eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه... و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت، زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت... مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است... منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند... آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود، نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر... اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود... من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق... نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی، صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد... و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم... پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان... سفره مان برنج بخودش کم میدید،اما صفا و سادگی داشت... و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر... آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی... تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم... چه حرمتی داشت پدر و مادر... و پولها و مالها چه برکتی... چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم، و چقدر از خدا میترسیدیم... کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ، با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود... زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند، زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم، آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد... نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد... حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند... چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💖الهی هرآنکه دست نیاز به سوی تو بلند کرد امیددارد که امید تویی خودت آروزهایی را که حالا از قلبش گذشت برآورده کن شبتون بخیر 🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. ' صبح 'به ما مےآموزد... ڪه باورداشتہ باشیم ... روشنایےباتاریکی معنامےیابد... وخوشبختے ...💐🍃🌸 با عبور ازسختےها زیباست صبحتون بخیر روزتان پرامید و نشاط🍃🌺💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ثروت واقعی به مال آدم نیست به حال آدمه... حال دلتون خوب خوووب دوستای عزیزم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گنجیشک ناز و زیبا... ترانه‌ و موسیقی آشنا برای دهه شصتیا... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مسیر رویاهات.... - مسیر رویاهات.....mp3
5.1M
صبح 25 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه ۵۰ و ۶۰ ساندویچ های معروفی داشت ، ساندویچ تخم مرغ آب پز و ساندویچ کالباس مارتادلا که دورش کاغذ پیچیده میشد به همراه کانادا درای😋... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5857485516500379890.mp3
3.86M
- چی از این مشاپ بهتر؟! بی نظیره. شجریان پدر و پسر. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوپنجم آمنه ادامه داد، حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر
📜 آمنه بهت زده بهم نگاه میکرد و اشک میریخت.... آروم و بی صدا گفت روم سیاهه دختر..مرتضی که اهل این کارها نبود نمیدونم چرا از این رو به اون رو شده اصلا این پسر اخلاقش اینجوری نبود آروم ترین بچه ی توی این خونه بوده.... همون لحظه بود که مرتضی درو محکم باز کرد و گفت آمنه این دختر و اماده کن آمنه باالتماس گفت به حق مادر بودنم به من ببخش نکن پسرم نکن ... مرتضی با دادی که هیچ وقت ازش سراغ نداشتم داد کشید آمنه بسه مگه تو مادر منی آخه؟ آمنه با ناله گفت شبهای مریضیت زحمتت رو که کشیدم به وقت بی کسی بالا سرت بودم به من ببخش الان تو پری مرتضی... مرتضی آمنه رو کنار زد چادر سیاهمو از صندوقم کشید بیرون و گفت اگه امروز تکلیفم با این دختر مشخص نشه فردا معلوم نیست میخاد چکار کنه یا چه تهمتی بهم بزنه ...امروز داره بهم میگه مواد کشیدی فردا.......مرتضی که اجازه حرف زدن را به کسی نداد و چادر و سرم کرد و منوبا خودش کشون کشون برد تو حیاط داخل حیاط اعظم و دخترانش دیدن که همشون دست به کمروایساده بودن، اعظم خانوم بهم گفت خجالت بکش دختر. چش سفید نمک میخوری نمکدون میشکنی از الان دیگه شروع کردی به تهمت زدن به مرتضی .حسین با همون نگاه سرد و خشک همیشگیش. در حالی که داشت لباسش رو میپوشید از خونه بره بیرون زیرلبی یه چیزی رو‌به مرتضی با سرزنش گفت ولی نفهمیدم چی بود.... مرتضی از طرف اعظم پر شده بود و منو یکی یکی از کوچه ها رد کرد و برد دم در خونه آقام... توی‌کوچه بهش التماس میکردم مرتضی توروخدا منو برگردون همسایه ها میبینن حرف درست میکنند... مرتضی دستمو محکم تر کشید و گفت همسایه ها حرف درست کنن بهتر از اینه که زنت بهت تهمت بزنه.... چون نزدیک ظهر بود و هوا گرم ،کوچه خلوت بود ولی توی مسیر یکی دوتا از همسایه ها ما رو دیدن نمیدونم بعدا پشت سرم چیا میگفتن ولی من سعی کردم خیلی آروم باشم ولی قیافه ی عصبانی مرتضی چیزی دیگه ای میگفت، مرتضی در خونه ی آقام رو محکم میکوبید صدای خانوم جونم‌میومد که میگفت مگه سر آوردی دارم میام .... همین که در رو باز کرد با قیافه ی عصبانی مرتضی مواجهه شد مرتضی منو محکم هل داد توی خونه یه قدم اومد داخل خونه و گفت اینم از دخترتون هرموقع همه چیز رو براش روشن کردید بگید بیام دنبالش ،... خواست که بره مادرم از پشت سر گرفتتش مرتضی چی شده این گیس بریده چیکار کرده مگه مرتضی دست مادرم رو به عقب پرت کرد و گفت از خودش بپرسید داره بهم تهمت میزنه موادمصرف میکنم .... بعدهم درو بهم کوبید و رفت حالا من مونده بودم یه دنیا جهنم تازه....میدونستم خانوم جونم پشتم نیست برای همین دعا دعا میکردم جواد خونه باشه یا طلعت از راه برسه.... همین که مرتضی رفت قبل از اینکه خانوم جونم چیزی ازم بپرسه با جاروی توی دستش به تموم سر و صورتم میزد و میگفت الان آقات از راه میرسه ببینه اینجا انداختت رفته خون به پا میکنه بی آبرو چیکار کردی ... با گریه زار زدم هیچی بخدا هیچی نیشگون محکمی از بازوم‌گرفت و فشار داد گفت د اگه هیچی بود که الان نمیاورد خونه آقات ....نکنه خزعبلات جواد رو باور کردی و به این پسره گیر دادی ها حبیبه؟؟ بعد هم دودستی توسرش کوبید و گفت خدااااا جون منو از دست این دختر بگیر بذار ظهر جواد بیاد میدونم‌چیکارش بکنم خانوم جونم روی زمین و اونهمه خاک نشسته بود توی اون هوای گرم هربار بیشتر از دفعه ی قبل محکم تر نیشگون ازم میگرفت و میگفت لگد نزن به بختت حبیبه چقدر بگم تو بدخواه زیاد داری؟؟؟ کدوم دختری دیدی اول ازدواج شوهرش برش داره ببرتش شهر ها!؟!این پسر آینده اش روشنه دو روز دیگه پولدار میشه میشینی حسرت میخوری بعدم اشکایی که از چشماش میومد و پاک کرد و کوبید رو پاهاش و گفت بساز حبیبه لگد نزن به بختت.... همون. موقع بود که در خونه رو زدن و صدای آقام وجواد بود.... قلبم مثل گنجشک تندتند میزد نمیدونستم چقدر دیگه باید از آقام هم کتک بخورم ، فوری به سمت اتاقا فرار کردم.... صدای خانوم جونم میومد که با زاری همیشگیش داشت براش توضیح میداد چه اتفاقی افتاده.... برخلاف انتظارم جواد درو محکم باز کردو اومد تو اتاق پیشم و گفت حبیبه چی دیدی؟؟؟دست روت بلند کرده ها!؟؟ تو خودم بیشتر جمع شدم و گریه کردم جواد که حسابی غیرتی شده بود بلند داد میزد میرم میکشمش پسره بی همه چیز.... از حمایت جواد ته دلم گرم میشد ،جواد داشت داد و بیداد میکرد که آقام از پشت سر دیدم کوبیده محکمی زد به سر جواد و گفت تا وقتی پدرت زنده است نمیخاد تو غیرتی بشی.... غلط کرده حبیبه که به شوهرش گیر داده ... ولی جواد بلند تر داد کشید پسره معتاده اینو قبل عروسیش بهتون گفتم الانم .... آقام نذاشت حرفشو بزنه و گفت جواد بار اخرت باشه رو حرفم حرف میزنی بعدم اومد به سمتم و‌گفت پاشو اماده شو برو خونه شوهرت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 آقام بهم‌گفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر میگردی ...من نمیتونم منت داماد بکشم عیب خودم میدونم دختر مطلقه بیاد تو خونه ام بیشتر از این بخوای بی آبروم کنی خودم خلاصت میکنم حبیبه فهمیدی؟؟‌گیرم که اون مواد میکشه خب مثلا میخوای چکار کنی ها!؟میخوای طلاق بگیری؟ من دختر مطلقه راه نمیدم برو پی زندگیت.... با حرفای آقا جونم خون گریه میکردم ،از چیزی که حق‌با خودم بود باید میگذشتم خانوم جونم اومد دستمو گرفت بلندم کرد منو میبرد سمت در و خیرخواهانه نصیحتم میکرد با زندگیم بسازم ،متنفر بودم از دورنگی هاش .... مثل دفعات قبل با چشمای قرمز و چادری که رو زمین کشیده میشد برگشتم خونه ی اعظم.... بی توجه به خنده های اعظم و دختراش رفتم توی اتاقم اگه بهشون جواب میدادم اوضاعم بدتر میشد مرتضی پشت به من خوابیده بود و ظرف ناهارشم کنارش افتاده بود .... وقتی مرتضی احساس کرد من برگشتم با عصبانیت پاهاش رو کوبید به زمین و از خونه رفت بیرون .....اون روز بازهم امنه اومد به دیدنمو بهم تا زمانی که اینجام بگو مگو‌ی شوهرم نکنم چون ضررش بیشتره .. اون شب هم بدون مرتضی با دل دردم خوابم برد و صبح قرار بود بریم اهواز ،ساعت ۵صبح بوددبیدار شدم و تنها وسایلی که داشتم یه بقچه بود که ۳تا لباس توش بود ،به قول مرتضی من که جهاز نداشتم ،هوا تاریک بود مرتضی رو نمیتونستم ببینم ،نمیفهمیدم ساعت چند برگشته دوباره ولی صبح روشن وقتی بیدار شد دیدم سر و صورتش زخمیه .... اولین حرفی که بهم. زد این بود :حالا دیگه جواد رو پر میکنی با رفیقاش بیان بپرن رو سر من آره؟؟؟نشونت میدم... بعد هم از اتاق رفت بیرون پی تنها ماشین دار ده مون آقا غلام رضا تا ما رو بروسونه اهواز اون هم با اعظم.... از اینکه جواد، مرتضی‌رو‌کتک‌زده بود خیلی خوشحال بودم هنوز قنددونی که زده‌بود توی سرم ،جاش درد میکرد... از حرفی که مرتضی بهم زده بود استرس شدیدی گرفته بودم..... هیچی نداشتم با خودم ببرم پس چادرمو انداختم رو سرم نشستم روی پله ها وبه درخت نخل بزرگ توی حیاط خیره شده بودم و به زندگی که در انتظارمه فکر میکردم.... با خودم میگفتم اگه مرتضی معتاد نباشه و واقعا حرفم تهمت باشه چقدر خوب میشه..... همون لحظه بودکه آمنه رو کنار خودم دیدم ، باهمون لبخند همیشگی و آرومش بهم گفت دخترم این چندتا وسیله رو ببر همراه خودت ،برای جهیزیه ی زهرا گرفته بودم ولی الان میدونم‌تو واجب تری .... نگاهی توی دستش انداختم دوتا قابلمه بود چندتا قاشق بشقاب و قاشق بود اشک تو چشمام حلقه زد و ازش تشکر کردم بعد هم با دعای خیر ازم خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون .... پشت سرش اعظم‌خانوم رو دیدم که با غرغر اومد سمتم و دوتا پتو پرت کرد کنار در حیاط و گفت اینا روبردار ببر همرات اهواز ننه ات که جهاز نداد دوتا از پتو های خودمو بیرون اوردم بهت بدم ، فردا که رفتی بخری پتو هامو پس بیار... با خودم گفتم دوتا آدم چقدر میتونن متفاوت باشن....مرتضی و غلام حسین اومده بودن و وسایل ها رو گذاشتن تو‌ماشین و سوار شدیم و روونه به سمت اهواز شدیم.... اولینبارم بود توی ماشین با این مسافت طولانی سفر میکردم برای همین هر نیم ساعت یه بار حالت تهوع بهم دست میداد و اقا غلام حسین مجبور میشد ماشین رو نگهداره... هربار با اخم‌مرتضی روبرو بودم و نیشخند های اعظم خانوم....اشکم از اینهمه سنگ دلی داشت بیرون میومد.... ته دلم روشن بود مرتضی یه روزی خوب میشه آخه تازه ما اول راه بودیم و مشکل توی زندگی تازه عروس دوماد عادی بود... تا رسیدیم اهواز ۷ساعت توی راه بودیم .... به شدت سردرد داشتم چون هیچی نخورده بودم ، ولی از طرفی ذوق زده ی خونه ی خودم بودم ...سعی میکردم با دقت به مسیر ها نگاه کنم چقدر همه چیز برام جذاب بود،خیابون ها مغازه ها....خدای من کاش بشه با مرتضی زندگی خوبی داشته باشم اعظم و بقیه مهم نیستن از فردا منم و مرتضی... ماشین مارو میبرد کوچه داخل پس کوچه کوچه ها تاریک تر و باریکتر میشد ، تا اینکه ته کوچه جلو یه در سبز رنگ که دوطبقه بود وایساد ، توی دلم خداخدا میکردم طبقه ی دوم باشیم که بتونم یه چیزایی رو ببینم شده بودم مثل بچه های دوساله ، احساس کردم مرتضی توجه اش به من جلب شده که چقدر خوشحالم دیگه خبری از آثار اخم نبود.... مرتضی دررو با کلید باز کرد و وارد راهرو پله شد و یه دونه یه دونه به همراه اعظم و غلام حسین رفتیم بالا ....چقدر منتظر دیدن خونه ام بودم ....وقتی در رو باز کرد یه اتاق بزرگ و خالی بود فقط همین.... پس مطبخش کجا بود؟؟؟ مرتضی گفت مطبخ نداره باید پیک نیکت رو بذاری کنار اتاق.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f