#جراید_قدیمی
مردی که با لباس زنانه به خیابان
آمده بود مورد مزاحمت قرار گرفت!
صفحه حوادث روزنامه اطلاعات
سال ۱۳۵۰ خورشیدی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر چقدر خوش بودیم با همه نداری ها از کوچکترین دارایی هامون لذت میبردیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تنها خداست که میداند
💫بهترین در زندگی تو
🌸چگونه معنا میشود
💫من آن بهترین را
🌸امشب برایت از خدا میخواهم
💫خدایا...
🌸بهترین ها را نصیب
💫دوستان و عزیزانم بگردان
✨شبتون در پناه خـدا✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌈روزش مهم نيست
☀️همہ چيز بہ خنده ى اول صبحت
🌈بستگى دارد
☀️كافيست بخندى تا تمام روز را
🌈در آسمان قدم بزنی
#سلام_روزتون_قشنگ
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح تابستون دهه هفتاد ، شروع برنامه کودک و نوجوان شبکه یک
تابستونه فصل شادی و خنده
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قهوه کتاب و فردا... - قهوه کتاب و فردا....mp3
5.91M
صبح 20. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_نهم لیوانی ک گوشه میز بود و نا غافل شکستم از شدت ترس زبو
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_دهم
اگر چه فقط به حرفهای خان باجی
گوش میدادم اما دیگه یاری حرف زدن نداشتم و جون مخالفت نداشتم یعنی در توان من نبود.
خلاصه چند روز بعد یه خانومی اومد و یکم صورتمو اصلاح کرد و عاقد اوردن و بدون هیچ جشنی من به عقد غلام رضا در اومدم
اگرچه اونقدر ها هم بد نشد چون غلامرضا خودش به من ت ج ا و ز کرده بود و دیگه حداقل لازم نبود بکسی جواب پس بدم.
من شدم زن غلام رضا،یه اتاق بهم دادند اگرچه به قشنگیه اتاق زن اولش نبود اما برای من حکم قصر و داشت
همون شب غلامرضا مست سر وقت من اومد و برای بار دوم سمت من اومد و....
از فردا هم زندگیه جدید من شروع شد
ادکلن ستار رو با خودم به اتاق مشترکمون اورده بودم و گاهی پنهونکی بوش میکردم ازش دیگه استفاده نمیکردم چون میترسیدم تموم بشه.
روز عقدمون فقط یک لحظه ستارو دیدم که با اخمای درهم و چهره ای غمگین به من خیره شده بود .
و از همه بدتر نگاههای اکرم زن اول غلامرضا بود که انگار تهش فرمان جنگ میداد و همون طوری با نگاهش برام خطو نشون میکشید که البته شکایتی هم نداشتم من شده بودم هَووش.
از همون روز اول بهم گفتند باید احترام اکرمو نگهداری اون زن واقعی غلامرضاست و تو فقط کلفتی که اومدی براش بچه بیاری و بعد اینکه بچه اوردی بری دنبال کارت،
حتی فکر کردن بهشم قلبمو بدرد میاورد
اما دختر بی کس و کاری مثل من مگه احساساتش هم مهمه؟؟
روزها خیلی سخت و طاقت فرسا شده بود تمام طول روز توی اتاق حبس بودم غلامرضا هفته ای دو شب کنار من بود و بقیه روزا پیش اکرم،
اکرم از هیچ تلاشی برای اذیت من دریغ نمیکرد.
از جمله اینکه میگفت باید اتاقمو تمیز کنی لباسامو بشوری و خیلی کارهای دیگه
بعدم نمیزاشتند من باهاشون غذا بخورم و همیشه نیم خورده هاشونو بعد جمع کردن سفره من باید میخوردم.
تقریبا هفت ماه بعدم وقتی یک روز صبح رفتم سفره رو جمع کنم از بوی کاچی حالم بد شد و بچه ی توراهیمون ابراز وجود کرد.
از اون روز غلام رضا با من خیلی خوب شده بود البته وقتی باهم بودیم، پیش اکرم بهم محل نمیداد ولی تو خلوت دونفرمون خیلی قربون صدقم میرفت اخه باردار شدن من یه جورایی انگ عقیم بودن واز غلام رضا برداشته بود.
منم کم کم سعی کردم
اون ت ج ا و ز ودوست داشتن ستار و ازدواج تحمیلی مو فراموش کنم و به زندگیه جدیدم عادت کنم اما خب روزگار انگار با من سر جنگ داشت.
تقریبا با پخش شدن خبر بارداریه من همه خوشحال شده بودند بجز اکرم و کم کم انگشت اتهام نازابودن سمت اون نشونه رفته بود و روز بروز بیشتر از قبل به من فشار می اورد.
همون روزا گفتند که قراره برای ستارم زن بگیرند .
از شنیدنش یکم دلم گرفت ولی خب خودمو قانع میکردم که نباید دیگه بهش فکرم بکنم.
قیافه ستار هم خبر چندانی از ذوق و شوق نمیداد.
یک روز که کسی حواسش نبود برام یه انگشتر قشنگ خرید و بهم داد و گفت به مناسبت اینکه دارم مادر میشمه.
اما من قبول نکردم یعنی دوست نداشتم دیگران فکر بد دربارم بکنند یا بهم تهمت دزدی بزنند این شد که ستار انگشتر و به غلامرضاداد که به من هدیه بده و اینطوری دیگه من نتونستم حرفی بزنم.
واقعا انگشتر زیبایی بود اونم برای منی که حتی حلقه ازدواجم برام نخریده بودند تا جایی که میشد توی خلوت به انگشتر طلای نگین یاقوته ستار خیره میشدم و حسابی به وجد میومدم از زیباییش،
غلامرضا کم کم شروع کرده بود به خریدن لباس های نوزادی و اون وسط ها برای منم گهگاهی لباسهای قشنگی میخرید.
البته جرات نمیکردم جلوی اکرم حرفی بزنم و گاهی پیش میومد حتی از ترس اجازه پوشیدنشونم به خودم نمیدادم.
اخلاق غلامرضا بعد بارداریم واقعا باهام خوب شده بود که همینم باعث شده بود کاملا اون تصویر ت ج ا و ز و فراموش کنم و ذره ذره عاشقش بشم.
ادامه عصرساعت ۱۶
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهکدهی روسینیر، سوییس
روستایی که ما قدیمیترها با آنت و لوسین و دنیِ کوه آلپ توش زندگی کردیم👌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
سلام به آشنایان قدیمی ویاران جدید کانالمون 😘به جمع ما خوش اومدید😌 اینجا دور هم جمع شدیم تا قدیم ندیم
دوستای عزیزم لیست کامل سریال ها و کارتون هایی که داخل کانال هست👆👆👆
ما نسلی بودیم که با تهدید "تا سه میشمارم"
چشم میزاشتیم....ولی اِنقدر با وجدان بودیم که،اون وسط یه "دو و نیم" جا میکردیم تا
دوستمون بهتر قایم شه.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f