فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 دستمو رها نکنیا
🎵 به علی به علی به علی
◼ #شب_قدر 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موفق ترین انسانها آنهایی نیستند
که به ثروت یا قدرت رسیده اند،
بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران
را نرنجانده اند، دل کسی را
نشکسته اند و باعث غم و اندوه
هیچکس نشده اند.
شبتون بخیـر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸چہ زيباست هر صبح
⚪️قبل از خورشيد
🌸بہ خدا سلام کنيم
⚪️نام خدا را
🌸آرام نجوا کنيم
⚪️و آرام بگيريم
🌸بہ نام خدا
🌸سلام،صبحتون بخير
⚪️زندگيتون بہ سمت خـ♥️ـــدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز نوزدهم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ضربت خودن حضرت علی (ع) تسلیت.... - @mer30tv.mp3
4.61M
صبح 11 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب
مواد لازم :
✅ گوشت چرخکرده
✅ یک عدد پیاز
✅ دوعدد فلفل سبز
✅ یک دسته جعفری
✅ نمک،فلفل سیاه،پاپریکا
✅ فلفل سبز و گوجه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220421-WA0004.mp3
8.63M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء نوزدهم قرآن کریم
⏱زمان:۳۵دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
42.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سینمایی
#حضرت_علی
بخش اول
دوستای عزیزم این سه روز به احترام مولا امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام نقطه چین نمیذاریم.🙏🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بقالی های قدیمی که چراغشون با گسترش هایپرها خاموش شده
یاد عطر های خاطره انگیزشون بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_اول
آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن های شبنم نشسته، به جانش می نشست و حال خوبش را، خوب تر میکرد. دستهایش را روی گل های زرد وحشی میکشید؛ لطافتشان لمس بهترین حس های دنیا بود. عطر گل های وحشی در بینیاش پیچید؛ روسری از سر برداشت و شروع کرد به دویدن میان گلها. باد میان موهایش میرقصید و اصلاً برایش مهم نبود که این وقت صبح، هوا کمی سرد است. کنار رود در آن لحظه برای او بهترین جای دنیا بود.
خسته از دویدن بی نفس رسید. پر جان خندید؛ قهقه زد. فریاد زد: داره میاد، داره میاد... داره میاد... داره میاد که بمونه... می مونه، می مونه، می مونه... داره میاد.
صدایش در صدای باد و صدای آب گم شد. روی تکه سنگ بزرگی کنار رود نشست؛ سنگ سرد بود اما سرمای سنگ آن لحظه بی اهمیت ترین چیز در دنیا محسوب میشد برایش. پاهایش را داخل آب سرد رودخانه برد؛ دست زیر چانه اش گذاشت و به اطرافش نگاه کرد. چقدر اینجا و کنار این رود زیبا خاطره داشتند! دور تا دور رود پر بود از گلهای وحشی بنفش، زرد و گل بابونه.
عمیق نفس کشید؛ عطر گل ها، صدای گوش نواز پرندگان و شر شر آب، سردی آب رودخانه، صدای باد که میان بوتهها و شاخههای درختان میپیچید همه چیز و همه چیز لذت بخش بود.
یک پروانه زرد روی دامنش نشست؛ رنگ او با رنگ گل های دامنش که گل های زرد در زمینه سورمهای بودند عجیب همخوانی داشت. اصلاً انگار این پروانه بخشی از طرح زیبایی دامنش بود؛ هیچ تکانی نخورد تا پروانه اذیت نشود. چشم بست و آهسته لب زد: دیگه تموم شد... میاد می مونه. دو سال تمام بود که ندیده بودش و صدایش را نشنیده بود؛ تمام دلخوشیاش به حرفهای لیلا ختم میشد. لیلا شش ماه پیش رفته بود دیدنش، همراه زن عمو پروین و پسر بزرگش علیرضا و همسرش ناهید.سیاوش همان موقع برایش یک جفت گوشواره فرستاد؛ گوشوارههایی بلند با قلبی کوچک که میانشان یک نگین قلب شکل آبی داشت. لیلا هدیه سیاوش را به عنوان سوغات خودش به گوش های او آویخته و دور از گوش جمع یواش زمزمه کرده بود: این رو سیاوش برات فرستاده ها؛ خواسته بدونی که هر لحظه به یادته.
لپ هایش گل انداخت و ته دلش قند آب شد؛ چه هدیه های قشنگی فرستاده بود آن مرد مانده در راه دور.از جا پرید؛ مسافرش داشت می آمد و او که لحظه ها را برای دیدنش شمارش می کرد. حالا بی خیال و فارغ از دنیا کنار رود داشت خاطرات را مرور می کرد. نه الان وقت مرور خاطرات نبود! باید می رفت و می دیدش.قصدش از آمدن کنار رودخانه این بود که قلبش آرام گیرد اما برعکس قلبش بی قرار تر از همیشه می تپید و فقط دیدن چشم های سیاه سیاوش را طلب می کرد.
روسری زیبایش را که از همان پارچه دامنش بود، روی موهایش کشید. دوباره شروع کرد به دویدن؛ باید هرچه زودتر خودش را به خانه عمو همایون می رساند. باید این بار را بی خیال دیدن و لذت بردن از درخت های گیلاس و زرد آلو و سیب توی راه میشد و مستقیم به خانه عمویش می رفت. پسر عموی محبوبش حتماً تا حالا رسیده بود؛ به روستا که رسید قدم هایش را آهسته کرد. از کنار گلابتون رد شد؛ دختری یازده ساله با یک پیراهن بلند زرد و روسری سرمه ای و شلوار قهوه ای تیره. لباس هایش هیچ تناسبی با هم نداشتند.
خنده اش گرفت؛ امروز انقدر حالش خوب بود، که همه چیز به خنده اش می انداخت. گلابتون سلامی زیر لب کرد و چوبی دستی را تکان داد و گوسفندانش را به سمت دیگری راند.عمارت عمو همایون میان خانه های کوچک روستا حسابی به چشم می آمد؛ اصلاً غیر از خانه پدرش محمود، هیچ خانه دیگری به بزرگی خانه همایون در روستا نبود. پدر بزرگش خان بود سال چهل و یک که اصلاحات ارضی انجام شد بخش عظیمی از زمین هایش را از دست داد؛ آن زمان محمود و همایون خردسال بودند، اما بیست سال بعد وقتی هر دو روزهای جوانی را می گذرادند، خشکسالی شد.مردم روستا پنج سال با خشکسالی ساختند تا اینکه کارد به استخوانشان رسید؛ هر کسی خواست زمین هایش را بفروشد از روستا برود. محمود و همایون هم فرصت را غنیمت شمردند و زمین ها را به قیمت های ارزان از مردم خردیدند به مردم پول، دام، گاو دادند. هم مردم روستا آوارهی شهرهای دیگر نشدند، هم محمود و همایون هم حسابی زمین به دست آوردند. چند سالی گذشت و خشکسالی رفت؛ زمین ها و باغ ها دوباره آباد شد. محمود و همایون اگرچه که قانوناً دوره خان ها گذشته بود اما عملاً خان شدند.توی حیاط خانه عمو شلوغ بود؛ انگار سیاوش کمی زودتر از او رسیده و پشت به آیلار که تازه به دم در رسید، ایستاده و لیلا را در آغوش گرفته و رفع دلتنگی می کردند.وارد جمع شد و چسبیده به بانو ایستاده و تقریباً پشت سر او سنگر گرفت؛ دلهر داشت و گوشه روسری بزرگ بانو را میان دستش می چلاند.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسباب بازی گردون موتور پلیس که سوغات لاکچری زمان ما بود .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f