#داستان_شب 💫
مسافر تاکسى آهسته روى شانه راننده زد چون میخواست از او سوالی بپرسد.ناگهان راننده داد زد، کنترل ماشين را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پيادهرو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هى مرد! ديگه هيچ وقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!"
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: "من نمیدونستم که يه ضربه کوچولو، آنقدر تو رو میترسونه."
راننده جواب داد: "واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده تاکسى دارم کار میكنم، آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين نعشکش بودم …
نتیجه «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت میکنيم که فراموش میکنيم جور ديگر هم میتوان بود»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهویکم چادرم رو سرم کردم سینی رو از دستش گرفتم و از آشپزخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهودوم
با صدای عاقد که بله رو ازم می خواست از فکر بیرون اومدم و از توی آیینه ی روبروم خیره شدم به کیارش،کیارشی که قراربود شوهرم بشه و من با یه جواب بله تموم زندگیم رو به دستش می دادم ،چشم ازش گرفتم و با صدای آرومی بله رو گفتم،صدای دست زدن توی سالن پیچید یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن مامان اومد و صورت هردومون رو بوسید و بهمون تبریک گفت و به کیارش گفت دخترمو دست تو میسپارم خوشبختش کن کیارش دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت چشم مادر جون ،،خواهر کیارش که اون شب باهاشون اومده بود دوتا جعبه انگشتر آورد و به دستمون داد ،،حتی برای خریدن حلقه هم منو با خودشون نبرده بودن حلقه ها رو دست هم کردیم و از محضر اومدیم بیرون ،،همه خوشحال بودن به جز من ،،باورم نمیشد که دیگه یه زن متاهلم ،،چقدر زود همه چی اتفاق افتاد مهمونا هرکدوم سوار ماشین شدن و رفتن، سوسن و مامان و محسن بعد از خداحافظی با بقیه اومدن نزدیک منو کیارش که بدون حرف دم در محضر ایستاده بودیم، محسن دستی پشت کمر کیارش زد و گفت، شادوماد، آخر خودتو چسبوندی به ما..هر دوشون بلند زدن زیر خنده.. چشم ازشون گرفتم و صورتمو برگردوندم که نگاهم به سوسن افتاد که با لبخند زل زده بود به کیارش ، زیر چشمی نگاهی به کیارش کردم که اونم هی به سوسن نگاه میکردنفسم رو با صدا بیرون دادم ،حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم، ایناهم اصلا حالشون خوب نیست.مامان که دید من خسته و کلافه ام رو به محسن گفت ،خوب محسن مادر بیا بریم تا این دو تا جوون هم برن سر زندگیشون خسته شون نکن وقت واسه حرف زدن زیاده،، مامان چی میگفت؟ یعنی من قراره همین الان باهاش برم پس چرا به من چیزی نگفته بودن یه قدم به مامان نزدیک شدم و با صدای آرومی گفتم:
-مامان چی میگی؟ من باید برم؟ مامان من میخوام بیام خونه .مامان لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- دختر زشته یه موقع آقا کیارش میشنوه، اون دیگه شوهرته ،همه چی هم خودش داره، بهتره بری سر زندگیت، دختر ۱۲ ساله نیستی که با جشن بفرستمت خونه ی بخت، برو مادر انشالله خوشبخت بشی ،حواستو جمع کن به شوهرتو به زندگیت ،این بار راه برگشتی نیست، تو روی دوست و دشمن خوب زندگی کن و سرافرازم کن، فدای تو بشم.با ناراحتی سری تکون دادم و چیزی نگفتم که مامان گفت لباساتم توی ماشین آقا کیارشه ساکتو خودم بستم برو مادر صورتش رو بوسیدم و محکم بغلش کردم دلم میخواست دم محضر زار بزنم برگشتم و به کیارش نزدیک شدم که داشت با سوسن و محسن حرف میزد سوسن تا چشمش به من افتاد با ناز و عشوه به کیارش گفت آقا کیارش هوای نگار خانم مارو داشته باش، خیلی خجالتیه ها بعدش هم بلند زد زیر خنده دختره ی بی شعور نمیفهمید چی میگه، با محسن خداحافظی کردم و با کیارش راه افتادیم سمت ماشین،کیارش در رو برام باز کرد، نگاه آخرم رو به مامان انداختم که دستی برام تکون داد، سوار ماشین شدم و کیارش در رو بست و خودش هم اومد و سوار شد و راه افتاد سمت خونش...
سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم ،،توی فکر آینده نامعلومم با کیارش، آیندهای که نمیدونستم چی میشه و چه چیزهایی در انتظارمه، با صداش کمی خودم رو روی صندلی جابجا کردم و سرم رو سمتش چرخوندم،، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اینقدر تو فکری که متوجه نشدی چی گفتم، نببینم ناراحتی ،چی شده خانم ؟نکنه منو نمی پسندی ؟
با خجالت سرم رو پایین انداختم، خجالت بود یا ترس نمی دونم، فقط دلم هیچ مردی رو نمی خواست ،تا خونه کیارش کلی باهام حرف زد و مسخره بازی در آورد و از خودش برام گفت، با حرفاش و رفتارش کمی دلم قرص شده بود که آدم خوبیه و میشه بهش تکیه کرد ،،به قول محسن یکی از خوبیهاشم همین بود که پولدار بود و حداقل بعد از اون همه بدبختی و آوارگی توی خونه رضا الان دیگه می تونستم توی رفاه باشم و طعم خوشی رو بچشم...!!
وقتی رسیدیم خونه، کیارش در رو برام باز کرد و بهم تعارف کرد ،اول من رفتم و پشت سرم هم خودش اومد تو ،از دیدن خونه چشمام برقی زد خونه خیلی زیبا و بزرگی بود، از حیاط و نمای بیرونش میشد فهمید که چقدر بزرگ و زیباست، به دور تا دور حیاط نگاه کردم که پر از درخت و گل های خیلی زیبا بود ،تختی گوشه حیاط زیر یکی از درختا بود که عاشقش شدم ،، به سمت ساختمون راه افتادم .همونطور که حدس میزدم ساختمون هم مثل بیرون خیلی قشنگ و بزرگ بود و با وسایل خیلی زیبایی چیده شده بود ،،کیارش به سمت اتاقی رفت و درش رو باز کرد و ساکم رو داخلش گذاشت و بیرون اومدو گفت نگار برو لباساتو عوض کن من دارم میرم بیرون تا شب هم شاید نیام، همه چیزم توی یخچال هست، یه شام درست کن که بیام با هم بخوریم، سری تکون دادم و باشه ای زیر لب گفتم ،بدون حرف دیگه ای رفت بیرون،به دور تا دور خونه نگاهی انداختم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه ثابت کرده برای زندگی
کردن و شاد بودن باید دور خدا بگردی...
شبتان پر از مهر و الطاف الهی...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸هر روز صبح که چشم میگشایی
🦋یعنی هنوز باید نقشت را در این صحنه
🌸شگفت زندگی بازی کنی!
🦋و هر روز جدید، آغازی جدید است
🌸درود بر تو صبحتـــ بخیر
🦋هر روزت پـراز آرامــش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باصدا ببینید و لذت ببرید و خنک بشید🎶
بند رختی که اینور حیاط رو
به اونور حیاط وصل میکرد
اون روزا اگه میدونستیم یه روزی
دلمون برای همین بند رخت هم تنگ میشه
شاید پهن کردن لباس رو بیشتر
طولش میدادیم ...
چه بیهوده فکر می کردیم
اگر خانه های بلندتر بسازیم
خوشبخت خواهیم بود کاش یک نفر بلند
صدایمان بزند شاید این خوابی بود
و بیدار شدیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثبت باش... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 25 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهودوم با صدای عاقد که بله رو ازم می خواست از فکر بیرون ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهوسوم
خاک بوددلم می خواست همه جا رو تمیز کنم و خودم رو سرگرم کنم هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که حوصلم داشت سر میرفت،همه جا رو تمیز کردم و شام هم درست کردم آخر شب بود و خبری از کیارش نشد به ساعت نگاه کردم که ۱۲ رو نشون میدادازجام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و زیر غذا رو خاموش کردم و رفتم توی اتاق و روی تخته چوبی دراز کشیدم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف خیره شدم امشب شب اول ازدواج ما بود و من و تو این موقع شب تنها گذاشت. اون شب انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم بردصبح که بیدار شدم بازم خبری از کیارش نبود تا نزدیکای ظهر خونه نیومد با اینکه دوستش نداشتم ولی نگرانش شده بودم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه به سمت تلفن رفتم که زنگ بزنم به محسن و بهش بگم آخه شماره ای از خودش نداشتم گوشی تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم که همون موقع در باز شد و کیارش اومد تو با لباس های دیروزش بود درو بستو برگشت سمتم تلفن رو سر جاش گذاشتم و بهش سلام کردم با چشمهای ریز شده بدون اینکه جواب سلامم رو بده نزدیکم شد و گفت
- با کی حرف میزدی؟
نگاهی اول به تلفن و بعد به کیارش انداختم و گفتم
- با هیچکس نمی دونم چرا از دیدنش و اخم بین ابروهاش هُل کرده بودم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آها پس چرا من اومدم تلفنو قطع کردی؟ اینقدر خصوصی بود؟اصلا چیزی از حرفاش متوجه نمیشدم راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم
-نگرانت شدم شمارتو هم نداشتم زنگ زدم به محسن ببینم خبری ازت داره یا نه که همون موقع خودت اومدی.با صدای بلندش سر جام ایستادم و با تعجب برگشتم نگاهش کردم تو خیلی بیجا کردی مگه من باید به شماها جواب پس بدم که کجا میرم و کی برمیگردم، اصلا به تو چه ربطی داره؟!! اون چی میگفت ولی من که منظوری نداشتم فقط نگران شده بودم، دهن باز کردم چیزی بگم که انگشتش رو به نشونه تهدید بالا گرفت و گفت:
- فقط یه بار دیگه ببینم از این غلطا کردی، یا توی رفت و آمد من دخالت کردی ، من میدونم با تو روزگارتو سیاه میکنم ،،بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن، فهمیدی چی گفتم؟؟ با ترس خیره شدم تو چشماشو سرم رو تکون دادم ،خدایا اون چش بود،، چرا یهو با یه تلفن اینقدر بهم ریخت، کتش رو از تنش بیرون آورد و گوشه ای پرت کرد و به سمت اتاقی رفت که درش قفل بود کلید رو از جیبش بیرون آورد و قفل در رو باز کرد و رفت تو،، چشم از درِ بسته گرفتم و روی صندلی میز تلفن نشستم و سرمو با دست گرفتم شاید مقصر من بودم شاید از چیزی ناراحت بوده و دیشب مشکلی براش پیش اومده که نیومده خونه و الانم اینجور بهم ریخته بود!
~~~
چند ماه از ازدواجم با کیارش گذشت چند ماهی که از همه ی روزهای عمرم بدتر بود، توی این مدته همخونه بودنم با کیارش تازه فهمیدم که از بد بدتر هم هست، میگم همخونه چون من و کیارش فقط همخونه ی هم بودیم من فقط توی خونه کیارش یه خدمتکار بودم، یه همخونه،همخونه ای که هر موقع دلش می خواست سرش داد بزنه و ناراحتی و عصبانیتش رو سرش خالی کنه هر روزم رو با گریه می گذروندم با غصه و ناراحتی میگذروندم، شاید تا روز اول ازدواجم با کیا مقصر بدبختی هام رو ادم های اطرافم میدیدم به خودم میگفتم اونا بدبختم کردن ،ولی از اون روزی که پا تو خونه کیارش گذاشتم تازه فهمیدم که این سرنوشته منه بخت سیاه منه که بد رقم خورده.آدمای اطرافم تقصیری نداشتن ،این زندگی من بود که مشکل داشت. خیلی پشیمون بودم، از اینکه از رضا جدا شده بودم خیلی پشیمون بودم ،من نباید جدا میشدم باید میموندم و به خاطر بچه هام زندگی میکردم زندگی کردن کنار رضا و آوارگی کنارش بهتر از زندگی با کیارش بودکیارشی که یه مریض روانی بود که با قرص و دارو زندگی میکرد کیارشی که اگر داروهاشو نمیخورد تموم وسایل خونه رو میشکوند و منو تا حد مرگ کتک میزد از همون شب اول ازدواجمون دیر اومدن هاش شروع شد، تا نصف شب پشت پنجره می نشستم و منتظر میموندم تا بیاد... نه این که دلتنگش باشم یا چیزی نه فقط از تنهایی و تاریکی می ترسیدم وقتی میومد خونه میدید که پشت پنجره ایستادم و نگاش میکنم ،ولی عین خیالش هم نبود و می رفت تو اتاقش و اصلاً کاری با من نداشت ،من زن اون بودم ولی یک بار هم پیش من نیومد فقط موقعی میومد توی اتاقم که بازهم قرصاشو نخورده بود و می اومد تموم وسایل اتاقم رو به هم می ریخت و دنبال یه چیزی میگشت سرم داد میزد و مثل دیوونه ها در حالی که همه جای اتاق رو بهم می ریخت میگفت کجاست؟ کجا قیامش کردی؟ منم گوشه ای می ایستادم و بی صدا اشک می ریختم و از ترس اینکه یه وقت بلایی سرم نیاره می لرزیدم از ترس اون روانی که کارهاش دست خودش نبود و یه موقعی بلایی به سرم می آورد من حتی نمی دونستم که چرا اینجوریه چرا این رفتارها روباهام داره.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_سبزی
مواد لازم :
✅ سبزی کوکویی
✅ پیاز یک عدد متوسط
✅ تخم مرغ سه عدد
✅ زرشک
✅ گردو خرد شده به مقدار لازم
✅ نمک
✅ زردچوبه و فلفل سیاه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1002_48881898352643.mp3
3.48M
🎵 اگه مُردم چی؟💔🥺
🎵 اگه قبل #اربعین
چشامو بستم چی؟...😭
🌴 اللهم_ارزقنا_کربلا♥️
🏴 #یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد، دوران ما مامان هامون یه جفت از این دمپایی ها داشتن، وقتی پرت میکردن سمتت انگار نیسان با بارش کوبیده بهت 🫠
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f