کیا بلد بودن از این گلها درست کنن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
💇♂مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟
بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.
✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند.
✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستودوم مثل مهمون نشسته بودم و مادر بیچارم ازمون پذیرایی م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستوسوم
به پدرشوهرم نگاه کردم که اونم زنش را میشناخت و جرئت حرف زدن بهش رو نداشت، بدون اینکه چیزی بگم یا چایم رو بخورم، بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون ،به دیوار توی ایوون دم در اتاق تکیه دادم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ،بغضم شکست و اشک صورتم رو خیس کرد ،این زن از خدا نمی ترسید،بدون اینکه روی حرف هاش فکر کنه هر چی به زبونش میومد میگفت، صدای داد و جیغش به گوشم خورد که گفت من خسته شدم با این همه بچه صبح تا شب باید توی این خونه کار کنم،خونه رو برق بندازم ،به بچههات برسم، حالا یعنی عروس آوردم، این همش خوابه اونوقت تو جلوش چای میزاری ،خدایا این زن نبود شیطان بود.. بهروز از اون شب که این حرفها رو شنید دیگه کمتر خونه میومد و این باعث شده بود که فرشته بیشتر سر من تلافی کنه، تا چشمش به رضا می افتاد می گفت همه زن گرفتند تو هم زن گرفتی خیر سرت، یه پاره استخونه اینقدر بدبختن که مادرش صبح تا شب توی بیمارستان کار میکنه، هرچی می گذشت و من بیشتر از کاری که کردم پشیمون میشدم و خسته، دیگه واقعاً تحمل این اوضاع برام سخت شده بود، رضا هم از مادرش بدتر بود که دلم به اون خوش باشه، گاهی می زد به سرم برم خونه مامانم و طلاقم رو بگیرم، ولی یاد مامان می افتادم که اون از غصه ی من نابود میشه، مینشستم و به خودم میگفتم نگار به خاطر مامانت طاقت بیار، اون غصه میخوره ،چشم از بچهها گرفتم و از لب ایوون بلند شدم وقتایی که حوصلم سر میرفت و دلم میگرفت میومدم مینشستم و بازی کردن بچه ها رو نگاه میکردم، راه افتادم سمت آشپزخونه که یه چایی بخورم ،دم در آشپزخانه داداش رضا همزمان با من اومد بیرون ،چون خیلی ناگهانی بود خوردیم بهم، ببخشید گفتم و کنار رفتم تا رد بشه، تا اومدم برم توی آشپزخونه رضا از توی اتاق اسمم رو صدا زد ،کلافه برگشتم و رفتم توی اتاق ،رضا برگشتم سمتم که قیافش خیلی عصبی بود، با تعجب گفتم:
- چیزی میخوای؟ صدام زدی ؟
-انقدر عوضی شدی که خودتو میمالی به داداش من ؟
با گفتن حرفش چشمام گشاد شدن و ناباور گفتم:
- رضا چی میگی ؟حواسمون نبود که تازه یکم بازوش خورد بهم...
- ببند دهنتو نگار، میدونم تو از قصد این کارو کردی
خیلی عصبی شده بودم ،اینقدر از حرف هاش خسته بودم که دیگه هیچی برام مهم نبود، دیگه چقدر جلوشون کوتاه بیام و چیزی نگم ،از عصبانیت دستامو مشت کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم،- بسه دیگه.... بسه ....خسته شدم.... چرا اینجوری می کنی؟ تا که آبرو داری کنم و چیزی نگم رضا ؟من به خاطر حرف مردم به خاطر مامانم دارم حرف های تو رو تحمل می کنم ،وقتی یاد روزایی میفتم که با چه عذابی برامون جهیزیه خرید، وقتی به این فکر می کنم که اگر من مطلقه بشم چه حرف هایی باید بشنوه، چقدر عذاب میکشه فقط سکوت می کنم، یکم وجدان داشته باش یکم مرد باش رضا... یکم مرد باش .... دستم رو جلوی دهنم گرفتم ،حالم داشت بهم میخورد ،از اتاق اومدم بیرون و خودم رو به دستشویی رسوندم، حالم خیلی بد شده بود،آبی به صورتم زدم و از دستشویی بیرون اومدم، صورتم رو با پته ی روسریم خشک کردم ،با پاهای بیجون اومدم و لب ایوون نشستم.سرم رو با دست هام گرفتم و آرنج هام رو روی زانوهام گذاشتم،از بس حرص خوردم و غم و غصه هام رو توی دلم ریختم مریض شدم ،صدای دمپاییهای فرشته میومد که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد ،خدایا حوصله این یکی رو دیگه ندارم ،سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم نور خورشید چشمم رو زد ،اومد و کنارم نشست و گفت :
-چی شده ؟
سری تکون دادم و گفتم :
-نمیدونم حالم به هم خورد ،یکم سرگیجه دارم چیزی نیست خوب میشم،
زهر خندی کرد و از جاش بلند شد در حالی که به سمت اتاق میرفت گفت:
- حامله ای.. برای همونه... از رنگ و روتو چشمات معلومه ،شوک زده به رفتنش نگاه کردم،ما تازه سه ماه از ازدواجون می گذشت و .دستم رو روی شکمم گذاشتم و چشم هام رو بستم ، یعنی یه بچه تو شکممه، یعنی من دارم مامان میشم، قطره اشکی از گوشه چشمم بیرون اومد ،زیر لب خداروشکر کردم، این خیلی خوب بود شاید با اومدن بچه رفتارشون باهام عوض بشه ،شاید رضا بیشتر هوای من رو داشته باشه، فرشته هم دست از رفتارش برداره، خیلی ذوق داشتم، از اینکه مادر میشم،موضوع رو به رضا گفتم و با هم رفتیم آزمایش، فرشته درست میگفت من حامله بودم ،بس که زایمان کرده بود برای خودش دکتر شده بود،رضا وقتی شنید داره پدر میشه ذوق کرد ولی نه اونقدر که من فکر میکردم ،برعکس تمام تصوراتم که اونا با اومدن بچه خوب میشن اوضاع تغییری نکرد، حتی فرشته بدتر هم شد،حال و روز خوبی نداشتم، به خاطر خوراکی که داشتم بدنم ضعیف شده بود و سرگیجه امانم رو بریده بودنمیتونستم از اتاق بیام بیرون و به کارها برسم، و همین هم کافی بود که فرشته بهانهای داشته باشه برای اذیت کردن من.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨همراهان مهربان شبتون بخیر
🌟آرزو میکنم دراین شب دل انگیز
✨ستاره بختتون درخشان
🌟دلهاتون پاک وصاف مثل آسمون آبی
✨وپرازعشق خدایمهربون باشه
🌟در پناه خدا
✨شب بخیر✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســــ😊ـــلام ✋
روز بخیر و شادی ☕️
آرزو میکنم دقایق امروز
بـراتون سرشـار از عــشق✨❤️
سلامتی برکت وتندرستی باشه...🌹
و به هر آنچه آرزویش را دارید برسید🌹
روز تون سرشار از دعای خیر والدین✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی کلاه قرمزی تازه اومده بود تو تلویزیون: از اولین سری برنامههای کلاه قرمزی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوسوم به پدرشوهرم نگاه کردم که اونم زنش را میشناخت و جر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستوچهارم
ولی رضا بهم میگفت که استراحت کن ،جای شکرش باقی بود که حداقل اون میفهمه من چقدر حالم بده ،وقتی فرشته چشمش به رضا می افتاد وایمیستاد پشت سر من فحش دادن، یه روز که خیلی پشت سرم فحش داد رضا برگشت و بهش گفت دهنت رو ببند.فرشته هم وایساد جیغ و داد کردن و به رضا می گفت بیغیرت ،من دلم نمی خواست که رضا به خاطر من تو روی مادرش وایسه و بهش بی احترامی کنه ،واقعا هم مامان راست می گفت که اخلاق های اونا با ما زمین تا آسمون فرق میکرد، ماها کوچکترین بی احترامی به مادرمون نمی کردیم.مامان وقتی شنید که حامله ام خوشحال شد.من به مامانم نمیگفتم چه بلاهایی به سرم میاد و چه جوری توی اون خونه زندگی میکنم، همیشه جوری وانمود می کردم که من خیلی خوشبختم، ولی زیاد نتونستم ازش پنهان کنم چون وقتی میرفتم حمام فرشته بهم غرمی زد و گاهی آبگرمکن رو خاموش میکرد، من توی حمام از سرما میلرزیدم و همین باعث شد که دیگه بیام خونه مامان اینا حمام، مامان هم از اون روز فهمید که چه جوری دارم سختی میکشم، ولی به روم نیاورد ،هر موقع که بیرون می رفت یه تیکه لباس برای سیسمونی میخرید ، فکر همه چیز بود، بهش میگفتم خودم میخرم ،چون می دونستم که هنوز هم داره قسط های جهیزیه رو میده ،ولی قبول نکرد و گفت باید بخرم ....!از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه خیلی گرسنه ام بود ضعف بدی داشتم، از آشپزخونه سرکی به بیرون کشیدم که از فرشته خبری نبود، رفتم سمت جانونی که سر یخچال بود و درش رو باز کردم ،یک تیکه از توش بیرون آوردم و درش روبستم ،برگشتم که چشمم به سیب زمینی و پیاز ها افتاد ،رفتم و پیاز کوچکی برداشتم و پوستش رو کندم، صدای فرشته از بیرون به گوشم خورد که سر بچه ها داد میزد، نان و پیاز رو زیر چادرم قایم کردم و آروم رفتم توی اتاق ،اگر میدید روزگارم رو سیاه می کرد و آبرومو میبرد، کنار کمد نشستم و شروع کردم به خوردن، انقدر گرسنه بودم که مثل قحطی زده ها به نون گاز میزدم، گاز سومی را زدم که سمیه در رو باز کرد و اومد تو،نون رو پشت سرم قایم کردم که نبینه، لقمهای توی دهنم بود که نمیتونستم حتی پایینش کنم، اومد نزدیک و گفت:
- زن داداش چی پشت سرت قایم کردی؟ داشتی چی میخوردی؟نمیتونستم حرف بزنم چیزی بهش نگفتم که برگشت و در حالی که از اتاق میرفت بیرون گفت:
- حالا میرم به مامانم میگم داشتی دزدکی چیزی میخوردی ،سمیه رفت و به فرشته گفت، چند دقیقه بعدش فرشته اومد توی اتاق و شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن، که تو حق بچههای منو میخوری واز همه بیشتر میخوری ...اشکم را در آورد.در حالیکه هر چی مواد غذایی مامان روی جهیزیه ام گذاشته بود رو خودش برداشت و استفاده کرد ،حتی چند تا قابلمه و کفگیر و ملاقه های روحی که داشتم رو برداشت و گفت اینها به درد من میخوره، ولی چیزی بهش نگفتم ، روزهای سخت بارداریم می گذشت و من پنج ماهه بودم، ولی اینقدر لاغر بودم که حاملگیم زیاد توی چشم نمی زد، رضا دیگه خیلی کم سر کار می رفت و دلیلش رو هم به من نمیگفت و جرأت پرسیدن رو هم ازش نداشتم ،هر موقع هم پولی داشت فرشته بهش میگفت چیزی توی خونه نداریم و برو بخر بیار، رضا هم دست و بالش واقعا خالی بود و گاهی میرفت و نسیه میکرد ،مدتی بود که فرشته میگفت از این خونه برین، حسابی با رضا که طرف من رو گاهی میگرفت در افتاده بود و چون میدونست که نمیتونیم جایی بریم حسابی اذیت میکرد، چند روزی بود که تصمیمی گرفته بودم ،من نمیتونستم از برادر یا مادرم پول قرض کنم، چون غفار راضی به این ازدواج نبود، چند تا النگو داشتم که تصمیم گرفتم بدم به رضا تا بفروشه و باهاش خونه اجاره کنه ،از طرفی هم واقعاً برای راحتی خودم بود که این کار رو میکردم، چون من روز به روز بدنم ضعیف تر می شد و از سرکوفت های فرشته کلافه بودم ، یه روز النگوهامو در آوردم و بردم دادم به رضا و بهش گفتم برو بفروش و یه خونه اجاره کن رضا هم اصلا به روی خودش نیاورد سریع طلاها رو گرفت و رفت فروخت و خونه ای نزدیکی های خونه مادرش اجاره کرد، خیلی خوشحال بودم که دارم از دستشون راحت میشم و دیگه خانوم خونه خودم هستم، دیگه برای یه لقمه نون لازم نیست ترس و لرز داشته باشم و از صبح تا شب حرف بشنوم و این خیلی برای من خوب بود .با رضا مشغول جمع کردن وسیله هامون شدیم ، جهازم خیلی زیاد بود و دیگه جونی توی تنم نبود برای کار کردن و راه رفتن، ولی دوست داشتم هر چه سریع تر بریم، آخرین بشقابه بلور رو توی کارتون گذاشتم و از جام بلند شدم و به رضا نگاه کردم که داشت کارتون ها رو از توی اتاق می برد توی ایوون.دیروز با هم رفتیم خونه رو شستیم، رضا کلافه اومد تو و پشت سرش هم فرشته عصبی اومد و وایساد داد و بیداد کردن سر رضا،
- کجا داری میری؟خیلی خوشحال بودم که برادرم داره زن میگیره.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#راتاتویی
مواد لازم :
.
✅ گوجه
✅ کدو
✅ بادمجون
✅ سیر
✅ پیاز
✅ فلفل دلمه
✅ ادویه
✅ رب گوجه
✅ آب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
790_48534551188270.mp3
5.72M
🎶 نام آهنگ: گرفتار
🗣 نام خواننده: راشید
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f