°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
یه قانونی هست به نام : قانون مکث سه ثانیه خب این قانون چیه یا چجوریه؟!
یعنی توی هرکاری سه ثانیه مکث کنیم و بعد اون
رو انجام بدیم این کار کمکم عادت میشه و صبر
و تحمل ما رو افزایش میده
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
یعنی توی هرکاری سه ثانیه مکث کنیم و بعد اون رو انجام بدیم این کار کمکم عادت میشه و صبر و تحمل ما رو
انسان رو زیاد با صبرش امتحان میکنند ..
صبر خیلی خوبه :)
متوجه شدین تو زندگی چقدر با صبر امتحان
میشیم ! برایِ رفتن به حرم ، راهیان نور و...
یا بچه دار شدن ، اختلافات پدر و مادر و خلاصه
ما همیشه درحال امتحان پس دادنیم از طریق
صبر..!
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
صبر خیلی خوبه :) متوجه شدین تو زندگی چقدر با صبر امتحان میشیم ! برایِ رفتن به حرم ، راهیان نور و...
یکی از مواردی ک انسان رو رشد میده صبره!
ائمه همه صبر کردند ک به مقام بالا رسیدند
انبیا همه صبر کردند ک به مقامات بالا رسیدند
جای دوری نریم. صبر امیر المومنین علیه السلام ۲۵ سال!
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
یکی از مواردی ک انسان رو رشد میده صبره! ائمه همه صبر کردند ک به مقام بالا رسیدند انبیا همه صبر کردن
صبر شامل همه چی میشه..
و ما همواره با صبر امتحان میشیم دیگه شما هم
كِ نام بردین مثل صبر بیستُ پنج ساله مولا علی..
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
صبر شامل همه چی میشه.. و ما همواره با صبر امتحان میشیم دیگه شما هم كِ نام بردین مثل صبر بیستُ پنج سا
یا صبر حضرت ایوب كِ دیگه خیلیاتون باید
بدونید!
حضرت ایوب صبری داشت كِ بر شیطان
پیروز شد..
هر امتحانی با صبر و آرامش حل میشه..
بچه ک بودم میپرسیدم ک انسانی هست ک دست نداشته باشه و زنده باشه ؟
گفتن آره
گفتم میشه پا نداشته باشه و زنده باشه؟
گفتن آره
گفتم میشه سر نداشته باشه و زنده باشه؟
خندیدن و گفتن انسان بدون سر نمیتونه زنده باشه .
امام علي عليه السلام :اَلصَّبْرُ مِنَ الاْيمانِ كَالرَّاءْسِ مِنَ الْجَسَدِ.
نسبت صبر ، به بقیه ایمان، مثل سر به بدنه!
نهج البلاغه ، ح 79، ص 1123
بدون سر ، نمیشه زندگی کرد
بدون صبر نمیشه ادعای ایمان داشتن کرد
دم مردمی گرم که ۷۰ ساله با دست خالی در مقابل رژیم کودککش اسرائیل تا دندون مسلح ایستادگی کردن
- سمیه جوان (انتقام سخت) -
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#فاطمیه | #امام_زمان
#بدون_تو_هرگز
#پارت_نهم
بود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريه ام بيشتر مي شد و
اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.
بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه
لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه هاي اشک از چشمش سرازير شد...
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي
خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو
بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و
نگراني...
بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه
رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم
فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي
داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد...
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز
کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم
درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش
مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست... ديگه دلم طاقت نياورد...
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار...
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.
– تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه
نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند
تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،
#بدون_تو_هرگز
#پارت_دهم
پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق
کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو
ديدم خم شده باالي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم
که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي
شده بودي. نيم ساعت بيشتر بالای سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه
داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي
بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.
– چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي
شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟
از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم.
ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريهام
گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي
مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من
شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا
سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگساالن ثبت نامم
کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و
ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با
چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان
نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي...
بدون اينکه جواب سلام علي رو بده، رو کرد بهش...
– تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه
نوشتي؟
از نعره هاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد...
بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از
دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم...
نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من
و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟