eitaa logo
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
208 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3هزار ویدیو
162 فایل
╔═════════⚘﷽⚘═════════╗ حاج قاسم سلیمانی: اگر به دست من باشد، تمام لشکرها را برای جنگ با دشمن بسیج خواهم کرد، اما عشق به خدا را فراموش نمی‌کنم. ❀°•شہید قاسم سڵیـ♡ـمانے•° ❀پناهگاهے براے عاشقان سردار #کپے آزاد ╚═════════⚘﷽⚘═════════╝
مشاهده در ایتا
دانلود
نشه لحظه مرگمون آخ آخ.. میگه مثل پنبه از خار مغیلان کندنه..!؟ خیلی سخته خیلی سخته ...
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
نشه لحظه مرگمون آخ آخ.. میگه مثل پنبه از خار مغیلان کندنه..!؟ خیلی سخته خیلی سخته ...
تو دنیا پاک نشی ؛ وای به حالته خیلی سخته.. پاک بشیم قبل از اینکه مارو به خودمون بیارن و اون موقع دیگه دیر شده باشه !!
امام صادق میگه : کسی كِ نماز رو سبک بشماره شفاعت منِ امام صادق نمیرسه .. مگه شوخی داره این خدا روبه‌خدایی‌قبول‌نداشته سجده نکرده به خدا.. شیطان كِ رانده شد به جز یك خطا نکرد.. خود را به سجده آدم رضا نکرد..!
مرگ ویژگیش خرمال کردنِ راهِ بازگشت هم خدا شاهده نداریم تو قرآن میگفت : منت میکشن كِ بزار برگردیم !! حضرت نوح گفت : بزار برم تو سایه بشینم !ولی حضرت عزرائیل گفت نه وقتت رسیده ؛ حضرت سلیمان به عصاش تکیه داده بود گفت بابا فقط اینجوری همین بازم حضرت عزرائیل گفت نه تو وقتت رسیده سلیمان نبی كِ ملکت معروفه ..
آدم بشیم قبل از اینکه آدممون کنند..! نشه دیر بشه!؟
غصه‌ها فانی‌ و باقی‌ همه‌ زنجیر به‌ هم گردلت‌ از ستم‌ و غصه‌ برنجد تو بخند :)!
همه چی رو فقط برای خدا بخوایم. نه خودمون مثلاً خدایا من به نامحرم نگاه نمیکنم فقط برای تو گناه نمیکنم فقط بخاطر تو خدایا من نمیخوام که توسط بندت دیده بشم میخوام فقط تو منو ببینی !! میخوام فقط تو کار های منو ببینی ، از اینکه حتی این‌دو فرشته رو شونه هام ببین اذیت‌میشم بگیم : خدایا من همه چی رو به دست تو سپردم و امید دارم که همه چی رو خوب پیش میبری :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بود که فهميدم کار با سالح رو عالي بلده! توي مسجد به جوانها، کار با سالح و گشت زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد. ما هم مثل بقيه ريختيم توي خيابون... مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصال علي رو نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کار مي کرد. برميگشت خونه؛ اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش مي برد. ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن، مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حالا داشت طعم جنگ و بي خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که درسم قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بلافاصله پيگير کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه... - چرا اينقدر گرفته اي؟ حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت. - اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟ - علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟ صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم... - ساکت باش بچه‌ها خوابن...
صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد... - قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني نيست... روي پيشونيت نوشته... رفت توي حال و همون جا ولو شد... - ديگه جون ندارم روي پا بايستم. با چايي رفتم کنارش نشستم... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن. - اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن... - جدي؟ الي چشمش رو باز کرد. - رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم... و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... - پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي. و با خنده مرموزانهاي رفتم توي اتاق و وسايلم رو آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و وسايلم، خنده مظلومانهاي کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت، - بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم، کارم رو شروع کردم. يا رگ پيدا نمي کردم يا تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، ميانداختم دور و بعدي رو برمي داشتم. نزديک ساعت 3 صبح بود که باالخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و بي هوا، از خوشحالي داد زدم... - آخ جون... باالخره خونت در اومد. يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم هاي متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم... - مامان برو بخواب... چيزي نيست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جلادي يا مامان مايي؟ و حمله کرد سمت من... ✨
↻هـࢪ شب‌ یڪ‌ آیـہ ●°فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ°● کـدامین نعمتھای خدایتان ࢪا انکـار مۍکنید ...؟ سـوره الࢪحمـن / آیـہ ۸۳۝