری که آخرای جمعیت ایستاده بودند و یه نفرشون داشت میلرزید، نگاه میکردند و میخندیدند. ثانیه ای نگذشت که یکی از اون مامورها برای اینکه توجه اون دو تا دختر را به خودش جلب کنه، چراغ قوه لیذری کوچیکی از جیبش درآورد و آروم، جوری که تابلو نباشه، نورش را انداخت جلوی پای دخترا. اون دو تا دختر، برگشتند و به اون دو نفر نگاه کردند. اون دو تا مامورِ حرومی یه لبخند و چشمک به اون دو تا دختر بی پناه زدند. اون دختری که مریض بود، سرشو برگردوند و بی توجهی کرد. اما اون یکی دختر، که جوون تر و نادون تر از اون یکی بود، وقتی دوستش حواسش نبود، دو سه بار دیگه برگشت و به اون دو تا مامور نگاه کرد. تا اینکه چند لحظه بعد، حال اون دختری که داشت میلرزید بد شد و به زمین افتاد. اون دو تا مامور فورا به طرف دخترا دویدند و قبل از اینکه بخواد حواس کسی به اونا جلب بشه، خودشونو به دخترا رسوندند و به بقیه هم اشاره کردند که کسی نیاد. همون حروم لقمه ای که نور چراغ قوه می انداخت، معطل نکرد و دختره رو بغل کرد و بلند شد و مثل گرگی که طعمه اش رو به دندون کشیده باشه، با خودش برد. اون یکی مامور هم دختر دومی رو که نگران دوستش بود دنبال سر خودش راهنمایی کرد. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
دمت گرم با غیرت روزبه چشمی ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ |
چند تفاوت مومن و منافق در روایات