🧡✨روز آدینه تون زیبا
🤍✨دلتون شاد و آروم
🧡✨عـاقبتتون بـخـیـر
🧡✨زندگیتون بی دلواپسی
🤍✨جسم و جانتون سلامت
🧡✨روزگارتون پراز خیر و برکت
🧡✨امـــیــــدوارم
🤍✨در کنار عزیزان و خـانـواده
🧡✨روزی پرخاطره داشته باشید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در آخرین روزهای ماه مهر به خودمون مهر بورزیم ،خودمون رو از نو دوست داشته باشیم
فرصت زندگی یک نفس است. . .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مغرور نباش... - @mer30tv.mp3
5.71M
صبح 27 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوسه بعد از مدت ها دوباره حس بد، خواسته نشدن وجودم را
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوچهار
بهزاد خانه ای که در آن زندگی می کردیم را فروخت و با اضافه کردن پس اندازش به آن یک آپارتمان چهار خوابه دوبلکس و بسیار زیبا در یکی از محله های خوب بابل خرید که هم عمه خانم و هم آذین و هم بچه هایی که قرار بود داشته باشیم در آن راحت و آسوده زندگی کنند. من هم تراس خانه را طوری مرتب و پر گل کردم که عمه خانم دلتنگ حیاط خانه اش نشود و با سود اولین فروش محصولات مزرعه جهیزیه خوبی برای خودم خریدم و توی خانه چیدم.جشن عروسیمان را در یکی از باغ تالارهای بزرگ اطراف شهر برگزار کردیم. در یکی از روزهای اردیبهشت ماه دقیقاً هفت سال بعد از طلاقم از آرش.مراسم بزرگ و باشکوهی بود با تعداد زیادی مهمان و پذیرایی عالی. من آن شب همانطور که همیشه آرزو داشتم در آن لباس سفید و آرایش زیبا دست در دست داماد وارد تالار شدم.شاید برای من که در این مدت به زنی کارآمد، تحصیل کرده و پولدار تبدیل شده بودم این که هنوز دوست داشتم در شب عروسیم بدرخشم و مورد تحسین همه قرار بگیرم کمی بچگانه بود ولی گاهی حسرت ها چنان در وجود آدم ریشه می کنند که با هیچ منطقی نمی توان آن ها را از بین برد. حسرت این که عروسی زیبا و مورد توجه باشم از نوزده سالگی با من بود و آن شب بهزاد با توجه بیش از اندازه اش به من توانست این حس زیبای دوست داشته شدن و مهم بودن را به نحو احسن در من ارضا کند.بعد از عروسی من و بهزاد برای ماه عسل به کیش رفتیم و چند روزی دور از همه عاشقانه ای زیبا را تجربه کردیم و وقتی برگشتیم مورد استقبال آذین و عمه خانم قرار گرفتیم. آذین از این که بهزادپدرش شده بودخوشحال بود و عمه خانم روزی هزار بار خدا را شکر می کرد که ما توانسته بودیم مشکلاتمان را پشت سر بگذاریم و به هم برسیم. مزرعه هم همانطور که بهزاد پیش بینی کرده بود هر روز رونق بیشتری می گرفت. در واقع همه چیز آنقدر خوب بود که بیشتر به رویا شبیه بود تا واقعیت.
در این بین نغمه بلاخره کار خودش را کرد و با استوری عکس های عروسیم و تعریف موفقیت هایم به قول خودش چشم همه فامیل را در آورد و به همه نشان داد دور از آن ها چه زندگی خوبی برای خودم ساخته ام ولی من با تمام اشتیاقی که فامیل برای برقراری ارتباط با من از خودشان نشان می دادند ترجیح دادم همچنان از همه آن آدم ها که در سختی رهایم کرده بودند دور بمانم.کتری را روی گاز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتم را بشورم. هر دوی ما تا یک ساعت دیگر باید سرکار می رفتیم. در روزهای معمولی عمه خانم که زودتر از همه از خواب بیدار می شد چای را آماده می کرد ولی چند روزی بود که عمه خانم و آذین به تهران و پیش باران رفته بودند و من و بهزاد در خانه تنها بودیم.سرم را بالا کردم و به صورت نشسته و چشم های بیش از اندازه خمارش نگاه کردم و گفتم:
-برو دست و روت بشور تا من میز و بچینم. در حالی که به سمت بیرون هلش می دادم گفتم:
-نخیر نمی شه.خنده کنان از آشپزخانه بیرون رفت. خواستم چای بریزم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.با تصور این که سعید است و می خواهد در مورد ارسال سفارشات جدیدمان که به مشکل خورده بود حرف بزند تماس را وصل کردم و گفتم
-سلام سعید. باز چی شده؟
-خانم سحر صداقت؟شنیدن صدای جدی و محکم مرد پشت خط، توی دلم را خالی کرد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-بله خودم هستم.
-من سرگرد عظیمی هستم از اداره آگاهی شهرستان با شنیدن اسم شهر زادگاهم گیج و شوکه به لبه کانتر تکیه زدم. مرد همچنان حرف می زد
- لطفاً فردا ساعت هشت صبح تشریف بیارید اداره باید در مورد مسئله مهمی باهاتون صحبت کنیم.ترس تمام وجودم را پر کرد. نمی فهمیدم چه شده که از من می خواستند که به اداره آگاهی برم. یعنی دوباره اتفاقی برای نازنین افتاده بود و طبق معمول من را مقصر می دانستند. چرا بعد از شش سال که دیگر در آن شهر زندگی نمی کردم هنوز هم اتفاقات درون آن شهر دامن من را می گرفت. من، من کنان پرسیدم:
- در چه موردی؟
-پشت تلفن نمی شه حرف زد. لطف کنید تشریف بیارید اداره اینجا صحبت می کنیم.سرم را بالا کردم و چشم در چشم بهزاد که در چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد، برای مرد پشت خط بهانه آوردم:
-من....... من الان بابلم اگه می شه بگید ............سرگرد عظیمی که معلوم بود حوصله درست و حسابی ندارد میان حرفم پرید و گفت:
- فردا راس ساعت هشت منتظرتون هستم و تلفن را بدون حرف دیگری قطع کرد. با قطع شدن تلفن به سستی به سمت میز وسط آشپزخانه رفتم و روی اولین صندلی نشستم. گیج شده بودم و البته کمی هم ترسیده بودم.بهزاد که متوجه حال خرابم شده بود به سمتم آمد و با نگرانی پرسید:
-چی شده سحر؟ کی پشت خط بود؟با گیجی جواب دادم:
-باید بریم.
-بریم؟ کجا بریم.
-اداره آگاهی.
-اداره آگاهی؟ یعنی چی؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان
مواد لازم :
✅ ۱کیلو آرد نان بربری
✅ یک لیوان شیر ولرم
✅ دولیوان آب ولرم
✅ نصف قاشق خمیر مایع
✅ ۳قاشق غذاخوری شکر
✅ نصف استکان روغن مایع
✅ یک قاشق نمک
✅ یک قاشق پودر زیره
✅ یک قاشق زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
453_54126138733337.mp3
3.86M
جان جوانیِ مرا ...🥹
ابی عزیز🌻
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی یک ده ریالی بود در دست پدر
پول تو جیبی که نه ، انگار دنیا داشتیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوچهار بهزاد خانه ای که در آن زندگی می کردیم را فروخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوپنج
خودم هم نمی دانستم یعنی چی؟ چرا باید به اداره آگاهی می رفتم؟ مگر من چه کرده بودم؟ دیگر کشش یک بازی جدید را نداشتم. من تازه زندگیم روی روال افتاده بود و داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم. بهزاد رو به رویم نشست. دستم را گرفت و با اندکی عصبانیت گفت:
-سحر درست حرف بزن ببینم چی شده؟نفسی گرفتم و تمام مکالمه ام را با سرگرد عظیمی برایش تعریف کردم. اخم های بهزاد بیشتر در هم فرو رفت و پرسید:
-فکر می کنی در مورد شوهر سابقته؟
سرم را به نشانه ندانستن به دو طرف تکان دادم. بهزاد هم مثل من از فکر این که آرش و نازنین پشت این موضوع باشند عصبی شده بود ولی حرف دیگری نزد. وقتی سکوت بینمان زیاد شد بهزاد از جایش بلند شد و گفت:
-نشستن اینجا فایده نداره. تا تو یه چایی بریزی من به مهیار زنگ می زنم ببینم اون چی می گه؟وقتی بهزاد از آشپزخانه بیرون رفت با خستگی چشم بستم و سرم را روی میز گذاشتم. با این که به آرش و نازنین شک داشتم ولی هیچ دلیل منطقی برای این که بتوانند پای من را به اداره آگاهی باز کنند پیدا نمی کردم.بهزاد بعد از چند دقیقه دوباره به آشپزخانه برگشت و گفت:
-تو که هنوز نشستی
-مهیار چی گفت؟به سمت گاز رفت و قوری را از روی کتری برداشت و گفت:
-مهیار گفت وقتی بهتون زنگ زدن و تاکید کردن که حتما برید یعنی مسئله خیلی مهمیه.آه از نهادم بلند شد. بهزاد لیوان های چای را روی میز گذاشت و گفت:
-سحر نگران نباش هر اتفاقی هم افتاده باشه با هم حلش می کنیم.نگاه پر از عشقم را به او دوختم و برای هزارمین بار خدا را برای داشتنش شکر کردم. چند ساعتی طول کشید تا توانستیم مقدمات سفر را آماده کنیم. هر دو جلسات مهمی داشتیم که باید کنسل می کردیم و کارهای زیادی بودی که باید قبل از رفتنمان به این و آن واگذار می کردیم. معلوم نبود این سفر چند روز طول می کشید و ما کی دوباره می توانستیم به بابل برگردیم. فکر این که من از این سفر برنگردم و بعد از پا گذاشتن به اداره آگاهی من را دستگیر و روانه زندان کنند مثل خوره به جانم افتاده بود. هر چند مهیار این احتمال را رد کرده بود و گفته بود اگر مظنون به چیزی بودم به جلوی در خانه ام می آمدند و دستگیرم می کردند نه این که از من بخواهند خودم با پای خودم به اداره آگاهی بروم. مهیار اعتقاد داشت احتمالا در جریان رسیدگی به پرونده ای اسم من به میان آمده و حالا من را به عنوان شاهد یا مطلع به اداره فراخوانده بودند ولی چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد که من باید در مورد آن شهادت می دادم؟ به توصیه مهیار تصمیم گرفتیم تا وقتی خودمان از جریان سر در نیاورده ایم حرفی از این اتفاق به کسی نزنیم. برای همین بهزاد تلفنی اتاقی در یک هتل برایمان رزرو کرد تا وقتی به شهر رسیدیم شب را در آنجا بگذرانیم.صبح روز بعد با رنگی پریده و پاهای لرزان به سمت اداره آگاهی راه افتادم. حالم اصلاً خوب نبود. شب قبل را خوب نخوابیده بودم و سرم به شدت درد می کرد. با این که در تمام طول مسیر بهزاد دستم را در دستش گرفته بود و به من دلداری می داد ولی چیزی از ترس و اضطرابم کم نشده بود. وقتی وارد اداره گاهی شدیم و خودمان را معرفی کردیم سرباز اخمو و بداخلاقی ما را به سمت اتاق سرگرد عظیمی راهنمایی کرد. سرباز با پشت انگشت ضربه ای به در زد و بعد از این که اجازه ورود گرفت در را باز کرد. قدمی به جلو گذاشت پاهایش را محکم به هم کوبید و رو به مرد درون اتاق گفت:
-خانم صداقت و همسرشون اومدن.صدای مردی که دیروز پشت تلفن با من حرف زده بود از درون اتاق به گوشم رسید:
-بفرستشون تو.سرباز از جلوی در کنار رفت و با اشاره سر از ما خواست تا داخل اتاق برویم و همین که پا درون اتاق گذاشتیم در را پشت سرمان بست.نگاهم را از در بسته اتاق به سمت مردی که پشت میزش به انتظار ما ایستاده بود چرخاندم. سرگرد عظیمی حدوداً شصت سال داشت. با ریشی جو گندمی و ابروهایی پر پشت و صورتی جدی و بدون انعطاف. دیدن قیافه سرگرد عظیمی ترسم را بیشتر کرد.بهزاد زودتر از من به سمت سرگرد رفت وبعد از معرفی خودش با او دست داد. من هم جلو رفتم و زیر لب سلام کردم.سرگرد جواب سلام من را داد و از ما خواست تا بر روی صندلی هایی که جلوی میزش قرار داشت بنشینیم و خودش هم روی صندلیش نشست و با نگاهی دقیق براندازمان کرد. با ترس به کیفم چنگ زدم و سرم را پایین انداختم. سرگرد گفت:
-خانم صداقت ممنون که تشریف آوردید.لبخند متزلزلی زدم و در دل گفتم: " مگه چاره دیگه ای هم داشتم." سرگرد به پشتی صندلیش تکیه زد و ادامه داد:
-واقعیتش خانم صداقت من از شما خواستم بیاین اینجا تا به چند تا سوال در مورد مادرتون جواب بدید.چشمانم از تعجب گرد شد.
-مامانم؟سرگرد سرش را تکان داد و با خونسردی گفت:
-بله مادرتون. ازشون اطلاعی دارید؟
-من......... نه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوشش
در واقع از وقتی که من و بابام و ول کرد و رفت ازش خبری ندارم.
-شما رو ول کرد و رفت؟ کی؟
-حدود بیست و هفت، هشت سال پیش وقتی من دوسالم بود.سرگرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چه جالب. اون وقت چرا شما رو رها کرد؟
-با دوست پسرش فرار کرد.
-مطمئنید؟
-خب این حرفیه که همه می زنن.
-دقیقاً کی به شما گفت مادرتون با دوست پسرش فرار کرده.
-پدرم.
-پدرتون به شما گفت؟
-نه من از خود پدرم که نشنیدم. ظاهراً وقتی پدرم می خواسته من و بسپاره به دست مادر بزرگم این حرف و به خونواده مادریم گفته. سرگرد کمی ابرویش را بالا داد و با لحنی که بوی شک و تردید می داد، پرسید:
-اون ها هم باور کردن؟گیج از سوالی که پرسیده بود نگاهش کردم یعنی پدرم دروغ گفته بود و مادرم هیچ وقت فرار نکرده بود؟ اگر فرار نکرده بود پس کجا بود؟ اصلاً شاید این دروغی بوده که دایی و خاله هایم به من گفته بودند. من که خودم هیچ وقت از دهان پدرم این حرف را نشنیده بودم.سرهنگ که انگار جواب سوالش را از نگاهم خوانده بود سوال بعدیش را پرسید:
-چقدر پدرتون و می شناسید؟
-هیچی.
-هیچی؟ مگه تو این سالها با پدرتون در ارتباط نبودید؟
-نه. من از دوسالگی هیچ ارتباطی با پدرم نداشتم.
-یعنی اصلاً ازش خبر ندارید؟
-فقط می دونم با زن و بچه هاش تو مشهد زندگی می کنه، همین.
-آدرسی از پدرتون دارید؟
-آدرس مغازه اش و دارم. برگه ای جلوی رویم گذاشت و از من خواست آدرس مغازه پدرم را بنویسم. وقتی برگه را به او برگرداندم. پرسید:
-مادرتون بعد از رفتنش هیچ وقت با شما یا یکی از اعضای خونواده اش تماس نگرفت؟اول خواستم قاطعانه جواب منفی بدهم ولی بعد پشیمان شدم و گفتم:
-تا اونجای که من می دونم نه.سرگرد سرش را متفکرانه تکان داد. بهزاد که مثل من عصبی شده بود، پرسید:
-ببخشید این سوال ها برای چیه؟سرگرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-یک هفته پیش وقتی داشتن مغازه های خیابان ملک رو تخریب می کردند با استخوان های زن جوانی مواجه می شن که به گفته پزشکی قانونی چیزی بین بیست و هفت تا بیست و نه سال از مرگش می گذره و ما احتمال می دیم اون استخوان ها متعلق به مادر ایشون باشه.زبانم بند آمده بود. چه می گفت.مادر من مرده بود؟ یعنی او فرار نکرده بود؟پس آن داستان هایی که پشت سر مادرم گفته می شد چه بود؟ یعنی واقعاً پدرم دروغ گفته بود؟ولی چرا یکی باید چنین دروغی در مورد زنش بگوید و او را بدنام کند؟ حتی فکر کردن به جواب این سوال بدنم را می لرزاند.بهزاد که متوجه حال بد من شده بود به جای من پرسید:
-از کجا می دونید اون استخوان ها متعلق به مادر سحره؟
-همراه جسد یک کیف زنونه بود که داخل کیف یه دسته کلید. یک کیف پول که توش هیچ پولی نبود چند تکه لوازم آرایشی که کاملاً از بین رفته بودند. یک عکس و .............دست داخل کشوی میزش کرد و از داخل کشو برگه مقوایی زرد رنگی که داخل کیسه زیپ داری گذاشته شده بود را بیرون آورد و روی میز جلوی من گذاشت و ادامه داد:
-این و پیدا کردیم.دست بهزاد را رها کردم و خودم را به جلو کشیدم و به برگه مقوایی که از محل تا شدگی بشدت پوسیده بود نگاه کردم.نوشته های روی برگه بر اثر مرور زمان کم رنگ و ناخوانا شده بود آن برگه مقوایی در واقع یک کارت واکسیناسیون و رشد کودک است.دستم را روی کارت گذاشتم و آن را جلوتر کشیدم و به اسم بالای کارت نگاه کردم.اسم من روی کارت بود. سحر صداقت اسم پدر، مادر و تاریخ تولدم هم بالای برگه نوشته شده بود.سرگرد گفت:
-کارت بهداشت داخل یک کیسه فریز ته کیف بوده. به همین خاطر تا حدود زیادی از پوسیدگی در امان مونده.بهزاد پرسید:
-چطوری مرده؟
-طبق گزارش پزشکی قانونی مرگ بر اثر شکستگی مهره های سوم و چهارم گردن بوده.شوک زده گفتم:
-شکستگی مهره های گردن؟
-نه، بیشتر به نظر می رسه یکی با یه جسم سخت به گردن مادرتون ضربه زده.آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که به شدت می لرزید پرسیدم:
-آخه چرا؟ چرا باید یکی مادر من و بکشه؟سرگرد دوباره یکی از آن ابروهای پرپشتش را بالا داد و گفت:
-این چیزی که ما هم می خوایم بفهمیم ولی اول باید ثابت کنیم که اون استخوان ها متعلق به مادرتون هست برای همین باید نمونه دی ان ای شما رو با نمونه دی ان ای متوفا تطبیق بدیم.بهزاد پرسید:
-یعنی ممکنه اون استخوان ها برای کس دیگه ای باشه؟سرگرد جواب داد:
-زمان مرگ این زن جوان تقریبا با زمانی که مادر ایشون ناپدید شده متقارنه. جسد هم دقیقاً در زیر مغازه ای که یه زمانی متعلق به مادر ایشون بوده، پیدا شده و البته کارت واکسیناسیون نوزاد که در کیف کنار جسد قرار داشته، همگی مدارکی هستند که نشون می ده به احتمال زیاد اون استخوان ها به مادر ایشون تعلق داره ولی به هر حال باید این آزمایش انجام بشه تا ما بتونیم با حکم قضای به دنبال قاتل بگردیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه دهه شصتی رو از چی میترسونید؟!
نود درصدتون هیچ ایده ای ندارین قضیه چیه:))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f