eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه چیزایی هست که بعدها خاطراتشون با بوها و عطرهای خاصشون تو ذهنت زنده میشن. مثل بوی مدرسه، بوی کتاب و دفتر نو، بوی کیف و پاکن و مداد تازه. نمیدونم متوجه منظورم میشید یا نه ولی بوها از تصاویر قوی ترن. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می‌کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی‌که نور ملایمی به آنها می‌تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می‌گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن‌رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می‌کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بی‌جان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!» سرباز گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت: «می‌دونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی‌تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه‌زده بود، گفت: «آقای ویلیام گری...» پی نوشت دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت، فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسان‌هایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه‌گذرای روحی باشیم بلکه روح‌هایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_نود از باران که معلم بود و شوهر خوبی داشت و بعد از نه سال که
بارانم که خودش دو تا بچه کوچیک داره یکی باید از بچه های اون مواظبت کنه. بهروزم که زنش و می شناسی. نمی خوام به خاطر من بینشون کدورت بیفته. لازم نیست به هیچکدومشون زنگ بزنی. من خودم از پس کارای خودم برمیام. اکرم خانم هم میاد بهم سر می زنه.عزت نفس عمه خانم من را تحت تاثیر قرار داده بود. اینکه دوست نداشت حتی برای چند روز به بچه هایش زحمت بدهد و سربار زندگیشان باشد تحسین برانگیز بود. ولی حق با یحیی بود. عمه خانم با این وضعیتی که داشت نمی توانست تنها بماند. باید یکی تا آمدن فرزندانش از او مواظبت می کرد. نفسی گرفتم و گفتم: -  من پیشتون می مونم. عمه خانم اخم کرد و گفت: -  لازم نکرده. مگه نگفتی خونه پیدا کردی؟ برو خونتو مرتب کن و اثاثتو بچین. نگران منم نباش. من از پس خودم بر میام. آرام گفتم: -  در واقع عمه خانم یحیی دروغ گفت. من هنوز جایی رو پیدا نکردیم اگه اجازه بدید من چند روز دیگه هم خونتون بمونم تا یه جایی رو پیدا کنم بهم لطف بزرگی می کنید.عمه خانم با ناراحتی به یحیی گفت: -  دروغ گفتی؟ آره؟بعد از شام با راهنمایی عمه خانم سفره ترمه ی قدیمی را از داخل صندوقچه بیرون آوردم و کنار تشک عمه خانم پهن کردم و بعد کاسه های کوچک طلایی رنگ را  از داخل کابینت برداشتم و با سیر و سرکه و سمنو و سنجدی که یحیی از بازار خریده بود پر کردم و به همراه تخمه مرغ هایی که با کمک آذین رنگ کرده بودم و سکه هایی که از توی کیف پولم در آورده بود، توی سفره ترمه چیدم.کاسه سفالی کوچکی را هم پر از آب کردم و سیب سرخی را داخل آن انداختم و درکنار سبزه ای که عمه خانم از قبل سبز کرده بود در وسط سفره گذاشتم. در آخر هم آینه و شمعدان را از روی طاقچه برداشتم و کنار سفره قرار دادم. عمه خانم هم خودش قرآنی را که هر شب می خواند، بوسید و جلوی آینه گذاشت. دیگر کاری جز انتظار برای تحویل سال نداشتیم. تحویل سال یک ساعت بعد از نیمه شب بود. آذین را که نتوانست بود بیدار بماند روی تشکش خواباندم  و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم و عمه خانم که داشت در مورد اکبر آقا شوهرش حرف می زد چای بریزم.عمه خانم گفت: -  چهل و چهار سالی با هم زندگی کردیم. مرد خیلی خوبی بود.سینی چایی را کنار رختخواب عمه خانم گذاشتم و خودم هم چهار زانو رو به روی عمه  نشستم: -  خدا رحمتش کنه، خیلی وقته فوت کردن. -  دو سالی می شه. خدا بیامرز سرطان داشت. قبل از مردنش خیلی مریضی کشید. این آخرا حالش خیلی بد بود. فقط با مرفین آروم می گرفت.نگاهی به قاب عکس اکبرآقا که روی دیوار بود، انداختم. با وجود موهای سفید و صورت پر از چین و چروکش معلوم بود که در جوانی مرد خوش قیافه ای بوده. دوباره گفتم: -  خدا رحمتش کنه. عمه خانم آهی کشید: -  نور به قبرش بباره. تو این همه سال که با هم زندگی کردیم یه بار صداش و برای من بلند نکرد. یه بار به من تو نگفت. خانم از دهنش نمی افتاد.من که همیشه از شنیدن داستان زندگی آدم ها لذت می بردم، پرسیدم: -  چطوری با هم ازدواج کردید؟عمه خانم میل بافتنی اش را پایین گذاشت و آه کشان لیوان چای را از داخل سینی بر داشت: -  پسر عمه ام بود. خیلی خاطرم و می خواست. از وقتی یادم میاد همیشه دنبالم بود. هر چی پول دستش می اومد برام هدیه می خرید و دور از چشم بقیه بهم می داد. به هر بهونه ای می اومد خونمون که من و ببینه. هر وقت می خواستم برم مدرسه دنبالم تا مدرسه می اومد و پشت در مدرسه وایمیساد. دیگه همه فهمیده بودن که اکبر خاطر من و می خواد. یه چند باری هم به خاطر همین کاراش از بابام و داداشام کتک خورده بود ولی از رو نمی رفت. آخرین بار که بابام زدش، داد زد، "دایی من دخترت و می خوام. می خوام بیام خواستگاریش" ولی بابام با چوب افتاد دنبالش.با خنده پرسیدم: -  چرا پدرتون مخالف بود؟ -  اکبر نه کار درست و حسابی داشت، نه سربازی رفته بود. سنشم کم بود. -  چند سالش بود؟ -  هیفده سالش؟با تعجب تکرار کردم: -  هفده سال؟؟؟خندید و سرش را تکان داد.  پرسیدم: -  خودتون اون موقع چند سالتون بود؟ -  دوازده سال.چشمانم از تعجب گرد شد. -  دوازده سالگی عروسی کردید؟خندید و دستش را به معنی نه تکان داد: -  بابام که من و اون موقع به اکبر نداد. بهش گفت بره هر وقت کار و بار درست حسابی پیدا کرد بیاد. اکبرم اول رفت سربازی، بعدش هم اومد تو مغازه کفاشی باباش مشغول کار شد. یه چند سالی طول کشید تا تونست پول جور کنه و دوباره بیاد خواستگاریم. وقتی عروسی کردیم من هفده سالم بود و اونم بیست و دو سالش شده بود.با یادآوری آن روزها لبخند زد: - با همون سن کمش یه عروسی گرفت که همه انگشت به دهون شدن. خدا بیامرز برام سنگ تموم گذاشت. بعد از عروسی عمه ام یکی از اتاقاشو خالی کرد و ما هم رفتیم پیش اونا زندگی کردیم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فکر کنم خدا شب تو گوشمون میگه خـدات کـه منم پـس غمت نباشـه راحـت بخـواب شبتون بخیر 🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌧فنجانت را بياور☕️ 🌺صبح بخيرهايم دم کرده‌ام 🌧مي‌خواهم سرگل آنها را 🌺برایت بریزم نوش جان کنی 🌧صبحت بخیر مهربان 🌺امیدوارم امروز از آسمان برایت 🌧خبرهای خوب و خوش ببارد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسخه‌ی کمتر دیده‌شده ای از آوازخوانی سعید و خان‌دایی محاله ساعت خوش رو یادتون باشه و این آیتم رو به یاد ندارید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نور افتاب.... - @mer30tv.mp3
5.56M
صبح 4 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_نودویک بارانم که خودش دو تا بچه کوچیک داره یکی باید از بچه ها
خنده از روی لب هایش محو شد. - اولاش خوب بود تا من حامله شدم. ا‌کبر وقتی شنید از خوشحالی بال دراورد ولی بچه نموند. همه گفتن عیب نداره عروس کوچیه، بچه ی اولشه، این چیزا پیش میاد. دومی می مونه ولی دومیم نموند. بعد از اون دو بار دیگه هم حامله شدم ولی اونا هم نموندن.با ناراحتی گفتم: -آخه چرا؟ دکتر نرفتید؟ -خیلی دکتر رفتیم. حتی یه بار هم رفتیم تهران پیش یه دکتر اسم و رسم دار ولی افاقه نکرد. همشون می گفتن چون با هم فامیلیم بچه ها نمی مونن و می میرن.پرسیدم: -بعدش چی شد؟ -بچه سومم و که سقط کردم مادر شوهرم پیله کرد که برای اکبر زن بگیره. می گفت نمی شه که مرد بی بچه بمونه. ولی اکبر قبول نکرد. جلو مادرش در اومد و گفت هیچ وقت رو نرگس زن نمی گیرم.مادرشوهرم که دید حریف اکبر نمی شه شروع کرد اذیت کردن من. یه بند بهم سرکوفت می زد و هر جا میشست بد من و می گفت. می خواست یه کاری کنه که من خودم خسته بشم و برم. -مگه عمه تون نبود؟ چطور دلش می اومد با بچه برادرش این کار رو بکنه اونم وقتی می دید پسرش این قدر خاطرتون و می خواد؟ -خوب اونم تقصیر نداشت دوست داشت نوه اش رو ببینه استدلال عمه خانم برایم قابل قبول نبود.یعنی چه که به خاطر دیدن نوه اش می خواست زندگی دو نفر را خراب کند. حالا اگر خود اکبرآقا دلش بچه می خواست مسئله فرق می کرد ولی به نظر من پدر و مادرها این حق را ندارند که تا این حد در مسائل خصوصی بچه هایشان دخالت کنند و به جای آنها تصمیم بگیرند. عمه خانم لیوان خالی چایش را زمین گذاشت و دوباره میل های بافتنی اش را به دست گرفت: -با این که دلم خون بود به اکبر گفتم من راضیم که بره زن بگیره. اون روز برای اولین و آخرین بار سرم داد زد و باهام قهر کرد. سه روز باهام قهر بود و حرف نمی زد. می گفت تو اگه دوسم داشتی تحمل نمی کردی من و کنار یکی دیگه ببینی. می گفت حتماً دوستم نداری که راضی شدی من زن بگیرم.من هم لیوان خالی چایم را روی سینی گذاشتم و با هیجان پرسیدم: - وای چقدر دوستون داشته. بعد چی شد؟عمه خانم  لبخندی زد و گفت: -برای اولین بار رفتم و برای اکبر تعریف کردم که مادرش چقدر اذیتم می کنه و چطوری جلوی همه به من توهین می کنه. اکبرم که ناراحت شده بود شروع کرد داد و بیداد کردن که دست از سر زن من بردارید. من نه زنم و طلاق می دم نه یه زن دیگه می گیرم. مادرش هم که رو دنده لج افتاده بود، گفت اگه نمی خوای زن بگیری باید از اینجا بری. باباش رو هم مجبور کرد اکبر رو از تو کارگاه بیرون کنه. می خواستن کاری کنن که اکبر کم بیاره و به حرفشون گوش کنه ولی اکبر کوتاه نیومد. دست من و گرفت از خونه مادرش اورد بیرون.با یادآوری آن روزها نفس عمیقی کشید. -دست و بالمون خیلی تنگ بود. نه پول داشتیم نه جای برای موندن. بابام یه کم پول بهمون داد که بتونیم یه اتاق اجازه کنیم و بتونیم زندگیمون و بگذرونیم. اکبر می رفت کارگری و منم می رفتم خونه های مردم و تمیز می کردم. خیلی سختی و بی پولی کشیدیم تا تونستیم یه ذره خودمون و جمع و جور کنیم. خونواده عمه ام که باهامون قهر بودن و حاضر نبودن کمکمون کنن. پدر من هم خودش شش سر عائله داشت نمی تونستن زیاد کمکمون کنه. دو سال بعدش من دوباره حامله شدم. وقتی فهمیدم حامله ام نشستم گریه کردم گفتم خدا تو که قراره ازم بگیری چرا اصلاً بهم می دی. یه همسایه ای داشتیم سید بود خدا بیامرز زن خیلی مومن و با خدایی بود. وقتی جریان و فهمید اومد پیشم نشست. گفت به جای گله وشکایت از خدا بخواه یه بچه سالم بهت بده. گفت اگه از ته دلت دعا کنی خدا جواب دعاهات و می ده. اون شب نشستم سرسجاده و از ته دل از خدا خواستم که خدا یه بچه سالم بهم بده. وقتی بهروز بدنیا اومد باورم نمی شد که دعام اجابت شده. بهروز  بچه پر روزیه بود وقتی که به دنیا اومد زندگیمون از این رو به اون رو شد. اکبر تو یه کارخونه چوب بری کار پیدا کرد. پدر و مادرش باهامون آشتی کردن و پدرش به عنوان چشم روشنی بهمون یه تیکه زمین داد. همین زمینی که توش این خونه رو ساختیم. سه سال بعد از بهروز، باران بدنیا اومد. من بعد از باران دیگه حامله نشدم. فکر می کردم قسمتم همین دوتا بچه اس. خنده ای کرد و درحالی که چشمانمش ستاره باران شده بود، ادامه داد: -ولی وقتی باران رفت کلاس پنجم خدا بهمون بهزاد رو داد. با خنده گفتم: -معلوم آقابهزاد و از همه بیشتر دوست داریدا.با قهر سرش را برگرداند: -برای من بچه هام هیچ فرقی با هم ندارن. همشون پاره تنمن. ولی بهزاد بچه ام خیلی مهربون و زحمت کشه. از اون دوتا دلسوزتره وقتی باباش مریض شد همه کارای باباش و خودش تنهایی می کرد. حمامش می برد، تر و خشکش می کرد. باباش و کول می کرد و از این بیمارستان می برد اون بیمارستان. بهزاد مردونگی شو از باباش به ارث برده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت چرخ کرده ✅ یک‌ عدد پیاز رنده شده ✅ نمک و فلفل ✅ ۲۰۰ گرم گردو ✅ یک قاشق رب انار ترش ✅ نصف قاشق رب گوجه ✅ دو عدد گوجه پوره شده بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1025_52360378735136.mp3
10.16M
🎶 نام آهنگ: برگ ریزان 🗣 نام خواننده: امید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f