eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک می‌کردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس می‌خری؟» گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد می‌خرم.» گفت: «باشه» و نشست کنارم. بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار می‌کنی؟» گفتم: «تو فضای مجازی می‌گردم.» گفت: «اون دیگه چیه عمو؟» خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمی‌تونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا می‌سازی!» گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش می‌گردم.» گفتم: «مگه اینترنت داری؟!» گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمی‌تونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت ۶ میره سر کار شب ساعت ۱۰ میاد که من میخابم، نمی‌تونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه می‌کنه نون می‌ریزیم تو آب فک می‌کنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمی‌تونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟» اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه.» @sonnatiii
🔴ﺣﻤﻮﻡ ﺭﻓﺘﻦ ما دهه شصتیا(دهه پنجاه را هم شامل میشه) ﺍﻭﻟﺶ میرﻓﺘﻴﻢ ﺗﻮ ﺣﻤﻮمی ﻛﻪ ﻧﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ آب ﮔﺮﻣﺶ! ﻳﻬﻮ ﺁﺏ میشد ٢٠ ﺩﺭﺟﻪ ﺯﻳﺮ ﺻﻔﺮ و ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎ ﻫﻢ٧٠ ﺩﺭﺟﻪ ﺑﺎﻻی ﺻﻔﺮ... ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﺮﺍمی ﺑﺎ ﺷﺎﻣﭙﻮ ﭘﺎﻭﻩ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغی ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻴﺎﻓﺘﺎﺩ ﺭﻭﺳﺮﻣﻮﻥ ﻛﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎی ﻣﻐﺰمون ٤ ﺳﺎﻧﺖ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻣﻴﺸﺪ!! ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺟﻴﻎ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ. ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻭقتی ﺑﻮﺩ که ﺑﺎ ﻛﻴﺴﻪ ﻛﻠﻔﺖ ﻭ ﺿﺨﻴﻢ ﻣﻴﺎﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﻧﻤﻮﻥ، ٢ ﻻﻳﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺳﺘﻤﻮﻥ ﻛﻨﺪﻩ ﻣﻴﺸﺪ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧمون ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﭼﺮﻛﻪ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻴﺪﺍﺩ! ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ ﻳﻪ کتکی ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻳﻢ که چرا در راه آب را بستی و استخر درست کردی و یا اینکه چرا اينقدر وول میخوری؛ (اصلا وول نمیخورديما، شدت فشارکيسه کشی ما رو اينور و اونور می کشوند) !!! ﺁﺥ ﺁﺥ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻨﮓ ﭘﺎزﺩﻥ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ هیچی، ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺑﻌﺪ اﺯ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ سنگ پا ﺯﺩﻥ ۲ ﺳﺎﻧﺖ ﺍﺯ ﻗﺪمون ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻣﻴﺸﺪ... ﻭقتی ﺣﻤﻮﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﺸﺪ کلی ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﻭ ﻳﻪ ﻳﻘﻪ ﺍسکی ﻫﻢ ﺭﻭﺵ، ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ خستگی ﻭ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺍﺑﻤﻮﻥ ﻣﻴﺒﺮﺩ!! آخرش ﻫﻤﻪ ميگفتن: ﺁخیش ﻧﻴﮕﺎﺵ ﻛﻦ. تميز شد ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ! نمی دونستن بيهوش شديم ما😒😑 @sonnatiii
21.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تبلیغ های تلویزیون دهه پنجاه، الان اون دختربچه خانومی شده براخودش😍 تبلیغ بانک پارس ، نوشابه کوکاکولا ، اتوبوس تی بی تی @sonnatiii
Moein Khooneh 320 .mp3
13.72M
یکی از اهنگای قدیمی و زیبا و خاطره ساز برا همه تقدیم دوستان گلم😘 @sonnatiii
قديما دسشوييا اينجورى بود كه كاسه توالت سه متر با در فاصله داشت، در هم قفلش خراب بود. ما دهه شصتيا با اين استرس بزرگ شديم😁 @sonnatiii
📚 يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مى‌شود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مى‌دهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و به‌جاى سى‌شاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم‌مرغ را زير مرغ مى‌گذاشتي، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان يک عالمه مى‌شد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مى‌خواهى بکني؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مى‌خواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌رويد. بهلول گفت: از تخم‌مرغ پخته جوجه درنمى‌آيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو 📚 افسانهٔ بهلول دانا- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۱۶۱- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظميبه نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) @sonnatiii
کاش میشد دار و ندارم رو بذارم و برم کُنجِ یه روستای دنج زندگی کنم‌...👒 @sonnatiii
22.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیبا ونوستالژی بابالنگ دراز قسمت بیست و هشتم😍 @sonnatiii
روزها گذشت.🥺 من دوچرخه‌ام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد. مدادرنگی‌هایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند. لباس‌های عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچ‌کس به آنها نرسد. توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچ‌کس آن را برندارد. عروسک‌هایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند. روزها گذشت و سال‌ها گذشت و من از همه داشته‌های کودکی‌ام به خوبی مراقبت کردم، اما نمی‌دانم کدام روز، کدام سال، چه کسی از کجا آمد و روزهای کودکی‌ام را برد؟ @sonnatiii
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر تبلیغ پفک نمکی مینو😍 @sonnatiii
نیایش شبانه❤️ خدایا ❤️🙏 دستانمان خالیست .. اما دلمان قرصه! چون تو هستی! به تو توکل میکنیم و اطمینان داریم به قدرتت دلخوشیم به بودنت که تنهایمان نمیگذاری.. بیشتر از همیشه مراقبمان باش✨🙏 آمیـــن یا رَبَّ العالمین🙏 ✨ته، ته همه ی نا امیدی ها نداشتـن ها، نخواستـن ها، نبـودن ها، و بن بست رسیدنها، خـدا را داری❤️ که آغوشش را برایت بازکرده است نا امیدی چـرا؟.. خدایا شکرت که هستی❤️ شب تون ستاره بارون 🌟🙏 @sonnatiii
هدایت شده از نوستالژی
دوستای گلم رفقای عزیزی که تازه به جمع مااضافه شدیدخیلی خیلی خوش اومدین مقدمتون گلباران😍🌺 کنارمابمونید تاباهم خاطره های زیبامونو مرورکنیم، خنده ها وگریه ها، شادی هاو غصه های اون دوران هرچی که بودگذشت و به گذشته پیوست ولی خاطراتش برای مازنده هست 🌺 ⭐️ ازامروز تا پنج شنبه فرصت داریدعكسای زیبا وخاطره انگیزتون رو برای ماداخل پیوی ارسال کنید ماداخل کانال قرارمیدیم هرعکسی که تاپنجشنبه هفته بعدی ویوی بیشتری خورد اون عکس برنده ی ی نفیس مامیشه که براش ارسال میکنیم🌻⚡️ @etebar333 @sonnatiii