eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اسباب بازی گردون موتور پلیس که سوغات لاکچری زمان ما بود . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در بنی اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند. عابد خشمناک شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو، گفت: خدا رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار می‌فرستاد. عابد گفت: حتما باید این کار را انجام دهم. ابلیس گفت: نمیگذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمندی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم. عابد گفت: راست میگویی! یک دینار صدقه میدهم و یک دینار را به کار می‌برم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد؛ ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا میروی؟ گفت: می‌روم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا میکنم. عابد گفت: مرا رها کن تا بروم؛ اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را برای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت؛ ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم. 📙پند تاریخ ۲۰۱/۵-۲۰۲ ؛ به نقل از: المستطرف ۲/ ۱۵۴؛ احیاء العلوم ۳۸۰ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از سری هنرنمایی‌های هم‌ نسلی‌هامون مهمون برامون میومد دیگه برای خودشیرینی ولکن ماجرا نبودیم پاش میفتاد رو سقفم راه می‌رفتیم هر چقدم مادرمون چشم‌غره میرفت انگار نه انگار باید هنرمونو رو میکردیم ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال به رنگ صدف از سریال‌های دهه هفتادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_اول آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن
بانو خواهر بزرگترش، نگاهش کرد و از همان لبخند های پر از آرامش همیشگی زد و پرسید: خوبی ؟ خجالت زده سر پایین انداخت و گفت: خوبم؛ خیلی وقته اومده؟بانو باز هم لبخند زد.- ده دقیقه ای میشه؛ بنظرم دوست داشت ببیندت. دو، سه باری با نگاهش توی جمع گشت.آیلار به سیاوش نگاه کرد؛ خستگی از سر و رویش می بارید. تمام وجودش چشم شده؛ تار و پودش چشم شده بود. حتی سلول های بدنش هم چشم شده بودند تا بیشتر سیاوش را ببیند.دلتنگی امانش را بریده بود؛ از همان وقتی که سودای دکتر شدن به سر سیاوش افتاد به دیر دیدن و کم دیدنش عادت کرد اما این دو سال آخر درسش، دیگر اصلاً نیامده بود. به منصور گفته بود، وقتی می آید و می ماند موقع برگشتن غریبی و تنهایی بیشتر به چشمش می آید؛ از طرفی هم سنگینی درس هایش مانع از آن شده که وقت کافی برای آمد و رفت داشته باشد. اما حالا آمده بود، تا بماند و برای مردم خودش کار کند؛ توی همان درمانگاه کوچکی، که همایون به ظاهر برای خدمت به مردم روستا و روستا های اطراف، اما در واقع برای برگرداندن سیاوش و پایبند کردش ساخته بود.به تعارف عمو همایون و همسرش پروین همه به سمت داخل عمارت رفتند؛ سیاوش در حالی که یک سمتش منصور و سمت دیگرش علیرضا ایستاده بودند پشت سر همایون و محمود وارد عمارت شد.آیلار اما جزء آخرین نفرات بود، که به سمت عمارت رفت. بانو دستش را روی شانه اش گذاشت و تقریباً هلش داد. البته خودش هم برای رفتن توی خانه بی قرار بود؛ خب سیاوش را ندیده و قلبش به این نیم نگاه راضی نبود.توی عمارت خدمتکار ها داشتند از مهمان ها که بیشترشان اقوام بودند، پذیرایی می کردند؛ آن هم با بهترین میوه ها، شیرینی ها و شربت ها که در آن منطقه پیدا میشد. بانو یک لیوان شربت برداشت؛ به دست آیلار داد و گفت: بخور یک کم آروم بشی. آیلار مهربان نگاهش کرد و یک جرعه از شربت نوشید؛ خنکی شربت با آتش درونش عجیب در تضاد بود. عطر خوش گلاب توی دهانش پیچید. به یک‌باره لیلا مقابلش ایستاد؛ بوسه ای محکم روی گونه اش نشاند و گفت: سلام قربونت بشم؛ معلوم هست کجایی؟چشمکی زد و اضافه کرد: راستی چشم شما روشن.آیلار سرخ شد؛ لبخند خجالت زده ای زد و گفت: اینجوری نگو لیلا؛ زشته یکی می‌شنوه فکر می کنن چه خبره. لیلا خندید و گفت: چه خبره مگه؟ می‌خوای زن داداشم بشی دیگه؛ راستی چرا نیومدی جلو به سیاوش خوش آمد بگی؟بانو رو به لیلا گفت: این پشت سر من قایم شده بود داشت پس می افتاد. تو، توقع داشتی بیاد جلو خوش آمد بگه؟ اون‌وقت که دیگه جلو همه غش می کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند و آیلار سر پایین انداخت و گوشه روسری اش را دور انگشت پیچید؛ سر که بلند کرد نگاهش به چشمان سیاه، سیاوش افتاد. گوشه ای ایستاده بود و با منصور حرف میزد؛ نگاهش به چند ثانیه هم نکشید. چشم از آیلار گرفت و به منصور دوخت. اما قلب آیلار با همان نگاه از کار افتاد؛ به سختی دستش را بالا آورد و یک جرعه شربت نوشید تا راه نفسش باز شد. این‌بار اما نه متوجه خنکی شربت شد، نه عطر گلاب و بوی مطبوع زعفران؛ همه‌ی حواسش پرت نگاه سیاوش بود. پرت چشمان زغالی اش! دخترک حق داشت بی حواس باشد؛ بی انصاف مگر حرارت نگاهش برای آدم حواس می گذاشت؟ جای قلبش توی سینه خالی بود؛ جای جان توی تنش. دل و جانش هر دو با همان یک نگاه کوتاه سیاوش رفت. کنار بانو، لیلا، ناهید و عاطفه که او هم خواهر دیگرش بود؛ نشسته و دختر ها گرم بگو و بخند خودشان بودند. آیلار داشت با موهای سعیده دختر سه ساله‌ی عاطفه که روی پاهایش نشسته بود بازی می کرد.نگاهش یواشکی حوالی سیاوش بازی می کرد و تمام فکرش هم پیش او بود که در جمع پسران فامیل نشسته و همانطور که از میوه های نوبرانه تابستانه‌ی مقابلش می‌خورد، با آن‌ها بگو و بخند می کرد و گاهی صدای خنده اش بالا می رفت. دلش می خواست یک‌بار دیگر به چشم های سیاوش نگاه کند اما او سرگرم اطرافش بود و فارغ از بی قراری های آیلار از خوردن میوه اش و هم صحبتی با رفقایش لذت می برد.زمان نهار که رسید خدمتکار ها مشغول پهن کردن سفره شدند؛ بوی برنج ایرانی و زعفران، گوشت کبابی، عمارت را برداشته بود. سفره پر از دیس های بزرگ برنج خوش عطر تزئین شده با زعفران شد، با مرغ های شکم پر و انواع و اقسام خورشت ها، سالاد و انواع ترشی و سبزی خوردن.همه‌ی مهمان ها از اقوام بودند و غریبه ای میانشان نبود؛هر چند که همایون تمام روستا را به مناسبت آمدن سیاوش شیرینی داد و قرار شد یک مهمانی حسابی هم بدهد.آیلار از شب گذشته شام نخورده بود؛ حالا با دیدن این سفره زیبا و رنگانگ حسابی گرسنه می نمود.سر سفره که نشستند برای خودش کمی غذا کشید. قاشق اول را به دهان گذاشت؛ داشت از مزه گردو وآلو با چاشنی رب انار لذت می برد، که صدای منصور را شنید. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‍ همین الان خدایم را صدا کردم نمیدانم چه می خواهی ولی الان برای تو برای رفع غم هایت برای قلب زیبایت برای آرزو هایت برای دین و دنیایت برای آخر کارت به درگاهش دعا کردم شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبـح ها هدیهٔ نابی سـت بـه تـو نفست گرم ،دلت گرم ، جهانت زیبـا           ســـ🥰✋ــلام  صبحتون سرشار از خیر و برکت الهی        •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این شبها ببخشیم.... - @mer30tv.mp3
5.52M
صبح 12 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوم بانو خواهر بزرگترش، نگاهش کرد و از همان لبخند های
به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا بشینید، من و سیاوش می‌ریم اون طرف؛ اونجا جا هست. سر بلند کرد و متوجه اشاره منصور شد؛ دقیق داشت به مقابل آنها که جای خالی بود اشاره می کرد. منصور برادرش و سیاوش می آمدند درست مقابل آنها می نشستند؟ هیجان و استرس با هم به قلبش سرازیر شد. به خودش نگاه کرد؛ پیراهن زرد بر تن داشت. دور تا دور کمر و آستینش گل های رز سورمه ای دوخته شده بود و با دامن و روسری سورمه ای که گل های زرد داشتند.لباسش هنر دست بانو بود؛ یک خیاط ماهر که هیچ کس نمی توانست مثل او زیبا لباس بدوزد. قاشق و چنگال را توی بشقاب گذاشت؛ کمی آب نوشید و دستانش را مشت کرد و محکم فشار داد، تا قدری از استرسش کم شود.سیاوش و منصور آمدند و روبه روی او نشستند؛ منصور از آن طرف سفره خم شد و آهسته لپ آیلار را کشید. هنوز عادت بچگی هایش را ترک نکرد بود و پرسید: چطوری قشنگ من؟ از صبح تا حالا کجایی ندیدمت؟آیلار که نگاهِ مستقیم سیاوش را روی خودش می دید، دامنش را میان دستش مچاله کرد و به منصور لبخند زد و گفت: من هستم؛ تو سرت گرم مسافرِت بود.به سیاوش نگاه کرد و ادامه داد: خوش اومدی سیاوش؛ رسیدن بخیر. سیاوش لبخند گرمی زد.- ممنون؛ سلامت باشی.همین سه کلمه کافی بود که دل دخترک ضعف برود و با خودش فکر کند چقدر برای شنید صدایش دلتنگ بوده! دلتنگ بود و البته بی قرار. حالا که سیاوش روبه رویش نشسته بود، حالش شبیه دختر های بود که برایشان خواستگار آمده؛ استرس داشت، به همراه شور و حالی خاص. دامنش را همچنان میان دستانش می فشرد. نگاهش به سفره بود؛ به سبزی خوردن تازه ی توی سفره و کاسه‌ی سالاد شیرازی کنارش که سیاوش صدایش زد: آیلار؟قلبش هری ریخت؛ نامش چه زیبا بود! هر وقت سیاوش صدایش می کرد همین فکر از سرش می‌گذشت؛ اصلاً از روزی که مرد محبوبش آن‌قدر زیبا نامش را بر زبان آورد، عاشق نامش شد.سربلند کرد خیره به چشمان زغالی سیاوش منتظر شد تا او ادامه سخنش را بر زبان بیاورد؛ سیاوش گفت: چرا غذا نمی‌خوری؟ابرو بالا انداخت؛ به بشقابش اشاره کرد و گفت: یخ کرد؛ بخور.هل شد؛ قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دارم می‌خورم. سیاوش لبخند زد؛ از آن‌ها لبخند ها که ازشان محبت چکه می کرد. دلش رفت برای لبخند مرد روبه رویش؛ دلش رفت برای حواس سیاوش که سمت بشقاب دست نخورده او پرت شده بود.دومین قاشق از محتویات مرغ شکم پر را که گوشه‌ی بشقابش ریخته بود، در دهانش گذاشت و چقدر طعم گردو و آلو با چاشنی رب انار این‌بار خوشمزه تر بود.غذایش نوش جانش شد وقتی مرد قلبش با آن لبخند مهربان او را دعوت به خوردن کرد؛ غذایش نوش جانش شد چون که سیاوش درست روبه رویش نشسته بود. هر چند جرات نمی کرد میان جمع شلوغ فامیل آن گونه که دلش می‌خواهد نگاهش کند؛ اما همین که بود، همین که گاهی زیر چشمی نگاهش می کرد، همین که وقتی با منصور صحبت می کرد صدایش را می شنید کافی بود برایش. روی تخت چوبی درحیاط زیر درخت گیلاس درازکشید؛ تیرماه بود فصل رسیدن گیلاس ها. چشمش به گیلاس هاس سرخ میان برگ های سبز بود اما حواسش در خانه عمویش. از دو روز پیش که سیاوش را دید یاد رفتار او رهایش نمی کرد؛ غیر از سر سفره برخورد دیگری با هم نداشتند.سیاوش هم هیچ تلاش دیگری برای اینکه برخورد داشته باشند نکرد. از همان روز به بعد هم ندیده بودش؛ مرد جوان از طرفی درگیر مهمان ها و از طرف دیگر درگیر کارهای درمانگاهش بود. دخترک می ترسید مبادا فراموشش کرده باشد و دیگر به او فکر نکند؛ توقع رفتار مهربانانه تری از پسر عمویش داشت و اصلاً فکر نمی کرد اولین دیدار بعد از دو سال انتظار انقدر ساده بگذرد. غرق افکارش بود که بانو صدایش کرد: آیلار کجایی؟بلند شد نشست.- جانم بانو؟ اینجام.بانو گفت: بیا این سبد رو ازم بگیر، یک مقدار سبزی برای شام بچین آبگوشت داریم.از روی تخت بلند شد و به سمت بانو رفت و سبد را از او گرفت؛ قسمتی از حیاط سبزی کاشته بودند. حیاط بزرگی داشتند؛ پر از انواع و اقسام درختان میوه. از درِ حیاط تا درِ وردوی خانه دو طرف درخت کاشته بودند. زیر درخت گیلاس محبوب او هم یک تخت بزرگ چوبی قرار داشت که هر وقت دلش تنهایی می خواست روی آن می نشست.کنار سبزی ها جوری که خرابشان نکند نشست و شروع کرد به چیدن؛ عطر ریحان که بیشتر از هر سبزی دیگری دوستش داشت، را استشمام کرد و سعی کرد کمتر به سیاوش و رفتارش فکر کند.شب موقع شام کل خانواده غیر از پدرش دور سفره جمع بودند؛ سفره روی تخت دوست داشنی اش و زیر درخت گیلاس پهن شد. بانو داشت آبگوشت توی کاسه های چینی گل سرخ می ریخت.عاطفه توی کاسه ها نان می ریخت؛ شعله، مادرشان، در حالی که سعیده کوچولو را روی پایش نشانده بود، به او غذا می‌داد. منصور و رضا شوهر ریحانه هم گرم صحبت بودند. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ ۴ لیوان آرد ✅ نصف استکان آب ✅ یک قاشق نمک ✅ یک قاشق شکر ✅ ۱/۵ قاشق خمیرمایه ✅ یک لیوان شیر ✅ ۴ قاشق روغن ✅ ۲ عدد تخم مرغ ✅ کنجد ✅ سیاه دانه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f