همین روزها ؛
اتفاقاتِ خوب ، خواهند افتاد ؛ درست وسطِ روزمرِگی هایمان ،
دلخوشی ها راهشان را گم خواهند کرد و این بار به سمتِ ما روانه خواهند شد .
شب هایی را می بینم که از خستگیِ شادی و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاقِ دلخوشی هایِ تازه بیدار می شویم .
من شک ندارم ؛
یکی از همین روزها … همه چیز درست خواهد شد !
#ظهرتون_بخیررفقا🌺
@sonnatiii
#میدونستی❗️
زمانى كه آرم پرچم جمهورى اسلامى طراحى و تصويب شد !☝️
اين آرم فقط نام "الله" نبوده بلكه تركيبى از جمله "لا اله اله الله" است و به شكل كره زمين، بمنظور جامعه توحيدى و حكومت جهانى طراحى شده!
@sonnatiii
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩🍳 #حلیم
امروز اومدم با آموزش حلیم مرغ این حلیم برای کسانی که ممنوعیت گوشت قرمز دارن گزینهه خوبیه 😊
این مقدار اندازه مواد مقدار حلیم تو قابلمه
گندم پوست کنده یک لیوان ونیم
سینه مرغ نصف عدد کوچک
گندم رو بشورید حدود دوازده ساعت خیس کنید گندم پوست کنده سوپر مارکتها دارن
آبی که گندم باهاش خیس کردیم دور میریزیم
گندم رو به همراه آب میزاریم بپزه عزیزان به ازای هر لیوان گندم ۶ الی ۷ برابرش آب بریزید. شعله زیاد باشه تا بجوش بیاد جوش که اومد شعله رو کم کنید بزارید حدود دو ساعت گندم بپزه در قابلمه کیپ نباشه سر میره .
سینه مرغ رو جداگانه با یک عدد پیاز وهویج وچند عدد برگ بو وچوب دارچین ونمک می زاریم بپزه اینای که به مرغ میزنیم برای گرفتن بوی مرغه تو طعم حلیم اصلا تاثیر نداره نگران نباشید
سینه مرغ که کاملا پخته شد ار آب خارج کرده وبا گوشت کوب حسابی میکوبیم
آب مرغ رو از صافی رد کرده به این آب استاک مرغ میگن البته استاک کرفس هم میریزن
گندم که کاملا پخته شد سینه مرغ رو بهش اضافه میکنیم اگه دیدید غلیظه کمی از آب مرغ بهش اضافه کنید کمی روغن حیوانی ویا کره نداشتید روغن پخت وپز بریزید
@sonnatiii
نوستالژی
#فریب_خورده_ها📖 خانوادهام سختگیر بودند و من جز دخترخالهام که همسن خودم بود هیچ دوستی نداشتم. رض
. یک ماه بعد من خوشبختترین دختر دنیا بودم. سهراب آنقدر مهربان و دستودلباز بود که باعث شده بود حس کنم پدرم خسیس است و همه اینها را برایش تعریف میکردم. نزدیک تولدم بود که یک روز غروب پیغام داد و گفت میخواهد برایم جشن بگیرد. باز هم مرا غافلگیر کرده بود. با خوشحالی نوشتم: «من رضوانه رو هم میارم.» نوشت: «آره، حتما بیارش.» فکر میکردم جشنمان سه نفره است و توی همان پارک جنگلی یا در نهایت کافهای که سهراب در آن کار میکرد. ولی اشتباه میکردم.
ما توی پارک قرار گذاشته بودیم، ولی سهراب با ماشین آمده بود. وقتی سوار شدیم، تا خواستم چیزی بپرسم با خنده گفت: «من هیچی نمیگم. همه کیف جشن تولد به غافلگیرشدنه.»
آنقدر غافلگیر شده بودم که مغزم کار نمیکرد. دستکم چهل دختر و پسر در خانهای ویلایی که سهراب ما را به آنجا برد لابهلای هم چرخ میخوردند. وقتی به رضوانه نگاه کردم دیدم رنگش پریده. زیر لب گفت: «اینجا کجاست؟ انگار همهشون یه چیزی مصرف کردن.» بعد دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم.» تا خواستیم راه بیفتیم پسری که شاید هجده سالش بود چادرم را از سرم کشید و گفت: «کجا خانم متولد؟ همه اینها واسه خاطر شماست.» نفهمیدم رضوانه کی به صورت پسر سیلی زد، ولی دیدم افتاد روی میز و صندلی کنارمان و فریاد زد: «عقبافتاده! چه غلطی کردی؟!» با نگاهم دنبال سهراب میگشتم، ولی نبود. منتظر بودم بیاید و حق پسر را بگذارد کف دستش، ولی به جای او مردی میانسال آمد طرف ما. از ترس داشتم سکته میکردم. مرد نگاهی به سرتاپای من و رضوانه انداخت و گفت: «نه… اونجوری که سهراب چاخان تعریف میکرد به درد نمیخورن.» بعد خم شد سمت من و رضوانه و با صدایی آرام و خونسرد گفت: «گورتون رو گم کنید. نمیخوام جشن بچهها خراب بشه. در ضمن، وای به حالتون اگه حرفی به کسی بزنید. تیکهتیکه تون میکنم و میدم ببری نوش جان کنه.» و به سگ بزرگی که گوشه حیاط زنجیر شده بود اشاره کرد. جوری میدویدم که رضوانه به من نمیرسید. نفسم بریده بود و بغض داشت خفهام میکرد. انگار از توی فیلمی بیرون آمده بودم که سرتاسرش کابوس بود. وقتی یک لحظه ایستادم تا نفسی تازه کنم، دیدم رضوانه چند متر عقبتر ایستاده و با پلیس تماس میگیرد. دویدم سمتش و گفتم: «نه… بیچاره میشیم… تو رو خدا فقط بیا بریم رضوان.» انگشتش را گذاشت روی بینیاش و گفت: «اونها بیچاره میشن. ما رو گول زد. من تشویقت کردم باهاش قرار بذاری، خودم هم درستش میکنم.» صدایش بغض داشت. وقتی گفت: «الو…» دنیا دور سرم چرخید… پدرم… مادرم… برادرهایم… فامیل و آشنا… کدامشان باور میکردند من فریب خورده بودم؟
نویسنده: شیده حریرچیان
@sonnatiii
هیچی بدتراین نبودکه شام خوشمزه داشته باشید؛
مهمونای خوب داشته باشید؛
تلوزیون فیلم عالی هم داشته باشه اماتومشقات مونده باشه؛
یادته؟؟
@sonnatiii
20.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_خاطره_انگیز_دوقلوهای_افسانه_ای😍
ولی چراماهمش فکرمیکردیم ایناخواهربرادرن،وچراهمش اینادرفراربودن🤦♀😂
بفرس برااونی که هنوزتوذهن پاک ومعصومش ایناخواهربرادرن🤦♀😄
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواهردهرامسر😍
به این فکرمیکردم همیشه تورویاهای بچگیم یه جایی شبیه اینجا بود،ولی حقیقتاایران عجب مناطق زیبایی داره😍🇮🇷
@sonnatiii
#داستانی_از_زندگی_استاد_شهریار📚
✍استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری میگردد و دکتر خانواده او را جواب میکند.
دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار آن خانم عشق قدیمی شهریار را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود.
عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول میکند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود.
وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار روی تخت بیمارستان خواب بوده است اما صدای قدمها و گام عشق قدیمی خود را میشناسد و از خواب بیدار میشود.
وقتی عشق او در اتاق را باز میکند شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات فارسی هست را برای عشق قدیمیش میسراید:💫
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خاموشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
زین سفر راه قیامت میرود تنها چرا
@sonnatiii
#تاریخی
عکس مربوط به دوران قاجار است
که در آن آرایشگر زن در حال گرفتن
شپش های سر دختر جوان است😵💫
@sonnatiii
🌹پروردگارا، امروزمان گذشت. فردایمان را با گذشتت شیرین کن. ما به مهربانیت محتاجیم، رهایمان نکن. خدایا، شب ما را با یادت بخیر کن. شب خوش🌹
@sonnatiii