eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
📸واسه هم نسل های من این فقط یک فیلم نبود :) هنوزم میترسیم ازش 🔹دهه شصتی‌ها و دهه هفتادی‌هایی که «خوابگاه دختران» رو دیدین و هنوزم‌ میترسین ایموجی گریه بذارین 😭 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دزدی در نيمه شب، پاي ديواری را با كلنگ می‌كَنَد. تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود.مردی كه نيمه شب بيمار بود و خوابش نمی‌برد، صدای تق تق كلنگ را می‌شنيد. بالای بام رفت و به پايين نگاه كرد. دزد را ديد كه ديوار را سوراخ می‌کند. گفت: ای مرد تو كيستی؟ دزد گفت: من دُهُل زن هستم. گفت: چه كار می‌كنی در اين نيمه شب؟ دزد گفت: دُهُل می‌زنم. مرد گفت: پس كو صداي دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صداي آن را می‌شنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بيرون می‌آيد. گفت فردا بشنوی این بانگ را نعره یا حسرتا وا ویلتا آن دروغست و کژ و بر ساخته سر آن کژ را تو هم نشناخته مثنوی معنوی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادودو مرد به سمت پسر که بلاخره از دست مشتری قبلی خلاص ش
بعد از مدت ها دوباره حس بد، خواسته نشدن وجودم را پر کرد. حس طرد شدگی. دوست نداشتنی بودن. تنهایی، بی کسی. قلبم فشرده شده بود و بغض چنان  به گلویم چنگ انداخته بود که احساس خفگی می کردم. بی هدف ساعت ها توی خیابان راه رفتم تا صدای زنگ موبایلم بلند شد.گوشی را که از توی کیفم بیرون آوردم نگاهم روی اسم بهزاد خیره ماند. با دیدن اسم بهزاد روی صفحه گوشیم دوباره بغض کردم. تماس را برقرار کردم و در حالی که سعی می کردم حال درونیم از صدایم مشخص نشود، گفتم: -سلام بهزاد برای لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید: -خوبی سحر؟ -خوبم. -نیستی، چیزی شده؟چقدر من را خوب می شناخت. کافی بود دهانم را باز کنم تا بفهمد حالم خوب نیست. دست از فیلم بازی کردن برداشتم و  آه بلندی کشیدم و گفتم: -بابام و دیدم.سکوت کرد. ادامه دادم: -برادرم رو هم دیدم. حتی صدای خواهرم رو هم شنیدم.باز هم سکوت کرد می دانست می خواهم حرف بزنم. با بغض گفتم: -من و نشناخت. اصلاً یادش نبود یه دختر دیگه هم داره.بغضم ترکید.  با ناراحتی پرسید: -کجایی؟ کجا بودم؟ کیلومترها دور تر از او. کاش اینجا بود. کاش کنارم بود و آرامم می کرد. در آن لحظه بیش از هر چیز او را می خواستم. نگاهش را، صدایش را، آغوش گرمش را  ولی نبود خودم خواسته بودم از من دور بماند. دوباره پرسید: -کجایی سحر؟ -می دونی که، مشهدم -کجای مشهد؟ -چه فرقی می کنه. -لوکیشن برام بفرست.خنده تلخی کردم: -بهزاد انگار متوجه نیستی من مشهدم.با عصبانیت گفت: -منم مشهدم. لوکیشن بفرست بیام پیشت و بعد گوشی را قطع کرد.مسخ شده برای  چند لحظه به صفحه موبایلم خیره شدم. بهزاد مشهد بود؟ مگر می شد؟ بی اختیار لبم هایم به لبخندی بزرگ باز شد. بهزاد مشهد بود و من می تونستم خیلی زود او را ببینم. اشکم را پاک کردم و با خوشحالی لوکیشن جای که بودم را برایش فرستادم.نیم ساعت بعد بهزاد  را دیدم که ماشینش را گوشه خیابان پارک  می کرد. من که کنار مغازه ای ایستاده بودم دستم را برایش تکان دادم.  بهزاد با دیدنم قدم هایش را تند کرد و به سمتم آمد.اگر کسی در اطرافم نبود خودم را در آغوشش می انداختم ولی حیف که در میان آن همه زائر و مسافر نمی توانستم رفع دلتنگی کنم.بهزاد وقتی به من رسید رو به رویم ایستاد و در حالی که با دقت صورتم را می کاوید پرسید: -حالت خوبه؟لبخندی به وسعت صورتم زدم  و گفتم: -تو رو دیدم خوب شدم.نگاهش پر از عشق شد. کیسه خریدها را از دستم گرفت و  با مهربانی گفت: -بریم تو ماشین برام تعریف کن چی شده.همانطور که به همراه بهزاد به سمت ماشینش می رفتیم پرسیدم: -کی اومدی مشهد؟ -وقتی بهت زنگ زدم نیم ساعتی بود که توی هتل منتظرت بودم -چرا؟ -چرا چی؟ -چرا اومدی مشهد؟به چشمانم نگاه کرد و گرفت و  با لحنی که دلتنگی از آن می بارید گفت: -دیگه حتی برای یه ساعت هم  نمی تونستم دوریت و تحمل کنم.بغض توی گلویم بیشتر شد. این مرد واقعا دوستم داشت. نگرانم بود از دوریم دلتنگ بود. با وجود این که دست رد به سینه اش زده بودم بازهم به دنبالم آمده بود. او مثل پدرم نبود که کامل فراموشم کند. او مثل دایی نبود که به خاطر خطای مادرم من را تنبیه کند. او مثل آرش نبود که من را به خاطر زن دیگری رها کند. چرا باید به خاطر یک ترس احمقانه خودم را از داشتنش محروم کنم. بهزاد من را دوست داشت نه سوده را. اگر دلش با سوده بود همانطور که در این مدت از هیچ کاری برای بدست آوردن دل من دریغ نکرده بود به دنبال سوده می رفت تا دل او را بدست بیاورد نه این که در اولین فرصت سوده را رها کند و به ایران برگردد. قلبم بعد از مدت ها روشن شد. از حرکت ایستادم و دستم را از دست بهزاد بیرون کشیدم. بهزاد که از حرکت من متعجب شده بود به سمتم چرخید و رو به رویم ایستاد و  با تعجب گفت: -چی شد؟ توی چشم  هایش خیره شدم و با قاطعیت پرسیدم: -هنوزم می خوای اون حلقه رو بهم بدی؟چشمانش از تعجب گشاد شد. شانه ای بالا انداختم و با ناز سرم را کج کردم. تعجبش به خوشحالی تبدیل شد. قهقه مستانه ای زد و گفت: -اگه می دونستم دیدن پدرت اینقدر تاثیر مثبت روت می ذاره، خودم میوردمت که ببینیش.پشت چشمی برایش نازک کردم که باعث شد صدای خنده اش بلندتر شود. صدای بلند خنده اش مثل موسیقی زیبایی وجودم را از شادی لبریز کرد. ××× نگاهم را از روی بهزاد گرفتم و از جایم بلند شدم. چهار ماه از ازدواج من و بهزاد می گذشت و من خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین می دانستم.من و بهزاد بعد از برگشت از مشهد با یک مراسم ساده به عقد هم در آمدیم تا سر فرصت مقدمات عروسی را فراهم کنیم. با این که هم من و هم بهزاد یک بار ازدواج کرده بودیم ولی هر دویمان دوست داشتیم  با یک جشن بزرگ دوستان و آشنایمان را در خوشبختی مان شریک کنیم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امیدوار بمان ✨که زمین و آسمان ✨همیشه از نو روشن می شود ✨شبتـون قشنگ و رویـایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🧡✨روز آدینه تون زیبا 🤍✨دلتون شاد و آروم 🧡✨عـاقبتتون بـخـیـر 🧡✨زندگیتون بی دلواپسی 🤍✨جسم و جانتون سلامت 🧡✨روزگارتون پراز خیر و برکت 🧡✨امـــیــــدوارم 🤍✨در کنار عزیزان و خـانـواده 🧡✨روزی پرخاطره داشته باشید ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در آخرین روزهای ماه مهر به خودمون مهر بورزیم ،خودمون رو از نو دوست داشته باشیم فرصت زندگی یک نفس است. . . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مغرور نباش... - @mer30tv.mp3
5.71M
صبح 27 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوسه بعد از مدت ها دوباره حس بد، خواسته نشدن وجودم را
بهزاد خانه  ای که در آن زندگی می کردیم را  فروخت و با اضافه کردن پس اندازش به آن  یک آپارتمان چهار خوابه دوبلکس و بسیار زیبا در یکی از محله های خوب بابل خرید که هم عمه خانم و هم آذین و هم بچه هایی که قرار بود داشته باشیم در آن راحت و آسوده زندگی کنند. من هم تراس خانه را طوری مرتب و پر گل کردم که عمه خانم دلتنگ حیاط خانه اش نشود و با سود اولین فروش محصولات مزرعه  جهیزیه خوبی برای خودم خریدم و توی خانه چیدم.جشن عروسیمان را در یکی از باغ تالارهای بزرگ اطراف شهر برگزار کردیم. در یکی از روزهای اردیبهشت ماه دقیقاً هفت سال بعد از طلاقم از آرش.مراسم بزرگ و باشکوهی بود  با تعداد زیادی مهمان و پذیرایی عالی.  من آن شب همانطور که همیشه آرزو داشتم در آن لباس سفید و آرایش زیبا دست در دست داماد وارد تالار شدم.شاید برای من که در این مدت به زنی کارآمد، تحصیل کرده و پولدار تبدیل شده بودم این که هنوز دوست داشتم در شب عروسیم بدرخشم و مورد تحسین همه قرار بگیرم کمی بچگانه بود ولی گاهی حسرت ها چنان در وجود آدم ریشه می کنند که با هیچ منطقی نمی توان آن ها را از بین برد. حسرت این که عروسی زیبا و مورد توجه باشم از نوزده سالگی با من بود و آن شب بهزاد با توجه بیش از اندازه اش به من توانست این حس زیبای دوست داشته شدن و مهم بودن را به نحو احسن در من ارضا کند.بعد از عروسی من و بهزاد برای ماه عسل به کیش رفتیم و چند روزی دور از همه عاشقانه ای زیبا را تجربه کردیم و وقتی برگشتیم مورد استقبال آذین و عمه خانم قرار گرفتیم. آذین از این که بهزادپدرش شده بودخوشحال بود و عمه خانم روزی هزار بار خدا را شکر می کرد که ما توانسته بودیم مشکلاتمان را پشت سر بگذاریم و به هم برسیم. مزرعه هم همانطور که بهزاد پیش بینی کرده بود هر روز رونق بیشتری می گرفت. در واقع همه چیز آنقدر خوب بود که بیشتر به رویا شبیه بود تا واقعیت. در این بین نغمه بلاخره کار خودش را کرد و با استوری عکس های عروسیم و تعریف موفقیت هایم به قول خودش چشم همه فامیل را در آورد و به همه نشان داد دور از آن ها چه زندگی خوبی برای خودم ساخته ام ولی من با تمام اشتیاقی که فامیل برای برقراری ارتباط با من از خودشان  نشان می دادند ترجیح دادم همچنان از همه آن آدم ها که در سختی رهایم کرده بودند دور بمانم.کتری را روی گاز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتم را بشورم. هر دوی ما تا یک ساعت دیگر باید سرکار می رفتیم. در روزهای معمولی عمه خانم که زودتر از همه از خواب بیدار می شد چای را آماده می کرد ولی چند روزی بود که عمه خانم و آذین به تهران و پیش باران رفته بودند و من و بهزاد در خانه تنها بودیم.سرم را بالا کردم و به صورت نشسته و چشم های بیش از اندازه خمارش نگاه کردم و گفتم: -برو دست و روت بشور تا من میز و بچینم. در حالی که به سمت بیرون هلش می دادم گفتم: -نخیر نمی شه.خنده کنان از  آشپزخانه بیرون رفت. خواستم چای بریزم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.با تصور این که سعید است و می خواهد در مورد ارسال سفارشات جدیدمان که به مشکل خورده بود حرف بزند تماس را وصل کردم و گفتم -سلام سعید. باز چی شده؟ -خانم سحر صداقت؟شنیدن صدای جدی و محکم مرد پشت خط، توی دلم را خالی کرد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -بله خودم هستم. -من سرگرد عظیمی هستم از اداره آگاهی شهرستان با شنیدن اسم شهر زادگاهم گیج و شوکه به لبه کانتر تکیه زدم. مرد همچنان حرف می زد - لطفاً فردا ساعت هشت صبح تشریف بیارید اداره باید در مورد مسئله مهمی باهاتون صحبت کنیم.ترس تمام وجودم را پر کرد. نمی فهمیدم چه شده که از من می خواستند که به اداره آگاهی برم. یعنی دوباره اتفاقی برای نازنین افتاده بود و طبق معمول من را مقصر می دانستند. چرا بعد از شش سال که  دیگر در آن شهر زندگی نمی کردم هنوز هم اتفاقات درون آن شهر دامن من را می گرفت. من، من کنان پرسیدم: - در چه موردی؟ -پشت تلفن نمی شه حرف زد. لطف کنید تشریف بیارید اداره اینجا صحبت می کنیم.سرم را بالا کردم و چشم در چشم بهزاد که در چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد، برای مرد پشت خط بهانه آوردم: -من.......  من الان بابلم اگه می شه بگید ............سرگرد عظیمی که معلوم بود حوصله درست و حسابی ندارد میان حرفم پرید و گفت: - فردا راس ساعت هشت منتظرتون هستم و تلفن را بدون حرف دیگری قطع کرد. با قطع شدن تلفن به سستی به سمت میز وسط آشپزخانه رفتم و روی اولین صندلی نشستم. گیج شده بودم و البته کمی هم ترسیده بودم.بهزاد که متوجه حال خرابم شده بود به سمتم آمد و با نگرانی پرسید: -چی شده سحر؟ کی پشت خط بود؟با گیجی جواب دادم: -باید بریم. -بریم؟ کجا بریم. -اداره آگاهی. -اداره آگاهی؟ یعنی چی؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۱کیلو آرد نان بربری ✅ یک لیوان شیر ولرم ✅ دولیوان آب ولرم ✅ نصف قاشق خمیر مایع ✅ ۳قاشق غذاخوری شکر ✅ نصف استکان روغن مایع ✅ یک قاشق نمک ✅ یک قاشق پودر زیره ✅ یک قاشق زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
453_54126138733337.mp3
3.86M
جان جوانیِ مرا ...🥹 ابی عزیز🌻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f