تلتکست یادتونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوهفتم نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم کاش همه چیز همونطور ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیوهشتم
تنمدرد میکرد از جای مشت هایی که به خودم زده بودم و خودمو به درب و دیوار کوبیده بودم .زیر لحاف تو اون هوای به اون خوبی هم حس سرما داشتم .گاهی که چشم هامو باز میکردم ننه و مریم رو میدیدم که بالای سرم نشستن .خورشید بالا اومده بود و صدای صحبت ها از اتاق بغلی میومد که میخواستن برای دلجویی از ارباب برن و منو برگردونن .شیشه مرگ موش رو میدونستم کجاست .با خودم عهد کردم خبر عروس بردن جمشید که به گوشم رسید همه شیشه رو سر بکـشم .ننه برام چای شیرین اورد و گفت بلند شو یذره بخور از بس خودتو زدی ببین چی به روزت اوردی تازه درد رو حس کردم دلم درد میکرد و یکم دامنم خونی شده بود .ننه رو تشکی رو بیرون کشید و گفت اخه دختر تو چرا به خودت رحم نکردی.تو چرا این تصمیم رو گرفتی .به زور سرپا شدم سرم گیج میرفت و گفتم ننه گرسنه ام یچیزی میدی بخورم .ننه با روی باز تو دهنم لقمه گزاشت و گفت چیزی میخوای بپزم .میخوان برت گردونن دعا کن ارباب قبول کنه.تو داری با ابـ.ـروی کی بازی میکنی اصلا حواست هست چیکار میکنی.خندیدم و گفتم دعا کن ننه امروز بـمیرم .با دست تو دهـنم زد و گفت زبونتو گاز بگیر .صدای برادرم میومد که میگفت بگید اماده بشه باید الـتماسشون کنه تا قبولش کنن وگرنه بخدا قسم انقدر میزنمت که همینجا بمیری .ننه بلند بلند گفت حواست باشه این زن ارباب هنوز کاری نکن خودت بمـیری .ننه دستمو فـشرد و گفت تو چرا انقدر دیوونه شدی.اونجا تو ناز و نعمت بودی اونجا خانم عمارت بودی.این لجبازیهات به کی رفته .تو داری به خودت صــدمه میزنی .برادرم با لگـد درب رو باز کرد و همونطور که میومد داخل گفت اماده شو .هنوز جمله اش کامل نشده بود که درب به صدا در اومد .شب قبل وقتی خودمو میزدم و عصبی بودم دیدم که کسی بین درب و درب کوچه رو بست و رفت .برادرم بیرون رفت و گفت بزار ببینم کی اومده به ریش ما بخنده .بیرون میرفت و رو به ننه گفتم بزار منو بزنن تا بمیرم یوقت جلوشون رو نگیری .درب که باز شد صدای دایره زن ها بلند شد و ننه هـراسان بیرون رفت چهار دست و پا پشت درب اتاق رفتم و مجمه ها و خنچه ها رو دیدم که وارد حیاط میشد .ننه به من نگاه کرد و لباس عروس که دیروز دیده بودم.روی دست خدمه های جمشید وارد حیاط شد و صدای دست و کـف زدن بلند شده بود ننه گفت چخبر شده .عزیزه جلو اومد بادیدنم با بغض گفت میدونی اون دختری که دل ارباب رو دزدیده بود و ارباب میخواست با عزت و احترام عروسش کنه کی بود ؟فقط به دهـنش خیره بودم و ادامه داد شما بودی .خنچه هارو زمین گزاشتن و وسط حیاط میرقـصیدن .تو یه چشم بهم زدن همه رو پشت بوم هاشون جمع شدن و به حیاط ما خیره بودن.من گیج شده بودم و عزیزه منو داخل برد.من که مثل مجسمه ها تکون نمیخوردم و ننه و عزیزه لباس عروس رو تو تنم کردن .موهامو دورم ریخته بود و یه زنی که نمیدونستم حتی کیه موهامو به زور بالای سرم سنجاق کرد و اون تور رو اویزش کرد .ننه دست میزد و انگار همش تو خواب بود .چشم هامو میخواست سـرمه بکشه که عزیزه گفت سفارس اربابه که ساده باشه و زیبا .عزیزه سرم رو به سـینه فشرد و گفت تنها تو نبودی که دلباخته ارباب شدی اون ارباب سنگدل ما هم بالاخره دلش لرزیده .کفش هامو پام کرد و گفت ارباب خودش میاد پی ات.من هنوزم تو شـک بودم و فقط نگاهشون میکددم .ننه و بقیه دست و پاشون رو گم کرده بودن و هر کسی یچیزی میگفت .برادرم خشکش زده بود و من بیشتر از همه شـکه بودم.چه روز قشنگی بود چه صبح قشنگی بود .هیچ کسی باور نمیکرد .ساعت جلو میرفت و مریم مثل پروانه دورم میچرخید .لکه لکه خون تموم شده بود ولی یکم دل درد داشتم گاهی .ساعت نزدیک ظهر بود که ماشین جمشید اومد .نمیدونستم چطور میتونم باهاش رو در رو بشم.ولی باید میرفتم برای عشقی که اونطور حس میکردم باید میرفتم .درب باز شد و من تو اتاق انتظار جمشید خان رو میکشیدم.لباس سفید توری تو تــنم که کاملا هم پیوشیده بود جمشید رو برای اولین بار تو کت و شلوار دیدم.تو چهارچوب درب بود و نگاهم میکرد .چشم هام درست میدید یا هنوز خواب بودم.یا هنوز رویا میدیدم .نمیدونم چی درست بود و چی غلط .فقط مردی رو میدیدم که دوستش داشتم .نمیدونم اون شیطنت از کجا اومد سراغم نزدیکم که شد خودمو به غـش کـردن زدم و افتادم تو بغلــش .ننه جلو اومد و بین دستهای جمشید بودم.خنده اش گرفته بود چون بازیگر خوبی نبودم و گفت بازم غش کردی با دیدن من .انقدر جذاب و خاصم .ننه همونجا موند و اروم گفتم بهترین مردی هستی که دنیا به خودش دیده .ولی همه میگن بداخلاقم .شیفته همین بداخلاقی هاتم همین بد محبتی هات.اروم چشم هامو باز کردم.کمک کرد بایستم و گفتم بازیم دادی ؟نفس عمیقی کشید و گفت قبل تو هیچ چیزی از دوست داشتن رو درک نمیکردم .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیونهم
ولی تو با اون زبـون درازت تونستی منو تغییر بدی.به خودت نگاه کن.همون روز که دیدمت نتونستم از صورتت چشم بردارم .نتونستم فراموشت کنم.بعد که تو عمارت اومدی فهمیدم یه اتفاقی افتاده ولی بازم نفهمیدم که چی شده .ولی کم کم حس کردم تو برام چی هستی .میخواستم با عزت و احترام ببرمت عمارت ولی خودت پیش دستی کردی .تونستی ولم کنی و بری .دیشب عصبی بودم اومدم اینجا تا بگم طلاقت میدم.دیدم که چطور خودتو میزدی و میگفتی جمشید رو دوست دارم.دیدم که میگفتی جمشید رو بیشتر از همه دوست دارم.صدام نلرزید و گفتم هنوزم میگم.دستموبین دست گرفت و گفت اجازه میدی دستت کنم.همون انگشتر بود .تو چشم هام حلقه اشک جمع شد و گفتم: بله . قبول میکنی با من بداخلاق پیر بشی؟ بله .همه پشت سرمون بودن و جمشید انگشتر رو توی دستم کرد و گفت یادت باشه اینبار با خواسته خودت داری میای.دیگه پشیمونی فایده ای نداره .چشم هامو بستم و باز کردم و گفتم میدونم .تور رو جلوی صورتم انداخت و رو به ننه گفت دخترتون رو بردم .با لباس سفید عروسی .ننه دور سرم اسپند چرخوند و گفت چقدر بهم میاین .مردم ازبالای پشت بام روی سرمون نقل میپاچیدن و توقع نداشتم ولی خانم بزرگ و عمه هم امده بودن .عمه سالهابود اونجا رو ندیده بود .با بغض به در و دیوار نگاه میکرد و چقدر همه چیز قشنگ بود .مامان از زیر قران ردم کرد و همه متعجب و شکه بودن ولی برام خوشحال بودن .هرچند بعضی ها هم حسادت میکردن و ناراحت بودن .بخت اقبال من انقدری بلند بود که اونطور عروس بشم .با لباس سفیدی که همه از دیدنش حیران بودن .عمارت انتظار منو میکشید .من جلو کنار جمشید نشستم و خانم بزرگ و عمه عقب جای گرفتن .خانم بزرگ دستش تمام مسیر روی شونه ام بود و چقدر با محبت بود .اون بهترین و بی عیب ترین مادرشوهری بود که دنیا به خودش دیده بود .با بغض همه جا رو نگاه میکردم و گاهی دل درد میگرفتم اما هیچ چیزی خوشحالی اون روز رو نمیتونست از هم بپاچه.جلوی پاهام دوباره گوسفند قربانی کردن و جمشید برام شد بهترین مرد و با کمالات ترین ادم .ناهار همه خواهراش بودن و حتی اونا نمیدونستن که من همون دختری هستم که جمشید مثل شاهزادها به عمارت اوردش .نسرین چشم هاش از تعجب بزرگ شده بود و بدترین جاش اونجا بود که باید برای دست بوسی زن ارباب جلو میومد .تردید تو نگاهش موج میزد و بالاخده اخر از همه جلو اومد .علاقه ای به اون حرکت نداشتم اما اون لحظه غرور میطلبید .کنار جمشید ایستاده بودم و دستم تو دستش بود .حسی متفاوت جمشید نشست و اشاره کرد همه بشینن و گفت دیبا فصلی بود که زندگی منو تغییر داد مثل سیلی که اومد و همه رو با خودش برد .دیبا اولین زنی بود که با دیدنش دلم خواستش .جمشید دستمو بین دست گرفته بود و گفت میخواستم اونطور که لایقشه بیارمش اینجا اونجور که درسته وخداروشکر که فرصت اماده شد .به من نگاه کرد و گفت ممنونم ازت از اون زبـون درازت از اون جسـارتت .از اون همه بی باکیت .لبخندی زدم و گفتم من ممنونم .ناهار خوردن و دیگه باید برمیگشتن خونه هاشون .خانم بزرگ خوشحالیش غیر قابل توصیف بود و عمه هم که لذت میبردنسرین وسایلشو اماده میکرد که بره.دلم پر بود ازش ولی رفتم پیشش.با دیدنم جا خورد و گفت دارم میرم .سرمو تکون دادم و گفتم من برای دعوا نیومدم .پس اومدی بیرونم کنی ؟نه.حق با شماست من کجا و این عمارت کجا.اما بنظر من خدا به دلی کشتی میده که دریا باشه .نسرین سرشو پایین انداخت و گفتم درب اینجا همیشه به روت بازه هر وقت خواستی بیای میتونی .نسرین سرشو حتی بلند نکرد و بیرون رفت .نسرین ادمی بود که خودشو ضعیف نشون نمیداد و داشت از درون خودشو میخورد .رفتن اونا خوشحالم کرد چون فرصت میشد بیشتر با جمشید خان ام تنها باشم خانم بزرگ منو کنار کشید و اون لحظه کلی نصیحتم کرد.خـم شدم دستشو ببوسم که مانع شد و گفت تو قرار نیست دست منو ببوسی تو فقط منو مادربزرگ کن.چشمی گفتم و اونشب قرار بود دوتایی شام بخوریم .یه سفره رنگی پهن کردن و اتاقم رو خیلی دوست داشتم اون تحت و اون همه وسایل برای من بود .چرخی تو اتاق زدم و دور خودم میچرخیدم که درب باز شد و جمشید وارد شد .از دیدن من و دیونه بازی هام خنده اش گرفت و گفت چرا میچرخی؟!نتونستم جوابشو بدم و سرم گیج میرفت لـبه تحت نشستم و گفتم از خوشحالی.جمشید سرمو بوسید و اونشب شد شروع زندگی دوباره من با جمشید خان
»»»» پایان فصل اول »»»»
»»»» شروع فصل دوم ««««
پیراهن زرشکی بلندی که جمشیدخان بهم هدیه داده بودو تـنم کردم و چرخی توی اتاق زدم.از اونروزی که با عزت و احترام و لباس عروس منو به عمارتش برد با تمام وجود خوشبختی رو احساس میکردم.انگشتری رو هم که بهم عیدی داده بود و دستم کردم و دستمو جلوی صورتم نگه داشتم تا دقیقتر ببینمش...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
محله ای در یزد سال 1355
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.
ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلامکرد .
قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.
چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد :"از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نازد بہ خودش خدا ڪه حیدر دارد💚
دریاے فضائلے مطهر دارد💚
همتاےعلےنخواهد آمد والله💚
صد بار اگر ڪـ🕋عبہ ترڪ بردارد💚
#عید_غدیر✨🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انا خلاق روح انا ناجی نوح
انا معشوق انا فاروق انا فتح الفتوح
انا حبل المتین انا حق الیقین
انا قبله انا کعبه انا ذات مبین
علی مولا علی ...♥️
💐 #عید_غدیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیونهم ولی تو با اون زبـون درازت تونستی منو تغییر بدی.به
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلم
عاشقش بودم.خیلی ذوق داشتم که بجه مریمو ببینم،خبر رسیده بود که بجه اش به دنیا اومده و پسره.خیلی برای مریم و هاشم خوشحال بودم.بعداز کلی سختی به هم رسیدن و حالا ثمره عشقشون به دنیا اومده بود.مریم و هاشم خیلی وقت بود که از خونه اقام رفته بودن و همون نزدیکیا توی خونه ای که برای مریم بود و از طرف جمشیدخان بهش هدیه داده شده بود ساکن شده بودن.حسابی به خودم رسیده بودم و منتظر بودم که جمشید خان برسه تا برای عرض تبریک به خونه مریم بریم.کمی منتظر شدم اما جمشید خیلی دیر کرده بود.در اتاقو باز کردم و توی حیاطو نگاه کردم.یکی از خدمه داشت دور حوض رو جارو میزد،صدامو کمی بلند کردم و گفتم جمشید خان نیومده؟سرشو بالا اورد و به سرتا پام نگاهی انداخت و گفت:نه دیبا خانم.باناامیدی بهش نگاه کردم و آهی کشیدم.خانم بزرگو دیدم که از دور به سمتم میومد.لبخندی روی لبام نشست و دامـنمو کمی بالا گرفتم و من هم رفتم به سمتش.خانم بزرگ نگاهش رو روی من چرخوند و گفت میری دیدن بجه مریم؟با خوشحالی سری تکون دادم و گفتم:بله خانم بزرگ،خیلی دوست دارم زودتر ببینمشون،شما نمیاین؟من و جمشید و عمه قراره بریم.خانم بزرگ که انگار بخاطر وجود عمه نمیخواست همراهیمون کنه گفت:شما برین،من یه روز دیگه میرم به دیدنش،امروز کمی کاردارم و نسرین قراره بیاد،نمیخوام عمارت خالی باشه.میخواستم برم سمت اتاقم که خانم بزرگ زیرلب گفت مریم هم بجه اش به دنیا اومد،سنی نداره این بجه،اما تو وقت بجه دار شدنته.خیلی از مریم بزرگ تری.میدونستم خانم بزرگ منظوری نداره و میخواد که ما رو تشویق کنه به بجه دار شدن.برگشتم سمتش و جوابش رو با لبخند دادم و رفتم سمت اتاقم.وارد شدم و درو به هم کوبیدم.حرف خانم بزرگو مرور کردم.دستی به شکمم کشیدم و گفت:پس کجایی.چرا نمیای تا این حرفا تموم بشه.صدای جمشیدو شنیدم و برگشتم توی حیاط.علی بغل عمه بود و جمشید مشغول حرف زدن با علی بود و لـپش رو میکشید.معلوم بود جمشید هم بجه دوست داره اما حرفی نمیزنه.بابچه ها خیلی بازی میکرد و قــربون صدقه شون میرفت. رفتم سمتون و زیرلـب سلام کردم.هردو به سمتم برگشتن و علی با دیدن من بلند خندید.گرفتمش توی بغلـم و رو به جمشید گفتم بریم؟جمشید با سر اشاره کرد و راه افتادیم.خونه ی مریم و هاشم نزدیکی خونه اقام بود و اون کوچه ها برام پراز خاطره بود.خیلی کم پیش میومد که به خونه اقام سربزنم.خانم عمارت شدن این دردسرهارو هم داشت.من خیلی نمیتونستم از عمارت خارج بشم و گاهی ننه میومد و به من و عمه سر میزد.چندروزی میموند و میرفت.عاشق وقتایی بودم که ننه میومد به عمارت.عمارت رنگ و بوی دیگه ای میگرفت و روزی که میخواست بره من عـزا میگرفتم.کاش میشد ننه همیشه توی عمارت بمونه.توی همین فکرا بودم که به خونه ی مریم و هاشم رسیدیم.اولین باری بود که قرار بود برم خونه اشون.از بیرون که بنظر بزرگ میرسید.چندنفری از آشناها اومده بودن دیدن مریم و بجه اش.با دیدن ما از جاشون بلند شدن و پایین اتاق نشستن.سنگینی نگاه زنهای فامیل رو حس میکردم.میدونستم توی ذهنشون چی میگذره.از وقتی من زن ارباب و خانم عمارت شده بودم،حرف و حدیث هم زیاد شده بود.هاشم هم که کنار بجه نشسته بود بلند شد و اومد سمت جمشید خان و بهش دست داد.مریم روی زیراندازی کنار اتاق نشسته بود و با ورود ما میخواست از جاش بلند شه که مانعش شدم.تازه یه روز از زایمانش میگذشت و مطمئنا خیلی درد کشیده بود.پتوی روی پسرش رو کنار زدم و با دیدنش از ذوق زبونم بند اومده بود.پسری سفید و تپل.موهای کم پشتی داشت و یه ماه گرفتی کم رنگ روی پیشونیش بود.با خوشحالی گفتم مباااارکه مریم،قدمش خوش باشه انشالا.مریم تشکرکرد و جمشید خان و عمه هم نزدیک بجه شدن.جمشید خان پولی رو که توی دستمال پیچیده بود رو کنار قنداق بجه گذاشت و گفت:اسمی که براش انتخاب نکردین؟مریم باناله گفت:نه خان داداش،منتظر بودیم شما بیاین اسمش رو بزارین.هاشم هم حرف مریمو تایید کرد و گفت:بله جمشید خان اسم بجه رو شما انتخاب کنین تا مثل خودتون نامدار بشه.جمشید کمی فکر کرد وگفت:اسمش رو بهمن بزارین.لبخند روی لـب همه نشست و مخصوصا مریم و هاشم خیلی راضی بنظر میرسیدن.بهمن اسم قشنگی بود و به این پسر تپل و سفید هم میومد.به مریم و هاشم نگاه کردم.خیلی خوشبخت بنظر میرسیدن و بااومدن بهمن خوشبخت ترهم شده بودن.براشون خوشحال بودم و باورم نمیشد که مریم و هاشم که بااون همه سختی به هم رسیدن حالا پدرومادر شدن.اونروزا هیچکس فکرشو نمیکرد اینا بتونن باهم ازدواج کنن.عمه بهمن رو توی بغلش گرفت و دستمال ابریشمی پراز پولی رو گوشه قنداقش گذاشت.پیشونیش رو بوسید و گذاشتش کنار مریم.علی به سمت بهمن میرفت تا باهاش بازی کنه،اما عمه مراقبش بود و نمیذاشت نزدیکش بشه...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برایتان دعا میکنم
خدای بزرگ نصیبتان کند
هر آنچه از خوبی ها
آرزو دارید
لحظه هاتون آروم
خوابتون شیرین
آسمون دلتون ستاره بارون
شبتون بخیــــــــــر🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f