eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_پنجاهوسوم زینب هم مثل مریم گفت فکر نکنم خدا رحمتش کنه ظلمهای
ترس داشتم ولی انقد خسته بودم که توان اینکه بیدار بمونم نداشتم خزیدم زیر لحاف ،لحاف و کشیدم رو سرم و خوابیدم با صدای همهمه بیدار شدم رویا اومده بود میشم و سر و وضعش داغون بودبلند شدم بردمش حموم و لباس تنش کردم و بردمش پایین مریم بیخیال نشسته بود سر سفره صبحونه گفتم تو نمیای؟گفت نه فعلا برید من بعدا میام.رویا رو صدا زد و گفت بیا پیشم عزیزم رویا وابستگی زیادی به مریم داشت رفتم سمت خونه بهرام و بهروز داشتن بحث میکردن بهرام میگفت الان همه جا پخش شده و جنازه رو تحویل نمیدن آبرومون رفت همه جابهروز اتاق و داشت بالا و پایین میکرد و میگفت الان وقت این حرفها نیست بلند شو برو به حاج رضا بگو چند نفرو بفرسته بیان کارهای مراسم و بکنن کسی اونجا نبودگفتم فاطمه کجاس بهرام اتاق و نشونم داد و گفت برو بیدارش کن.رفتم در زدم ولی جواب نداد در و باز کردم و رفتم تو اتاق دیدم فاطمه پتو رو کشیده رو سرش و خوابیده رفتم نزدیکتر آروم گفتم فاطمه جان بیدار شو اما تکون نخوردپتو رو از روش کشیدم کنار دیدم خوابه هر چی تکونش دادم بیدار نشدنگران داد زدم بهرام بهرام بیا اینجابهرام و بهروز دوییدن تو اتاق و بهروز اومد تو وگفت چی شده با ترس نگاهش کردم وگفتم فاطمه بیدار نمیشه چرابهروز فاطمه رو تکون داد اما بیدار نشد که نشد بغلش کرد و بلند کرد و داد زد به بهرام که بدو ماشین و روشن کن.فاطمه رو گذاشتن تو ماشین و رفتن من ماتم برده بود یعنی چی چرا بیدار نشداون که دیشب حالش خوب بودفکر اینکه نکنه مرده باشه و اون یه بلایی سرش اورده باشه مثل خوره افتاده بود تو جونم از استرس نمی دونستم چیکار کنم وسط،اتاق ماتم برده بودپروین اتاق پشتی بود و با سر و صدا بیدار شده بودهمونطور که داشت روسریشو مرتب میکرد اسم منو صدا زد الفت الفت کجایی چی شده با بهت و ناباوری رفتم سمت در و دیدمش که داشت مینشست رو مبل تامنودیدگفت چی شده با فاطمه حرفت شده گفتم فاطمه بیدار نشد با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت یعنی چی گفتم نمیدونم بلند شد اومد سمت اتاق و از دم درنگاهی به روی تخت کرد و گفت پس کو کجاس؟گفتم بردنش همونجا وارفته نشست و گفت چی به سر اینا اومده ؟یهو چی شد اخه؟گفتم نمیدونم خدا کنه چیزی نشده باشه پروین گفت بی مادری سخته حتما هنوز تو شوک هست بعد بلند شد و رفت. سممت آشپزخونه و گفت باور کن همش بخاطر اعصابشه این دختر انقد بدبختی کشیده نگاه نکن به الانش یه دختر شاد و سرحالی بودانقد مادرش بهش تلقین کرد که با بقیه فرق داره و کسی لایقش نیست باعث شد عشقش و از دست بده و بمونه تو این خونه کم کم هم شد شبیه مادرش نه دوستی نه فامیلی با هیچ کس رفت و آمد نداشت.تنها همدمش تو این خونه مادرش بودپروین سماور و روشن کرد و. چایی دم کردصدای موسی اومد که داشت مهمونا رو تعارف میکرد تو خونه چند تا آقا و خانوم با ظاهری شیک ولی خشک و رسمی اومدن تو پروین رفت استقبال و زنها حتی دست هم ندادن رفتن نشستن رو مبل موسی با تعجب آروم پرسید پس آقا بهرام و بهروز کجان خانوم با سر اشاره کردم که ساکت باشه موسی خم شد و احترام کرد به مهمونا و رفت بیرون،رفتم آشپزخونه و چایی ریختم پروین زود اومد گرفت و گفت بده من ببرم گفتم اینا کی هستن گفت خواهر و برادر خانوم بزرگن صدای بهمن و شنیدم که اومد تو و با مهمونا سلام و احوالپرسی کرد و با صدای بلند فاطمه رو صدا کردرفتم دم در اشپزخونه و اروم گفتم خونه نیست آقا بهمن،بهمن با دیدن من بلند شد و اومد نزدیکم و آروم سرشو خم کرد و گفت کجا رفته؟گفتم حالش بد شده بود آقا بهرام و بهروز بردنش بیمارستان با تعجب گفت چی شده بود گفتم نمیدونم والا حالش بد بودبهمن سری تکون داد و رفت سمت مهمونا و گفت با اجازه الان میام.پروین گفت برو به موسی بگو بره نون بخره مهمونا فکر کنم زیادتر بشن باید صبحونه حاضر کنیم چادرمو سرم کردم و رفتم سمت خونه موسی در زدم زنش در و باز کرد و گفتم با موسی بگو بره نون بخره زنش گفت چشم خانوم الان میام کمک آقا گفتن بیام کمکتون کنم گفتم اره دستت درد نکنه رفتم یه سر به رویا بزنم مریم دراز کشیده بود و بچه ها هم خوابیده بودن نرفتم تو خونه برگشتم دلم برای رویا تنگ شده بود ولی باید میرفتم کمک پروین خانوم.برگشتم که برم صدای بوق ماشین اومدزن موسی بدو اومد در و باز کرد و ماشین ها اومدن تواز هر کدوم چند تا آقا و خانوم پیاده شدن و بدون توجه به ما رفتن سمت خونه ما هم پشت سرشون راه افتادیم.رفتارشون با رفتارهایی که من موقع عزا دیده بودم زمین تا آسمون فرق میکردکاملا خونسرد و اروم نشسته بودن پروین هم برای احترام پیششون بودیکی از اون خانما که جوونتر بود گفت پس بچه هاش کجان پروین گفت حال فاطمه بد شد بردن بیمارستان ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب از همان شب‌هایی‌ست 🌸ڪه برایت یک شب بخیر 🌸خــدایے آرزو ڪـردم 🌸شب خوش💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ُجــــمــــعــــه از آغــــاز یــــَعــــنــــے انــــتــــظــــار شــــِعــــر دَر آدیــــنــــه🍂🌸 یــــَعــــنــــے وَصــــفــــِ یــــار انــــتــــظــــار و وَصــــفــــِ یــــار و جــــُمــــعــــه را چــــَشــــم و دِل هایــــے ڪــه گــــردَد بــــیــــقــــَرار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا این فن آوری پیشرفته رو یادشونه چراغ زنبوری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدینه گرم و عشق.... - @mer30tv.mp3
5.51M
صبح 14 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_پنجاهوچهارم ترس داشتم ولی انقد خسته بودم که توان اینکه بیدار
موسی نونها رو آورد و زینبم پشت سرش اومد گفت صبحونه رو آماده کردین گفتم الان نون آورداومد آشپزخونه و زیر لب بهم گفت پس این دختره پر ادعا کجاس اول فکر کردم مریم و میگه گفتم پیش بچه هاس گفت فاطمه؟گفتم نه مریم.گفت پس فاطمه کوگفتم حالش بد بودتو همین بحثها بودیم که صدای بهرام و بهروز اومد بلند شدم که ببینم فاطمه چی شده که دیدم بهرام با حال خیلی بد نشسته دم در و گریه میکنه بهروز هم یکی از اون آقاهای مسن و بغل کرده و گریه میکنه.رفتم سمت بهرام و گفتم فاطمه چطوره با حالت گریه گفت خواهرمم از دست رفت.انتظار این و نداشتم گفتم چی میگی مطمئنی شونه های بهرام داشت میلرزید برگشتم نگاهی به پروین کردم اونم چادرشو کشیده بود رو صورتش و با مشت میزد تو سینه اش من با فاطمه و خانوم بزرگ. زیاد رابطه ای نداشتم اون چند باری هم که باهاش برخورد کرده بودم اتفاق خوشایندی بین ما نیفتاده بوداما مرگ هردوشون برام سخت بود چون حس عذاب وجدان داشتم چون میدونستم پشت همه اینا اون هست اونی که با اومدن من به این خونه اومده اینجاحالم خیلی بد بود به زور خودمو رسوندم تو آشپزخونه زینب یه لیوان آب داد دستم و گفت بخور رنگت پریده خوردم آب قند بودنشست جلو پام و گفت تو چرا اینطور شدی بعد همونطور که بلند میشد گفت جای ما نبودی که درک کنی ظلم این مادر و دختر و بعد هم گفت چوب خدا صدا نداره و رفت یه گوشه نشست هزار بار خودمو و اونو لعن کردم فاطمه خیلی جوون بود برای مرگ اونم اینطوربعد یکی دو ساعت که هیشکی حال خوبی نداشت و هر کی یه گوشه ساکت نشسته بود بهروز با بهرام و بهمن اومدن تو آشپزخونه و بهروزبهشون گفت پاشید بریدبیمارستان پیش آقام جنازه ها رو ببینید تحویل میدن.بهرام گفت نه تحویل نمیدن فعلا گفتن باید پزشک قانونی جواز دفن بده تا مادر و بدن.با فوت فاطمه هم پای مامورا رو کشیدن وسط بهمن گفت کی گفته به اونا بهرام نگاهی بهش کرد و گفت بیمارستان خبرشون کرده مشکوک شدن به ماهابهروز کلافه رو زانوهاش نشست و گفت آبرومون همه جا رفت الان به اینا چی بگیم بهرام با حرص گفت گور بابای اینا اینا که فقط تو عزا پیداشون میشه بهمن جلوی دهن بهرام و گرفت و گفت زشته میشنون سرم بشدت داشت درد میکرد اشکم بند نمی اومدزینب نگاه با حرصی بهم کرد و بلند شد و رفت.شاید فکر میکرد دارم خودشیرینی میکنم بهروز بلند شد و رفت پیش مهمونا و گفت دایی جون شرمنده ما باید بریم سراغ آقام و جنازه ها رو تحویل بگیریم تحویل گرفتیم بهتون خبر میدیم اونا هم بلند شدن و رفتن بهرام گفت مطمئنم شدیدا بدشون اومده و حرف و حدیث زیاد داریم بعدش بهمن گفت به درک ، پاشو بریم،همونطور رو کاشی های کف آشپزخونه نشسته بودم و نگاهم قفل شده بود رو سینی های صبحونه بعد رفتن بهرام و بهمن زن موسی اومد آروم گفت خانوم اینا رو جمع کنم.با اشاره سر گفتم اره و بلند شدم ورفتم تو پذیرایی کسی نبود رفتم سمت خونه خواستم برم پیش مریم که دیدم زینب نشسته رو مبل و داره با مریم حرف میزنه و میخندن حالم از این رفتارشون خیلی بهم میخورد بلاخره دوتا آدم مردن رفتم بالا و بالش گذاشتم زیر سرم و خوابم برد زود.با نوازشهای دستهای کوچولوی رویا چشم باز کردم نشسته بود کنارم و صورتمو ناز میکردچقد دلم براش تنگ شده بود بغلش کردم و محکم فشارش دادم هم گرسنه بودم هم خسته بلند شدم و دوتا نیمرو درست کردم کلا حال و هوای این خونه جوری بود که افسردگی می اورداز روز اول همین بودبا خودم گاهی فکر میکردم کاش تو همون خونه مونده بودیم تو آشپزخونه نشستم و رویا رو صدا زدم اومد و باهم خوردیم رویا گفت برم پیش پری گفتم برو وابستگی عجیبی بهم داشتن بلند شدم که برم یه سر بزنم ببینم چخبرحیاط خلوت بود و کسی هم نبودرفتم سمت خونه پروین فقط اونجا بود اونم نشسته بود رو مبل و خیره بود به یه گوشه براش چایی ریختم و با حلوا بردم که بخور نگاهی به چای و حلوا کرد و گفت میبینی دنیا چطوره.با همه ابهت و بزرگی و پول و ثروت نمیشه جلوی مرگ و گرفت گفتم مرگ حقه یه روزی سراغ هممون میادپروین گفت اره میاد بستگی داره چطورنشستم کنارش و گفتم خبری نشد ازشون گفت چرا بهروز اومد و گفت قراره فردا جنازه ها رو بدن و کنار هم دفن بشن پروین خانوم پرسید از هووت چخبر؟ندیدمش کلا گفتم اونم مشغول بچه هاش هست نتونست بیادگفت اره دیدم صدای خنده اشون همه جا رو برداشته بودسری تکون داد و گفت از همشون بیشتر من تو این خونه بودم و اذیت شدم مریم اگه اهل بود با اینا میتونست راه بیاد تقصیر خودش و مادرش بود که دائم درگیر بودن شاید چون پدرش اسم و رسمی داشت و جنسشون مثل اینا بود اینطور بودن اما منی که پدر و مادرم و از دست داده بودم و نوه نوکر حاج مسلم بودم همیشه زبونم کوتاه بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم برنج ۴ پیمانه پیاز ۲ عدد سینه مرغ ۱ تکه هویج ۲ عدد بزرگ کره ۱۰۰ گرم زعفران دم کرده ۲ قاشق غذاخوری نمک و فلفل سیاه به مقدار کافی زردچوبه و دارچین به مقدار کافی آب لیمو ترش ۱ قاشق غذاخوری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برام جالب بود حرفهاش گفتم مگه مریم چیکار کرده گفت هر روز پیش یه فالگیر و دعانویس بودن هزار تا بلا سر بهرام آوردن اهی کشید و گفت نمیشه که هر حرفی رو زدفقط خدا هممون و به راه راست هدایت کنه نخواستم فکر کنه فضولم و ادامه ندادم گفتم چاییتو بخور از،پا افتادی چایشو خورد و یکمی هم حلوا گذاشت تو دهنش و گفت کی حلوای منو میخورید گفتم دور از جون این چه حرفیه صدای ماشین اومد و بلند شدم از پنجره نگاه کردم حاج مسلم و پسراش بودن اومدن تو حاجی اروم و قرار نداشت گفت چرا این بلا سر این دختر اومد اخه بهرام گفت چقد بهتون گفتم بزارید شوهر کنه بزارید با همون که میخواد بره فکر اسم و رسمتون بودین فقط اینم نتیجه اش دق کرد و مرد پروین بلند شد و رفت نزدیک حاجی و گفت چی سر فاطمه اومدحاجی نگاهی به پروین کرد و نشست رو مبل و گفت نمیدونم دکترا گفتن ایست قلبی کرده خیلی وابسته مادرش بودتو دلم گفتم یا شایدم از رفتارها و اتفاقهای بعد مادرش ترسیده و دق کرده حاجی که انگار تازه داغ دلش یادش افتاده بود میزد رو سینه اش و میگفت دخترم جوون مرگ شد بچه ام دق کرد خدا منو لعنت کنه بهرام و بهمن دستاشو گرفتن و نزاشتن بیشتر از این به خودش صدمه بزنه اون روز کلی مهمون از شهرستان اومد و خونه پر مهمون بود آشپز اومد و شام پخت و دو سه نفر هم اومده بودن کمک ولی بازم ما عروسها تا شب درگیر بودیم و نای ایستادن نداشتیم دیگه صبح جنازه ها رو تحویل دادن و کنار هم دفن شدن مادر و دختربه وضوح دیدم که بهرام موهاش سفید شد مرگ فاطمه خیلی سنگین بود براش هر چی سعی کردم دلداریش بدم اما آروم و قرار نداشت بعد دفن برگشتیم خونه و تا یک هفته مهمون می اومد و میرفت مریم مثل مهمونا یه سر میزد و میرفت فقط موقعی که مادر خودش و فامیلش می اومدن ما مریم و میدیدیم رویا هم که کلافه شده بود همش بهونه گیری میکردچند ساعتی پیشم میموند و میرفت پیش پری بهرام چند باری گلایه مریم و پیشم کرد و گفت بگو بیاد زشته جلو فامیل اما مریم گوشش بدهکار نبود موقعی هم که می اومد جوری خونسرد و بی تفاوت رفتار میکرد که نیومدنش بهتر بودتو عمرم این همه مهمون برای عزا ندیده بودم یه لحظه خونه خالی نبوداون روزها هم گذشت و همه برگشتن به زندگی نرمالشون دیگه خونه حاجی کسی نبود که چراغش و روشن کنه دوماه گذشته بودزینب تو این مدت خیلی سرحالتر شده بود یه روز اومد پیش مریم منم اونجا بودم خیلی خوشحال بود رو کرد به مریم و گفت خواهرم راضی شده یکی از پسراش و بده ماتعجب کردم گفتم مگه چند تا بچه داره مریم زود گفت ۸ تا پسر داره ۳ تا دخترشوهرش وضعش خوب نیست به زینب گفتم باهاش حرف بزنه یکی از بچه ها رو بیارن بزرگ کنن میترسیدم حرفی بزنم و بهشون بربخوره گفتم انشاءالله زینب گفت حالا موندم چطور به بهمن بگم تا راضی بشه مریم یهو از دهنش در رفت و گفت میخوای برم پیش مسیو براش زبون بند بگیرم یهو که انگار متوجه من شده باشه گفت شوخی کردم من اصلا از اینکارا بلد نیستم.ولی من ته دلم خیلی ترسیدم از مریم بعد هر دو سکوت کردن و جو سنگین شد متوحه شدم بخاطر من حرف نمیزنن رویا رو بهونه کردم که لباسشو کثیف کرده و باید ببرم بالا لباسش و عوض کنم و دست رویا و پری رو گرفتم و رفتیم بالابرای بچه ها ناهار پختم بهرام دیگه نمی اومد خونه شبها می اومد برای حاج مسلم هم شام میپختم و میبردم،چند وقتی بود از غذاهام ایراد میگرفت که چرب شده شور شده گاهی نمیخورد کم کم بهم برمیخورد ولی بخاطر بهرام چیزی نمیگفتم بعد فوت خانوم بزرگ و فاطمه رابطه مریم و بهرام خیلی بد شده بودبهرام دیگه شبها نمیرفت پیش مریم در واقع مریم خودش پسش زده بود چند باری در و قفل کرده بود و نزاشته بود بره اونجابهرام بخاطر رفتار مریم موقع فوت فاطمه و خانوم بزرگ دلش پر بود و یه روز باهم شدیدا درگیر شدن و مریم تو روی بهرام گفت خوشحالم که مردن بلاخره انتقامم و گرفتم.بهرام گاهی میگفت مریم بازم ترسناک شده روزها بچه ها رو برمیداشت و میرفت خونه پدرش و گاهی شبها هم نمی اومد و می موند اونجا ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد ناهار بود که مریم اومد بالا دنبال پری اومد تو و گفت اووف از دست زینب سر گیجه گرفتم گفتم چراگفت هیچی دنبال دردسره بازیکی نیست بگه بچه میخوای چیکار لذت زندگیت و ببردلم نمیخواست در مورد اونا حرف بزنم دلم گواه بد میدادمریم که دید پی حرفشو نمیگیرم پاشد و گفت یکم معاشرت کردن یاد بگیر بقیه جذبت بشن زینب همیشه میگه هووت خیلی نچسبه چطور باهاش میسازی بعد هم خندید و گفت بدت نیادا دارم صلاحت و میگم براش چایی آوردم و گفتم میدونم تو لطف داری سینی چای و گذاشتم جلوشو برگشتم از یخچال براش خرما بیارم که حس کردم چیزی خورد به پشتم برگشتم و گفتم چی بود دست و پاشو گم کرد و گفت هیچی چیزی نبود.مریم چاییش و خورد و پری رو برداشت و رفتن پایین اون روز بهرام ماشین تو حیاط نگهداشت رویا همیشه از پنجره نگاه میکرد وقتی بهرام و میدید که ماشین و اورده تو با ذوق در و باز میکرد و منتظرش میموند تا بهرام بیاد اما اون شب بهرام نیومد سمت خونه و یکراست رفت سمت خونه حاجی من که شامم آماده بود فکر میکردم حاجی نیومده و نکشیده بودم زود شام و کشیدم براش و رفتم سمت خونه حاج مسلم صدای داد و بیداد بهروز و حاج مسلم و شنیدم تعجب کردم بهروز کی اومده بود که من ندیده بودم اون خونه یه در کوچیک هم به کوچه پشتی داشت با خودم گفتم از اونجا اومده بهروز داد میزد آخه پدر من این چه کاریه میخوای بکنی سنی ازت گذشته مردم هزار تا حرف درمیارن سر کارهای بهرام کم کنایه نشنیدیم الان هم باید متلکهای مردم و سر کارهای تو بشنویم کنجکاو شدم و وایسادم ببینم چی میگن بهرام بلند شد و رفت سمت بهروز و گفت تو کی میخوای بیخیال من بشی تا کی میخوای مثل پتک بکوبی تو سرم حاجی تمام مدت داشت نگاهشون میکرد و سکوت کرده بودیکم که آرومتر شدن حاجی گفت من از شما اجازه نمیخوام که الان دارید منو نصیحت میکنید من فقط گفتم زن گرفتم و فردا میارم تو خونه ام که بعدا نگید آقامون ما رو آدم حساب نمیکنه از شنیدن این حرف چشام گرد شد و زود برگشتم پای پله ها و بهرام صدا زدم بهرام با حالت عصبی در و باز کرد و گفت چیه چیکار داری گفتم غذای حاجی رو اوردم با حرص اومد پایین و غذا رو گرفت ازم و برد بالاناچار برگشتم سمت خونه از چیزهایی که شنیده بودم هنوز تو شوک بودم رویا کلافه گفت مامان بابا نمیاد من گشنمه غذای رویا رو کشیدم و دادم خوردمنتظر بهرام نشستم یه ساعتی گذشت تا برگشت گفتم شام بکشم الان یا چایی میخوری داد زد که من کوفت میخورم هیچی نمیخوام درک میکردم حالشوجاشو تو اتاق پهن کرد و خوابید میدونستم این طور مواقع نباید نزدیکش بشم منم رختخوابمو کنار رویا تو اتاق پهن کردم رویا یکسر حرف میزد و از کارهایی که با پری کرده بود ومیخواستن باهم چیکارا بکنن تعریف میکردبرگشتم به پهلو سمت رویا که حس کردم یکی کنارم دراز کشید اول فکر کردم بهرامه برگشتم که نگاهش کنم دیدم اون کنارم دراز کشیده از ترس دوباره زبونم بند اومده بودنمیتونستم حرف بزنم با چشمهای به خون نشسته اش نگاهم میکرد و دستش و میکشید رو صورتم تو دلم شروع کردم به صلوات فرستادن و بسم الله گفتن که قفلم باز شد و محو شدبلند شدم یه لیوان آب خوردم و دیدم بهرام نشسته تو پذیرایی و سرشو تکیه داده به دیوار گفتم حالت خوبه چیزی شده گفت یه مسکن بده سرم داره میترکه مسکن دادم خورد و رفت خوابیدصبح زود بود که بهرام رفت.پری اومد در زد که مامان میگه کاچی پختم بیایید پایین رویا خوشحال شد و گفت اخ جوون کاچی و رفتن منم دنبالشون رفتم اما حال خوبی نداشتم مریم یه پیاله کاچی اورد و گذاشت جلومو وگفت بخور عزیزم حس بدی داشتم دلم شور میزدبلند شدم و یه چایی ریختم برای خودم و خوردم مریم پیاله کاچی رو اورد داد دستم و گفت بخور جون بگیری من برا تو پختم گرفتم و گذاشتم رو میز رویا هم خورد پری گریه کرد که منم میخوام مریم گفت دیگه تموم شدگفتم بیا دخترم اینو بخور اونم زود اومد از دستم گرفت و خورد مریم رنگش پریده بود و کلی دعواش کردو گفت خجالت بکش انگار ندیده بعدا برات میپختم خب بعد هم با حرص سفره رو جمع کرد گفتم عیب نداره خب بچه اس پری هم با گریه گفت خب از صبح گفتم دلم میخواد ندادی بخورم که مال مامان الفت و رویاس چاییمو خوردم و رفتم بالا نزدیک ناهار بود که مریم رنگ پریده اومد بالا که بچه ها حالشون خوب نیست گفتم چی شده گفت نمیدونم بالا دارن میارن بدو خودمو رسوندم پایین رویا و پری رنگ به رو نداشتن گفتم چی شده اخه مریم فقط اشک میریخت و میزد رو پاهاش و مستعصل بودگفتم دست دست نکن برو موسی رو صدا کن ماشین بیاره ببریم بیمارستان.مریم داد زد سر حمید که برو بگو موسی بیادحمید رفت و رویا رو بغل کردم و گفتم زود باش بچه رو بردار بیار ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f