eitaa logo
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
197 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3هزار ویدیو
162 فایل
╔═════════⚘﷽⚘═════════╗ حاج قاسم سلیمانی: اگر به دست من باشد، تمام لشکرها را برای جنگ با دشمن بسیج خواهم کرد، اما عشق به خدا را فراموش نمی‌کنم. ❀°•شہید قاسم سڵیـ♡ـمانے•° ❀پناهگاهے براے عاشقان سردار #جهت تبادل: @Z_mir17 کپی حلالت ╚═════════⚘﷽⚘═════════╝
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد ها با خودت مرور میکنی و میبینی ای دل غافل اون لحظه چرا آخه حواس من پرت شد..! توی کربلا هم اصحاب سید الشهدا در اوج درگیری ها و سختی ها خم به ابرو نمی آوردن و در روایت هست که صورت نورانی امام حسین علیه السلام مرتب پر نشاط تر میشد...
کسی که همش متوجه خدا باشه دیگه براش سختی مفهومی نداره. اصلا نمیبینه سختی ها رو. او توجهش یه جای دیگه هست مراقب ذهنش هست که به این طرف و اون طرف حواسش پرت نشه...
وقتی آدم یه مقدار روی ذهن خودش کنترل داشته باشه و به مولای خودش فکر کنه اونوقت تازه حس میکنه که وارد یه دنیای قشنگ و لذت بخش شده تازه احساس میکنه به آغوش مادر اصلی خودش برگشته!
آخر لذت اونجاست جاهای دیگه دنبال لذت نگرد اصلا بقیه چیزا لذت حساب نمیشن لذت اصلی نگاه خدا و امام زمام مهربونه همونی که دائم حواسش به ما هست ولی ما... سعی کنیم حواسمون به خدا باشه رفقا
پایان جلسه با ذکر صلوات⇩ اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌱
‌حاج‌قاسم یہ جایی‌ میگن : حتۍ اگہ‌ یہ‌ درصد، احتمال بدۍ کہ: یہ‌ نفر یہ‌ روزۍ برگردھ و توبہ‌ ڪنہ حق‌ ندارۍ راجع‌بش‌ قضاوت‌ کنۍ! :)
°•🌿•° من به معجزھ هاے تو، ایمان دارم خداツ
برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت... و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبوالنس. آتيش برگشت سنگين تر بود... فقط معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد... باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم... - بقيه کجان؟ آمبوالنس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط... به زحمت بغضش رو کنترل کرد... - ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... االن اونجا دست دشمنه... يهو حالتش جدي شد! شما هم هر چه سريع تر سوار آمبوالنس شو برو عقب... فاصله شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه سقوط مي کنه... يهو به خودم اومدم... - علي... علي هنوز اونجاست... و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم رو چنگ زد... - مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده... هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبوالنس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد... - خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوز توي بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم... سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف کرد... - بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده... سريع سوار آمبوالنس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهميدم... - مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون... اومد سمتم و در رو نگهداشت... - شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموس مون رو نه...
با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد... پ.ن: شهيد سيد علي حسيني در سن 62 سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد... پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت... جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات... نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن... - سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده... رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين برگشتم تهران... دل توي دلم نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن. انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر کردم، احدي چيزي نمي گفت... - به سالمتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟ - نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته... با شنيدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم... - چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديد دنبالم؟ صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره... دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد... - حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو که شنيد تب کرد... به خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد! جمالت آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي داد... - يعني چقدر حالش بده؟ ✨
↻هـر شـب یڪ آیـہ ●°وَكَفَىٰ بِرَبِّكَ هَادِيًا وَنَصِيرًا°● اما همین بس کہ پروردگارت براۍ تو راهنما و یارۍ‌دهنده باشد ..🌿 سـوره فرقان / آیـہ ۱۳۝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا