eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر تیر... - @mer30tv.mp3
5.49M
صبح 31 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سیوسه نگاهم رفت سمت الوند که خیره حلیمه بود و حتی پلکم نمیزد
مامان عصبی بازومو گرفت و تکونم داد + درست حرف بزن گلاب دیوونه ام کردی .. _درستش اینه من میشم زن الوند مامان ..میشم زن الوند و فرخ لقا و رو به خاک سیاه میشونم ..مگه همین و نمیخوای ... مامان یک قدم رفت عقب و گلبهار مات شده به من نگاه میکرد _ این همه نفرت تو چشمات..از کجا اومده؟! + انتقام ارسلان و ازشون میگیرم مامان .. _تو غلط کردی دختر .. میخوای بیچارمون کنی . + مامان تو بیچارمون کردی وقتی شدی ص*غه ارباب .. ما که داشتم زندگیمونو میکردیم تو بدبختمون کردی... _ من برای شما ها اونقدر جون کندم + مگه ما گفتیم بکن .. مگه ما گفتیم بشی سوگلی ارباب تا فرخ لقا از عصبانیت بخواد.... ادامه حرفمو خوردم و مامان سری به نشونه منفی تکون داد _بشکنه دستم که نمک نداشت .. بشکنه.. سری تکون دادم + حالا که شده .. دیگه نمیشه تغییرش داد اما .. من میشم زن الوند از اتاق زدم بیرون و مامان دوید دنبالم اما توجهی بهش نکردم ... اونا زندگی خودشون و میکردن و منم زندگی خودم و ... **** تو حیاط کنار حوض وایستاده بودن و داشتم برگای روی اب و میگرفتم هوا سرد شده بود و لباسمو بیشتر دور خودم پیچوندم . چشمم به اتاق فرخ لقا بود قرار بود الوند بره و با ارباب و فرخ لقا حرف بزنه ناریه رو ایوون نشسته بود و داشت به من نگاه میکرد . انگار میدونست چیزی تو سرم میگذره. نیم ساعتی گذشت و خبری ازشون نشد .حوض تمیز شده بود و مجبوری رفتم سمت مطبخ تا اونجا کمک کارا بدم . فرخ لقا رو بیچاره میکردم .. اگه میشدم زن الوند کاری میکردم که فرخ لقا روزی هزار بار ارزوی مرگ کنه .. تو مطبخ مشغول کار بودم که بهجت اومد تو + گلنسا ..گلنسا خاتون _ چی شده دختر؟ +گلنسا خاتون بیا ببین چه دعوایی شده .. اسم دعوا که اومدم تندی نگاهم کشیده شد سمت بهجت .گلنسا رفت بیرون و بقیه هم دنبالش خواستم برم که قدسی جلومو گرفت _کجا ؟ +به تو چه؟ تو خر کیی که بخوام بهت جواب پس بدم ... _ هنوز مادرت ادبت نکرده + گمشو برو کنار قدسی ..نزار کاری کنم از مطبخم پرتت کنن بیرون بعد مجبوری بری به اسبای اسطبل سرویس بدی .. _ ببند دهنتو دختره خیره سر ..خودم یک روز تو خواب میکشمت + باشه حالا گمشو اونطرف از هر جا میخواسم برم جلومو گرفته بود بقیه هم که رفته بودن بیرون و کسی تو عمارت نبود . _ داد و بیداد راه بندازم برات بد میشه ها . پوزخندی زد و گفت + توله سگم واسه ما ادم شده داد بیداد راه بنداز ببینم .. _باهش خودت خواستی .. شروع کردم به جیغ و داد کردن و دونه دونه همه برگشتن تو عمارت گلنسا اومد جلو و گفت _قدسی چیکارش داری + من کاریش ندارم گلنسا ..این توله دم دراورده .. دختر همون گلبانوعه دیگه..._اسم مادر من و به دهنت میاری قبلش دهنتو اب بکش پاپتی .. دست قدسی رفت بالا که گلنسا داد زد + چخبرتونه..قدسی .. با نفرت نگاهم کرد و گفت _نکشمت اسمم قدسی نیست +منم تا پس فردا از این مطبخ پرتت نکردم بیرون گلاب نیستم ... گلنسا باز داد زد + بسه گلاب بیا برو بالا ..فرخ لقا کارت داره رفتم سمت در مطبخ و زدم بیرون هوای تازه که خورد بهم نفسی کشیدم .درسته سرد بود اما خیلی بهتر از اون زیر زمین نمور و خفه بود... رفتم سمت عمارت خان و الوند کنارش مامان و فرخ لقا وایستاده بودن سلامی کردم و رو به روشون وایستادم که خان گفت + بیا اتاق من گلاب خان رفت تو اتاقش و منم پشت سرش رفتم حدس زدن اینکه میخواست راجب چی باهام حرف بزنه اصلا چیز سختی نبود در و بستم و وایستادم جلوش . _الوند تو رو از گلبانو خاستگاری کرد . خبره نگاهم میکرد که فقط سر تکون دادم _ فرخ لقا راضی نیست تو دلم گفتم به نفعشه راضی بشه... _ نظرتو چیه؟ +مامانم چی گفت از اینکه سرخ و سفید نشدم و از خجالت اب نشدم متعجب نگاهم کرد _ مامانت ظاهرا راضیه .نظر خودت چیه؟ +مشکلی با این موضوع ندارم ... چشماش گرد شده بود که توجهی نکردم... اول و اخر باید این مسئله پیش میومد و منم باید میشدم زن الوند چرا الکی خودم و بقیه رو میپیچوندم ... _پس مشکلی نداری؟ +نه _ فکر میکردم مخالفت کنی جوابی ندادم که کلافه گفت + در هر صورت فرخ لقا مادر الونده و خودت میدونی با گلبانو دشمنه ... سر تکون دادم... +ازدواج شما دردسر بزرگی میشه اما الوند خیلی مصره و اصرار داره ... باز جوابی ندادم که گفت +با اینحال اگه بازم نظررتون همینه من ممانعتی نمیبینم .اما اینم باید بدونی ترنج یک مشکل خیلی بزرگ تر از فرخ لقاس برات ... _ترنج +من با پدرش حرفامونو زدیم .چه تو بخوای چه نه میشه زن عقدی الوند _ میدونم + اگه میدونی پس مشکلی نیست دختر با مادرت صحبت میکنم. _فقط یک چیزی +چی _من میخوام که زن اول الوند باشم . خان نگاهم کرد و بعد چند ثانیه مکث سر تکون داد +باشه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گردو سابیده شده ۱۰۰گرم ✅ سبزی معطرچوچاق جعفری ✅ هل سابیده شده ✅ آلو ✅ پیاز ✅ رب آلوچه ✅ نمک‌ ✅ فلفل قرمز فلفل سیاه ✅ زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5827963229862632353.mp3
13.39M
وچه عاشقانه ها ی زیبایی بی آنکه گفته باشیم بر لب هایمان خشک شد و بر قلبمان به سکوت نشست. و دور از هم در تنهایی و خلوت خویش همه را بی صدا گریستیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم کمی مادربزرگ می‌خواهد با لباس گل‌گلی و دست‌های مهربان حنا زده و موهای حنایی و لبخندی که خلاصه تمام خوشبختی‌های جهان است، دلم کمی عشق می‌خواهد ... می‌شود همدیگر را به یک فنجان چای در این روزها مهمان کنیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از اتاق رفتم بیرون که مامان اومد طرفم _چیشد؟ +هیچی خان گفت خودش موافقه با تو حرف میرنه... _خیله خب...امروز دست از لجبازی بردار برو لباس مرتب بپوش خاستگارای گلبهار میخوان بیان +مگه گلبهار ردشون نکرد؟ _چمیدونم الان موافقت کرده! باشه ای گفتم و سر تکون دادم!!رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم و موهام و گیس کردم... به خاطر گلبهارم که شده بود باید مرتب و زیبا به نظر میومدم .نه مثل یه کلفت! رفتم کمک مامان داشت به گلبهار میگفت که دهنشو بشوره تا بو نده و حموم رفته لباس زیادی نپوشه بو نگیره و گلبهارم غر میزده مگه میخوان بیان من و بو بکشن مامانم میگفت بله ... مشغول بحث بودن که به در ضربه ای زده شد و ماهجانجان اومد تو _ گلبانو + سلام.بله ماهجانجان _ اماده نیست دخترت؟! +نه ماهجانجان .اومدن مگه؟ _ نه اما الاناست برسن .این چه لباسیه یک رنگ روشن بپوش دختر.موهاتو گیس کن مثله خواهرت ... به طیبه که پشت سرش بود اشاره ای زد و طیبه اومد جلو جعبه ای داد دست مامان + اینارو هم دست دخترت کن . مامان جعبه رو باز کرد داخلش چند تا النگو و گردنبند و پلاک بود مامان با لبخند گفت _ دستت درد نکنه ماه جانجان +ابروی دخترت ابروی خانه . چه خواسته چه ناخواسته فعلا که وصلت کردیم _بله + گلاب تو بیا اتاق من . متعجب نگاهش کردم که گفت _ امشب به عنوان نشون الوند معرفی میشی این چه سر و وضعیه به نظر خودم که خوب بودم _بیا دنبالم از مقابل چشمای عصبی گلبهار گذشتم مامان با سر بهم گفت برم دنبال ماه جانجان رفتم تو اتاقش که طیبه بقچه ای اورد و گذاشت جلوم + اینا از طرف الوند برای توعه _الوند؟ + خودم تهیه اشون کردم اما یک رسمه دختر جان .روز اول از طرف داماد برای دختر پیشکش میبرن .. داری عروس خانزاد میشی خان و وارث این عمارت چیز کمی نیست .. سر تکون دادم و تشکر کردم که گفت +بقچه رو بازش کن بقچه رو باز کردم و چشمم موند رو لباس مخمل ابریشمی زرشکی رنگ لبخند رو لبام نشست همیشه این رنگ و دوست داشتم .یه جعبه ام بود که وقتی بازش کردم دهنم باز موند پر بود از طلا +امشب استفادشون کن دستای نشون کرده خانزاد نباید خالی باشه _ چشم +حرفای دیگه ایم دارم که الان وقتش نیست فعلا برو کمک مادرت _چشم از اتاق اومدم بیرون صدای جر و بحث از اتاق ترنج میومد حتما داشتن بهش میگفتن شونه ای بالا انداختم و برگشتم تو اتاق خودمون ... +چیکارت داشت ؟ بقچه تو دستم و بالا گرفتم _گفت لباسا و دستای خالیت در شان عروس ما نیست ..پیشکشی داد +بهش برخورده الان گدا که نیستی پیشکش اوردن برای گلبهارم میارن امشب ..وظیفشونه ..بیار ببینم بردم برای مامان و وقتی چشم گلبهار و مامان بهشون افتاد دهنشون باز مونده بود . _چه خبره؟ +وظیفشونه مامان چشم غره ای بهم رفت که باز شونه بالا انداختم و لباسی که بهم داده بودن و پوشیدم. _چجوری به این زودی لباس اماده کرد و پیشکش +لباس که حتما مال ترنج بوده یا یکی از دخترا .طلام که چیزی که زیاد دارن طلا _یعنی لباس یکی دیگه رو داده به من +استفاده نشده مشخص نیست؟ _هر چی چه اندازه هم هست +الان ناراحتی انقدر غر میزنی؟ به گلبهار و صورت در هم رفته اش نگاه کردم _تو چته دو سه روزه کلا توهمی؟ + توهمم اما حداقل رو واعصاب بقیه نمیرم غر نمیزنم . _ چی میگی ؟ مامان نگاهش کرد که گلبهار با عصبانیت گفت +چیه باز من شدم مشکلتون؟ مامان اخماشو کشید توهم و چیزی نگفت گلبهار با قهر و عصبانیت رفت سمت لباسش ... منم به خواست مامان لباسمو پوشیدم و طلاهای عزیزم و انداختم تو دست و گردنم . دروغ بود اگه بگم ذوق نکردم از ظاهر جدیدم اما در هر حالت همچنان یادم مونده بود من چرا اینجا وایستاده ام و هدف اصلیم چیه ... رفتم سمت گلبهار و شونه چوبی و از دستش گرفتم _بده من شونه رو داد و مخالفتی نکرد موهاش و شونه زدم و گیس کردم پایین موهاش و با پارچه قشنگی بستم و گرهی بهش دادم . زیر لب تشکری کرد که دستشو گرفتم _گلبهار چرا ناراحتی ..چند روزه تو خودتی اصلا . +ناراحت نیستم فقط کلافه ام _چرا؟ +برای همین خاستگاره . لبخندی نشست رو لبام _خاستگار از این بهتر دختر؟ +اره خوبه اما من نمیخوام از این عمارت برم _ واقعا گلبهار؟ میخوای اینجا بمونی؟ تو این عمارت نفرین شده کوفتی؟ + دلم نمیخواد از تو و مامان جدا بشم . _ بلاخره که چی ؟ خوشبحالت که داری میری از این عمارت +اگه انقدر دلت میخواد بری چرا داری زن الوند میشی؟ _چون کارای زیادی باهاش دارم +گلاب تورو خدا دیوونه بازی در نیار خب؟ فقط نگاهش کردم که باز ادامه داد + من و مامان دیگه حوصله یک بدبختی تازه رو نداریم تازه حالت داره خوب میشه نمیخوایم باز مشکلی پیش بیاد _ نمیاد نگران نباش . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان اومد تو اتاق و چشمش که به ما افتاد لبخندی نشست رو لباش +قربون قد و بالاتون برم من .. طیبه طیبه .. صداش یلند شد که داد میزد _بله خانم جان + یه اسپند دود کن بیار _چشم خانم جان مامان اومد نزدیک تر و نگاهی به سر تا پامون انداخت +خوبه .گلبهار یادت نره چیزایی که بهت گفتم . _ مامان چرا انقدر استرس داری . + دلشوره دارم مادر همش فکرای بد میاد تو سرم _ نداشته باش مامان. از کجا میخوان عروس به قشنگی گلبهار گیر بیارن. مامان لبخندی زد طیبه چند دقیقه بعد با ظرف اسپند اومد تو اتاق و شروع کرد به بلند خوندن " اسفند و اسفند دونه *اسفنـد سی و سه دونه... طیبه خانم میخوند و مامان با لبخند به ما نگاه میکرد .ماهجانجانم اومد تو اتاقمون و با دیدن گلبهار لبخندی زد _خوبه دختر.یک دختر باوقار باید اینجوری باشه ..طیبه ببر بیرون اون ظرف و نفسمون گرفت +چشم خانم جان چشم .. طیبه رفت و مامان پنجره رو باز کرد تا بوی اسپند بره بیرون . نیم ساعت بعد خاستگارا رسیدن و اول ماه جانجان و بعدش مامان و من و گلبهار به ترتیب تو اتاق نشسته بودیم . مامان میگفت دختر مجرد نباید بیاد زشته اما ماه جانجان گفت من دختر مجرد نیستم و الان نشون کرده خان پس باید باشم منم از خدا خواسته نشستم تو اتاق . مادر داماد که اسمش افسر بود نگاهشو روونه گلبهار کرد و گفت _ ۱۵ سالته؟ گلبهار اروم جواب داد +بله _سنت زیاده مامان اخماش رفت توهم که افسر خودش ادامه داد + اما دختر زیبایی هستی . دلم میخواست دست بندازم به گلوش و خفه اش کنم . از راه که اومدن از قصد رفت جلو و صورت گلبهار و بوسید که ببینه دهنش بو میده یانه و موهاش و دقیق نگاه کرد مبادا شپش داشته باشه دلم میخواست پاشم و از اتاق پرتشون کنم بیرون اما حیف که نمیتونستم ماه جانجانم با صورت تو هم نشسته بود رو صندلیش ... افسر برای خودش حرف میزد و نطق میکرد و صورت گلبهار لحظه به لحظه قرمزتر میشد میدونستم الان چقدر داره خودش و کنترل میکنه که چیزی نگه. افسر داشت از کمالات پسرش میگفت اینکه براش سر و دست میشکنن خوش قد و بالا و ثروتمنده .. دونه دونه چوب کرده بود و میزد تو سر گلبهار . گلبهار سرشو انداخت پایین که اروم ضربه ای بهش زدم و زیر لب +اروم باش افسر حرفاشو زد و بلاخره خفه شد .نوبت به دخترش فخری رسید و باز اون شروع کرد یه حرف زدن. انقدر از خودشون تعریف کردن و یکجورایی به گلبهار سرکوفت زدن که دیگه تحملم داشت طاق میشد نمیدونم اومده بودن خاستگاری یا به رخ کشیدن مال و اموالشون . بلاخره حرفاشون تموم شد که ماهجانجان فقط سر تکون داد و گفت _ خبرتون میکنیم .. صورت افسر تو هم رفت و گفت + خانم جان واقعا نیازی به فکر کردن هست مگه؟ _هست دختر حتما هست ..اومدی خونه خان خاستگاری کمتر حرف بزن ... افسر اخماشو توهم کشید و بلند شد دختراشم پشت سرش با خدافظی رفتن و به محض رفتنشون گلبهار چرخید طرف مامان و غرید +من عروس این عقده ایا گدا گشنه نمیشم _اروم باش گلبهار خودمم تو رو به اینا نمیدادم ... ماه جانجان گفت + پیغوم میفرستم دخترمونو به شما نمیدیم ... لبخند رو لبای گلبهار نشست ماه جانجان بلند شد رفت بیرون مامانم دنبالش ...گلبهار عصبی یه گوشه نشست و منم نشستم کنارش _گلبهار ..اشکال نداره این نشد یکی دیگه +بهتر نشد بیشعورا خندیدم و سر تکون دادم _اوهوم .خدا بخیر گذروند ها ازبیخ گوشت رد شد ..فکر کن داشتن همچین مادر شوهر و خواهر شوهرایی . +همشونو میکشتم و نهایتش بعدش اعدامم میکردن .. اما از دستشون که راحت میشدم . لبخند زدم و سکوت کردم .یاد ارسلان اومد به خاطرم و دوباره حالم بد شد _خب پس چرا انقدر ناراحتی +ناراحت نیستم اعصابم خورده _چرا؟ +از شانس و اقبال خودم. دلم میخواد بدونم اگه دختر خان بودم بازم جرئت داشتن اینجوری بیان خاستگاریم .چشمم خورد به سینی مسی که به به عنوان پیشکش اورده بودن و توش لباس بود و طلا . _ حالا ببین چه نشونیم اوردن +تو سرشون بخوره _بهش فکر نکن قسمتمون دیگه +ظاهرا فقط قسمت منه . جوابی بهش ندادم و بلند شدم از اتاق رفتم بیرون . خسته بودم و دلم میخواست بخوابم روز سختی و گذرونده بودم و هیچ انرژی نداشتم دیگه . از پله ها رفتم پایین که با الوند رو در رو شدم .سلامی زیرلب گفتم و خواستم از کنارش بگذرم که اسممو صدا زد _ گلاب ناچار وایستادم و نگاهش کردم + بله _ عزیز گفت بهت پیشکش داده +بله نگاهی از سر تا پام انداخت و سری تکون داد _ باید باهات حرف بزنم . +راجب؟ _ترنج . + ترنج چه ربطی به من داره _وقتی قراره بشی هووش ربط داره +اون قراره بشه هوو من .یک قدم اومد طرفم _ تو داری زندگیشو خراب میکنی پوزخندی رو لبم نشست + نگران نباش خان من کاری به کارت ندارم میتونی همه وقت پیش نشونت بمونی .. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم واسه حسِ گناهِ بعد از با دست هُل دادنِ تو تنگ شده. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ «بودا» پاسخ داد: بله، خدا وجود دارد. بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ «بودا» پاسخ داد: نه، خدا وجود ندارد. اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود: خودت باید این را برای خودت روشن کنی. یکی از شاگردان گفت: استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟ بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد: چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f