eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر ... ده تا از این توپا رو کنار هم میذاشتی از پشه هم سبک تر بود ، ولی وقتی دولایه ش می کردی سلاح کشتار جمعی می شد😅😂 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا دندونات سالمه بخند، تا چشم داری ببین، تا گوش داری گوش کنی و تا وقتی که سالمی زندگی کن. یادت باشه دنیا منتظر هیچکس نمیمونه! به لبخند زدن ادامه بده، يه روزى زندگى از ناراحت كردنت خسته ميشه. 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(بادمجان شکم پر) این غذا کاملا گیاهیه و ترکیب بادمجون و سبزی‌های معطر و گردو و رب انار که مواد اصلی این غذا هستند چنان نتیجه‌ای به جا میذاره که طعمش، شگفت زدتون میکنه. اسم ظرفی که توش به همراه یک سنگ گرد مواد اولیه غذارو آسیاب میکنیم، نَمَکیار هستش، که این روش آسیاب کردن، در منطقه ما قدمت بسیار زیادی داره حس و حال کار با نمکیار منو میبره به دوران کودکیم که مادر بزرگم با دستهای مهربانش این غذا رو برامون آماده میکرد. امیدوارم از دیدنش لذت ببرید https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#روزهای_زندگی بیست سالگی اختصاصی مجله روزهای زندگی – بیست سالگی -پدرم یک شب توی خواب سکته کرد و ح
به خاطر این کارت یه آپارتمان برات می‌خرم و همون اول سندش رو به نامت می‌زنم.» اسم آپارتمان که آمد دهانم بسته شد. اگر تمام عمر کار می‌کردم نمی‌توانستم برای خودم خانه بخرم و حالا این پیشنهاد بدجوری وسوسه‌ام کرده بود. ندا خانم گفت: «راستش ما به هر دختری نمی‌تونیم اعتماد کنیم، اما محسن از تو خیلی تعریف کرده و مطمئنه که مورد اعتمادی.» فقط گفتم: «ایشون لطف دارن.» ندا خانم گفت: «تو تهران تحت نظر بهترین دکترا کار رو انجام می‌دیم و وقتی بچه به دنیا اومد تو برمی‌گردی اینجا و سر کارت می‌ری. البته به محسن گفتم بعدا باید سمت بهتری بهت بده و حقوقت رو بیشتر کنه!» آقای گودرزی شروع کرد به وعده و وعید دادن به من و زن و شوهر آینده‌ام را تضمین کردند. می‌خواستم بگویم فکر می‌کنم و بعدا خبر می‌دهم. می‌خواستم کمی به خودم زمان بدهم، اما ترسیدم این موقعیت خوب را از دست بدهم، برای همین گفتم: «فقط نمی‌دونم به مامانم چی بگم. بگم برای چه کاری می‌رم تهران؟» ندا خانم فوری گفت: «بگو موقتا باید تهران کار کنی. بگو باید دوره‌های مختلفی ببینی و سرت یه مدت شلوغه.» وقتی به خانه برگشتم هنوز گیج بودم. باید کار سختی را انجام می‌دادم، ولی یک عمر تامین می‌شدم و این چیزی نبود که بتوانم به راحتی از کنارش بگذرم. شب تا صبح بیدار بودم و فکر می‌کردم. وقتی به تهران رفتم و همراه ندا خانم در مطب دکتر زنان نشسته بودم از خودم سوال می‌کردم اینجا چه کار می‌کنم؟ دکتر آزمایش‌های لازم را نوشت و بعد اعلام کرد که هیچ مشکلی وجود ندارد و بالاخره کارها انجام شد. من حالا باردار بودم و قرار بود بچه آقای گودرزی و ندا خانم را درونم پرورش بدهم و بعد از نه ماه وقتی بچه به دنیا می‌آمد، می‌رفتم دنبال سرنوشتم. من و ندا خانم در آپارتمانی در بالای شهر با هم زندگی می‌کردیم. گاهی آخر هفته‌ها آقای گودرزی هم می‌آمد و سه‌تایی بیرون می‌رفتیم و تفریح می‌کردیم و شام را هم در رستوران می‌خوردیم. آقای گودرزی مهربان‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. او علاوه‌بر این‌که حواسش به تغذیه من بود برایم هدیه می‌گرفت و از نظر عاطفی هم به من می‌رسید و همه‌جوره محبت می‌کرد. گاهی هم ندا خانم به شهرستان می‌رفت و تنها می‌شدم. آقای گودرزی مرتب کارت بانکی‌ام را شارژ می‌کرد و تلفنی تماس می‌گرفت و سفارش می‌کرد به خودم برسم و مواد غذایی بخرم و اگر حوصله غذا درست‌کردن ندارم، از بیرون غذا سفارش بدهم. مادرم نگرانم بود. چند باری می‌خواست به تهران بیاید، اما گفتم در یک پانسیون هستم و طبق قوانین، او نمی‌تواند شب بماند و دچار مشکل می‌شود. ندا خانم آنفلوآنزای شدیدی گرفته بود و برای این‌که من مریض نشوم به تهران نیامد. من هم مدام حالت تهوع داشتم و نمی‌توانستم غذا بخورم. دو روز در بیمارستان بستری شدم و بعد که آقای گودرزی باخبر شد، سریع به تهران آمد. او مرا از بیمارستان ترخیص کرد و به خانه برد. به‌شدت نگرانم بود. خودش برایم کباب درست می‌کرد و به من غذا می‌داد. برایم آب‌میوه می‌گرفت و مراقب خوابم بود. آن‌قدر به من محبت می‌کرد که حس می‌کردم واقعا زن او هستم، اما خب واقعیت چیز دیگری بود. من کم‌کم به محسن گودرزی علاقه‌مند شدم و حس می‌کردم او هم به من علاقه دارد. چند ماه گذشت و شکم من حالا حسابی بالا آمده بود. ندا خانم تهران بود و وقتی محسن می‌آمد، من دنبال فرصت می‌گشتم تا با او تنها باشم. محسن برایم یواشکی هدیه‌های گران‌قیمت می‌خرید و هوایم را داشت. می‌خواستم ندا خانم شک نکند برای همین مراقب بودم جلوی او با محسن صمیمی نباشم. یک شب که ندا خانم با دوستانش بیرون رفته بود محسن به من ابراز علاقه کرد و گفت دوستم دارد و می‌خواهد بعد از به دنیا آمدن بچه مرا عقد رسمی کند. از بابت ندا خانم نگران بودم، ولی محسن گفت اگر من بله را بگویم او را یک‌جوری راضی می‌کند. بچه به دنیا آمد. یک دختر تپل بامزه بود. ندا خانم بچه را گرفت و به شهرستان رفت و من هم صاحب یک آپارتمان شدم. حالا نمی‌دانم چه کار کنم. به محسن علاقه دارم و نمی‌توانم بدون او زندگی کنم، اما تردید دارم که زنش بشوم یا نه. مسلما ندا خانم زنی نیست که اجازه بدهد شوهرش سر او هوو بیاورد و من با مشکلات زیادی روبه‌رو خواهم شد. از طرفی نمی‌خواهم نفر سومی باشم که زندگی آن دو را مشکل‌دار می‌کند و از طرف دیگر به محسن وابسته و دلبسته‌ام. پایان نویسنده: بیتا فلاحی https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هیچی به اندازه ی یه فنجون چای نمیتونه حالِ آدمُ خـوب کنه... مخصوصا از اونایی که عطـر دارن! مزه یِ قدیما رو میدن مزه یِ چایی هایِ مادر بزرگا... هیچی به اندازه یِ یه فنجون چایِ ترجیحا با نبات، نمیتونه دل دردِ خاطره هآرو خوب کنه... یادِ آدم بدایِ زندگیتُ بشـوره و ببره... روحِ سردِتُ گرم کنه... مطمئنم کاشفِ چای یه آدمی بـوده که یه خاطره هایی بَــد بازی میکـردن با روحش... دلت برای قدیما تنگ شده؟🥺 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌ازفرصت استفاده کردن در دهه ۶۰ و ۷۰ https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 تنها داروخانه شهر ! زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه‌ی شهر به همسایه‌ی خود  اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند. وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها را طبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌ای!» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی‌شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانه‌ی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه‌ی او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای.» زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد. این رفتار به آنها نشان می‌دهد که احساساتشان مهم، علایق‌شان محترم و نظراتشان با ارزش است. ‌‌https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از دلخوشی هات بگو: بوی روسری مامان https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچی به اندازه گروه آریان برامن نوستالژی نیست🥲 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f