12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یاد ایام خوش گذشته بخیر 👌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی خبر خوبه امروز بیاد برات...!!! - الهی خبر خوبه امروز بیاد برات...!!!.mp3
5.52M
صبح 24.. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هفدهم بی قراری میکرد خلاصه تا نزدیکای صبح بیشتر روستا رو
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هجدهم
اون مرد که بعدها فهمیدم اسمش اسماعیله نزدیکم شد و کمی خیره توی چشمام نگاه کرد.
همه نفرتم رو توی چشمام ریختم و سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چقدر ازش بدم میادچقدر موفق بودم نمیدونم اما استین لباسمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
پاهام یاریه راه رفتن نداشت اما تمام وجودم پر از رفتن بود من غلام رضا رو دوست داشتم اون شوهرم بود با همه بدیایی که در حقم کرده بود پدر بچه هام بود اما حالا که میگفتند کشته شده موندن من کنار اینهایی که فقط دنبال فرصت بودند تا بچه هامو ازم بگیرند و عین اشغال پرتم کنند کنار چه فایده ای داشت.
اینایی که وجود من ذره ای براشون اهمیت نداشت حداقل شاید بارفتنم اکرم دیگه به خسروی من فکر نمیکرد.
پس بدون تقلا دنبالش کشیده میشدم.
نزدیکای در اصلی دوباره دستامو خواست ببنده با خواهش ازش خواستم به بچم رحم کنه و بزاره دستام باز باشه لحظه ای با اخم نگاهم کرد و بعد با صدای کلفت و خشدارش گفت باشه نمیبندم.
اما فکر فرار به سرت نزنه که بیچارت میکنم اگرچه میدونی با این بچه توی شکمت جایی هم نمیتونی فرار کنی.
درضمن اینجا شهر خودتون نیست و اگه کسی ببینه تورو نمیشناسه فوری به من تحویلت میده همینطوری یک بند خطو نشونش رو کشید و بعد گفت متوجه شدی که؟؟؟
نگاهش به دهنم بود تا جوابی از من بشنوه اما تنها کاری که تونستم بکنم تکون دادن سرم بود.
سوار گاری شدم و اونم سوار شد لحظه ای به انتهای باغ نگاه کردم اکرم و شهلا و فرنگیس از همون دور پیدا بودند اما واضح نبود و من همون جا
و همون لحظه توی دلم با همشون وداع کردم و همونطور که بهشون خیره بودم قطره اشکی از گوشه چشمام چکید غم از دست دادن شوهر،یا دلتنگی برای روزهای عمارت؟ نمیدونم اما هر چه بود قلبم از شدت غصه بیتابی میکرد و تا وقتی از باغ خارج شدیم بهشون خیره بودم.
تقریبا دو روز در راه بودیم.
دیگه سرگیجه کلافم کرده بود حالت تهوع داشتم و اخر سر نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بالا اوردم دستام میلرزید.
البته غذا خورده بودیم فهمیده بودم اسماعیل شکارچیه قابلیه توی راه برای هر وعده شکار میکرد و میخوردیم،برای خسروهم شیر همراهمون بود انگار از قبل برنامه ریزی کرده بود توی اون مدتم
اصلا سعی نکرد بهم حتی دستم بزنه.
هنوز نمیدونستم اسماعیل کیه و چه نقشی تو کشتن شوهرم و بقیه داره فقط ازش بدم میومد و علی رقم سکوتی که کرده بودم توی دلم هزاران سوال و اشوب بود.
اما سعی کردم حرفی نزنم فعلا.
بلاخره بعد طی کردن مسافتی طولانی ما انگار به یه شهر دیگه رسیدیم.
کجا بودیم هنوز نمیدونستم گاری جلوی یه در ایستاد نگاهی ب اطراف کردم یه خونه قدیمی و تقریبابزرگ البته نه به بزرگیه ی عمارت خودمون،حیاط تقریبا بزرگی به چشم میومد و چند ساختمون کوچیکتر داخل حیاط بود انتهای ورودی یه طویله بود دور تادور پر از گلدونهای بزرگ و دارو درخت که بیشترشون برگ نداشتند.
دنبال اسماعیل تند تند میرفتم بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم مثل بچه گوش بحرف کن خیلی خسته بودم و تکون های گاری حالمو دگرگون کرده بود کمرم به شدت درد میکرد بطوری که یه ان حس کردم.
دستام یاریه نگهداشتن خسرو رو نداره .
اون روزا کمتر خونه ای اجر ساخت و سیمانی بود بیشتر با خشت و گل و... میساختند توی همین فکرا بودم که سرم گیج رفت و دیگه چیزی متوجه نشدم.
چقدر گذشت و چی شد نمیدونم چشممو که باز کردم خودمو توی رختخواب دیدم.
شیشه های رنگی که نورخورشید و تبدیل به چندین رنگ قشنگ کرده بود و از پشت شیشه روی فرش افتاده بود بادیدن شیشه ها یه لحظه یاد عمارت افتادم و قلبم از اتفاقاتی که افتاده بود بدرد اومد.
اشکام گرم شد و یکباره یاد خسرو افتادم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_محلی
#غوره_مسما
آشپزی بااین ظرفای سنتی تو اون حال و هوا وطبیعت واقعا خوردن داره😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5827984893677666566.mp3
6.08M
ألسَلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَهراءِ
سلام بر تو ای فرزند فاطمه زهرا♥️
#اندکی_تاماه_غم🖤
#پیشواز_محرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سلامممم روززیباتون بخیررر❤️
اول یه تشکر ویژه کنم از عزیزانی که تو نظرسنجیمون شرکت کردن و رای دادن تاجایی که تونستم جوابتون رو دادم قشنگام❤️🌹
تونظرسنجی این سری مون سریال ♡ نرگس ♡ رای آورد ، باشد که لذتشوببرین😍😘
یه زمانی هرکی ضبط صوت خونهش گندهتر بود باکلاستر بود. اگه ضبطشون همزمان 5 تا سیدی میخورد که دیگه انگار طرف سفینهی فضایی داره؛ از بس خفن بود!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هجدهم اون مرد که بعدها فهمیدم اسمش اسماعیله نزدیکم شد و ک
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_نوزدهم
چرا تابحال یادم نبود خدایا بچم کجاست.
باشتاب سمت در رفتم و دستگیره رو فشار دادم باز نشد انگار قفل بود اره قفل بود.در و به روی من قفل کرده بودند باعجله پشت پنجره رفتم و با گریه فریاد زدم.
درو باز کنید چرا زندانیم کردید لعنتیا بچمو بدید خسرو خسرو.
و با صدای بلند گریه کردم.
زمان زیادی طول نکشید که یه زنی جلو اومد و گفت چه خبرته دختر جان مگه اینجا سر جالیزه چرا فریاد میکشی.
گفتم چرا درو بستید به روم؟گفت اسماعیل خان دستور دادند ماهم اطاعت کردیم.
گفتم بچمو کجا بردید گفت بچت همینجاست تو بیهوش بودی نمیتونستی بهش برسی من بردمش پیش خودم گرسنه بود.
گفتم باشه برو بیارش.گفت الان نمیتونم، یکم صبر کن اسماعیل خان خودش میاد باید اجازه بده تا بتونم بیارم ولی نگران نباش حالش خوبه و الانم راحت خوابیده.
گفتم تورو خدا یه لحظه بیار بچمو ببینم
گفت جاش خوبه تو به فکر توراهیت باش.
یه لحظه دستمو روی شکمم گذاشتم انگار بودن این طفل بهم ارامش داد.
گفتم پس این اسماعیل خان کی میاد؟ اصلا چرا منو اینجا اورده؟
شماکی هستید؟
چرا شوهرمو کشتید.
با صدای بلند و کلافه ای گفت بزار خودش که اومد ازش بپرس و رفت از پشت به رفتنش خیره شدم.
لهجه عجیبی داشت حس میکردم که همشهریه ما نیست اصلا حتی سرو وضع لباساش هم به ما نمیخورد.
رفتو برام کمی نون و ماست اورد نگران خسرو و اینده نامعلومم بودم حس میکردم چیزی از گلوم پایین نمیره اما دلم به حال طفل معصوم توی شکمم سوخت و خوردم.
چند ساعتی که گذشت دوباره اومد ازش خواستم اجازه بده برم دستشویی
اول گفت نه اجازه ندارم ولی بعد گفتم اخه باردارم چطوری میتونم خودمو خالی نکنم همه شکمم ورم داره حتی نمیتونم بشینم میترسم فرش اتاقو نجس کنم.
چند لحظه بهم خیره شد و ازم قول گرفت بدون اینکه فضولی کنم یا فکر فرار به سرم بزنه برم ته حیاط که دستشویی داشت.
منم بهش گفتم وقتی بچم دست شماست من کجا میتونم برم بدون بچم؟
اونم در حالی ک شوهرمو خانوادشو کشتید به چه پناهی برم.
انگار که کمی اروم شده بود قبول کرد و من رفتم کارمو انجام دادم.
بدم ازش نمیومد بهش نمیخورد ادم بدی باشه هرچی بود از اکرم بهتر بود.
توی راه برگشت به اتاق بهش گفتم شما زن اسماعیل هستی؟ اما هیچ جوابی نداد
گفتم بچه داری؟ بازم فقط جوابم سکوت بود، دلم میخوست خسرو رو ببینم.
توی چشماش نگاه کردم و گفتم ترو خدا مگه تو مادر نیستی حال منو بفهمی .
من هیچ کسو تو دنیا ندارم فقط شوهرم بود که اسماعیل خان کشتش من موندم و اون بچه ک دست تو هست و این طفل معصوم تو شکمم دارم از دوریه بچم میمیرم بزار فقط از دور ببینمش.
اینارو ک میگفتم اشکام بی اختیار میریخت.
انگار دلش به رحم اومد گفت فقط از دور.
گفتم باشه باشه از دور.
گفت دنبال من بیا تند تند میرفتم انگار بال در اورده بودم و پرواز میکردم.
پشت ساختمون یه ساختمون دیگه بود که ازون جلویی خیلی بزرگتر و قشنگ تر بود که من ندیده بودمش.
رفتیم داخل و پشت پنجره گفت وایسا تا برم پرده رو کنار بزنم رفت و چند لحظه بعد پرده سفید گل آبی رو کنار زد نور توی شیشه بود.
ونمیتونستم خوب ببینم سرمو به شیشه چسبوندم و دستمو دوطرف شیشه گذاشتم.
کنار اتاق گهواره قشنگ چوبی بود و صورت خسرو رو دیدم که توی خواب اروم اروم بود بازم اختیار اشکامو از دست دادم از پشت شیشه قربون صدقش رفتم و باهاش تو دلم حرف زدم.
ادامه ساعت ۹ صبح فردا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
طعم پنیرها چقد فرق داشت نه؟
شما هم پنیر خالیخالی میخوردین؟
کدوم یکی از خوراکیهای اونموقع موردعلاقتون بود که دوست دارین دوباره تکرار بشه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f