فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبی دیگران را چندین برابر جبران کن
با مظلومان و درمانده گان دوستی کن
بدی دیگران را با محبت تلافی کن
بدون توقع نیکی کن
مثل خدا باش مهربان تر از همه
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 تقدیم به شما خوبان
🌸 آدینه تون به زیبـایی گل
🌷 آرزوهاتون دست یافتنی
🌷 کانون گرم خانوادتون پراز مهـربانی
🌸 سایه بزرگترهاتون مستـدام
🌸 عشق تون پابرجـا و سعادت
🌷 و خوشبختی یار همیشگی شما باشـه
🌷 سلام صبح آدینه تون گلبارون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمت بهشت ایرانه
گنبدت خورشید ایرانه
تو خودت بانوی قم هستی
داداشت شاه خراسانه😍
💖 #میلاد_حضرت_معصومه (س)
💖 #روز_دختر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
598_40872888401378.mp3
7.77M
💐 اومدم دردمو درمون کنم
💐 خودمو با عشق تو مجنون کنم
🌹 #میلاد_حضرت_معصومه (س)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوچهار عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوپنج
پشت سر علی و زنش حرف زدن یعنی پشت سر من حرف زدن، وای به حال کسی که اسم علیرضا و زنشو بیاره. علی مُرده هر کاری هم که کرده به خودش و خانواده اش مربوطه نه به هیچ کس دیگه؛ دست از سرش برادرین بذارین به آرامش برسه.علیرضا چقدر دور به نظر می رسید؛ انگار هیچ وقت نبوده. انگار این آدمی که دربارهی آن حرف میزند هیچ وقت نه آمد و نه رفت! روزگار چنان جانش را گرفت که انگار هیچ وقت جان نداشته و زندگی نکرده.چهل روز میشد که علیرضا را ندیده بود؛ چهل روز میشد که هرشب خودش را بابت قهر با برادرش لعنت می کرد. چهل شب میشد که فهمیده بود باید قدر اطرافیان را تا هستند بداند.محبوبه با پوزخندی بر لب به آنها و بازوی آیلار میان دست سیاوش نگاه کرد؛ خودش می دانست که حرف راه انداخته و همین که بهانهی پچ پچ زنان را جور کرده بود برایش کافی بود.مهمان ها که رفتند، آیلار هم به اتاقش رفت تا وسایلش را بردارد و به خانه پدری اش بر گردد؛ قبلاً با پروین و همایون صحبت کرده بود، راضی نبودن اما موافقت کردند.سحر در حیاط کنار مادرش روی تخت نشسته بود؛ شریفه با ناراحتی رو به دخترش گفت: عمهی سیاوش داشت راست میگفت؟ واقعاً قبلاً سیاوش، دختر عموشو می خواسته؟سحر نمی دانست در جواب مادرش چه بگوید؛ می دانست مادرش زنی حساس و همیشه نگران است.خودش را به آن راه زد و گفت: من نمیدونم ماجرا چی بوده ولی باور کن مامان از روزی که سیاوش اومده خواستگاری من از گل نازکتر بهم نگفته.شریفه انگار اصلاً حرفهای سحر را نمی شنید؛ گفت: نکنه واقعاً چشمش دنبال زن برادرش باشه؟ نکنه واقعاً همیشه اونو میخواسته؟سحر سعی کرد مادرش را آرام کند و گفت: اصلاً مامان بر فرض که آیلار رو می خواسته. خیلی مردها توی دنیا یک زن دیگه رو می خواستن و بهش نرسیدن؛ این دلیل نمیشه که هیچ وقت حق ازدواج ندارن یا اینکه با زن دیگه ای خوشبخت نمی شن.شریفه به دخترش نگاه کرد و با حالت زاری، گفت: درسته ولی الان شوهر اون زن مرده؛ اگه واقعاً هنوزم اونو بخواد، مبادا..سحر به مادرش خیره شد و منتظر گفت: مبادا چی مامان؟شریفه انگار با خودش حرف میزد گفت: اینا که مَرد دو زنه هم توی فامیلشون دارن؛ هم عموش دوتا زن داره، هم برادر خدا بیامرزش دوتا زن داشت..سحر هراسان از فکرهایی که از سر مادرش می گذشت، گفت: داری به چی فکر می کنی مامان؟ سیاوش همچین آدمی نیست!خودش هم اصلاً به حرفی که میزد ایمان نداشت.شریفه یکباره از جا بلند شد و گفت: آره مادر؛ منم دیوونه شدم دارم به چرندیات اون زنک معلوم الحال فکر می کنم؛ برو مادر، برو به شوهرت برس، منم برم بابات خیلی وقته دم در منتظره.سیاوش پشت پنجره اتاق ایستاده بود و سیگار می کشید؛ سیگار پشت سیگار. این روز ها آمار تعداد سیگارهایش از دست خارج شده بود.سحر کنارش ایستاد و نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان بی هیچ حرکتی خیره سیاهی شب پشت پنجره ماند.سحر گفت: امروز حرفهای عمه ات، مامانمو ترسوند... می گفت نکنه واقعاً سیاوش، آیلار و می خواسته... منم اصلاً نمی دونستم چی بگم..کمی سکوت کرد؛ انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت: مامان می گفت نکنه سیاوش بزنه به سرش بخواد برگرده سراغ آیلار؟سیاوش از گوشه چشم نگاه کوتاهی به سحر انداخت و گفت: عمه ام چرت و پرت زیاد میگه؛ دیدی که جوابشو دادم.سحر با لحنی دلخور، همانطور که با انگشتهایش بازی می کرد گفت: آره دیدم؛ خوب پشت آیلار در اومدی.سیاوش نکنه واقعاً..منتظر بود سیاوش حرفی بزند اما او در سکوت فقط از سیگارش کام می گرفت؛ سحر باز گفت: سیاوش ممکنه؟سیاوش به سوی سحر برگشت؛ زنهای دور و برش این روزها چقدر بی فکر شده بودند! با عصبانیت گفت: سحر الان وقت این حرفهاست؟ واقعاً الان موقعیت حرف زدن دربارهی این چیزاست... تو نگران چی هستی؟می ترسی فیل من یاد هندستون کنه برم آیلار و بگیرم سرت هوو بیاد... نمیخواد بترسی؛ من از این عرضه ها ندارم. اگه داشتم همین تو رو هم پس می دادم که توی این شرایط نشینی به جونم نق بزنی و چرت و پرت ببافی.چشمان سحر پر از اشک شد؛ سیاوش این روزها زیادی بی حوصله و غمگین بود.با چشمانی پر از اشک به شوهرش نگاه کرد و گفت: چرا اینجوری می کنی؟سیاوش تقریبا فریاد زد چه جوری می کنم؟ چیکار می کنم؟ بابا چرا یک ذره منو درک نمیکنید؟ برادرم مُرد... برادرم مُرده... برادری که چند ماه باهاش قهر بودم... برادری که شب آخر وقتی دستشو گرفتم آرزوش بود مثل قدیم بغلش کنم...بالاخره بغضش شکست و زد زیر گریه...آیلار میان اتاق نشست؛ همه وسایلش را جمع کرده بود. یکی دو ساعتی از آمدنش به اتاق می گذشت اما هنوز میان اتاق نشسته بود. چند ماه را در این اتاق زندگی کرد؛ چند ماه پر از خاطرات بد! چند ماه پر از روزهای زجر آور و کشنده!
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#بورانی_بادنجان
مواد لازم :
✅ بادمجان کبابی۴عدد
✅ گردوی خرد شده ۳ قاشق غذاخوری
✅ سبزی دلار ۱ قاشق غذاخوری
✅ ماست پرچرب ۱ کیلو
✅ سیر۲ حبه
✅ نمک فلفل به مدار لازم
✅ کمی نعنا وسماق برای تزئین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5776219113147859540.Mp3
12.89M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(نمیتونم دروغ بگم)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اون موقعها که گوشی نبود بزرگترین تفریح دهه شصتیها نشستن تو کوچه و صحبت کردن راجب به جن و روح بود
بعد که دعواشون میشد میگفتن: الان میرم به مامانت میگم...😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوپنج پشت سر علی و زنش حرف زدن یعنی پشت سر من حرف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوشش
مجوز خروجش از این قفس با مرگ علیرضا صادر شد؛ خدا می داند که راضی به مرگش نبود اما سرنوشت بازی های خودش را داشت و به آینده نگری کسی اهمیت نمی داد. او راه خودش را می رفت و کار خودش را می کرد.بابت مرگ علیرضا خیلی ناراحت بود؛ علیرضا در حقش ظلم بزرگی کرد اما هرگز مرگش را نمی خواست. کاش می ماند و با آن بار عذاب وجدانی که هر بار می دیدش، و در چشمانش مشاهده می کرد، زیر خروار خروار خاک نمی خوابید.منصور درِ اتاق را باز کرد و بی هوا گفت: آیلار ما خیلی وقته منتظرتیم..صورت آیلار را که خیس اشک دید؛ با صورتی در هم جلو آمد. دست دور شانه خواهرش حلقه کرد و او را به خودش فشرد.آهسته و با صدای پر از بغض گفت: خدا بیامرزتش.آیلار بینی اش را بالا کشید و گفت: هیچ وقت راضی به مردنش نبودم... فارغ از این چند ماه منصور، علیرضا خیلی پسر عموی خوبی بود؛ همیشه هوامو داشت، همیشه دوستم داشت. هیچ وقت براش با لیلا فرقی نداشتم؛ هر چی برای اون خرید برای منم خرید. هرکاری برای اون کرد برای منم کرد... منصور توی این چندماه هر وقت دیدمش نگاهش پر از عذاب وجدان و شرمندگی بود.صدایش را کمی بالاتر برد و گفت: منصور این چند ماه توی این خونه و اتاق به من خیلی سخت گذشت خیلی... ولی هیچ وقت راضی به مردنش نبودم!زد زیر گریه. منصور خواهرش را در آغوش گرفت؛ روی سرش را بوسید و گفت: ما هممون علیرضا رو خیلی دوست داشتیم؛ما که تازه به هم نرسیده بودیم که با همین یک اشتباه علی همه خوبی هاش از یادمون بره. منم از دستش دلخور بودم ولی مگه میشه علیرضای مهربون و دوست داشتنی گذشته رو یادم بره؟ مگه میشه یادم بره چه بچگی خوبی با هم داشتیم؟ روزهای مدرسه یادم بره؟نوجونی و جوونی؟ آخ آیلار آخ! کی فکرشو می کرد علی به این زودی از بین ماها بره؟ هنوز خیلی جوون بود.آیلار آخرین نگاههایش را در اتاق چرخاند؛ همراه منصور از اتاق خارج شدند.به سمت اتاق ناهید رفت؛ از وقتی که به عنوان همسر علیرضا وارد این خانه شده بود، اولین بار بود که به اتاق او می رفت. در مراسم علیرضا خیلی هوایش را داشت اما هیچ وقت پا به خلوتش نگذاشته بود. قبل از اینکه به در ضربه بزند؛ ناهید در را باز کرد. انگار او هم قصد بیرون آمدن از اتاق را داشت و دخترک را که پشت در اتاق دید.با چشمان بی فروغ نگاهش کرد؛ امید چهل روزی میشد از نگاهش رفته بود. حتی شب عروسی آیلار و علیرضا هم نگاهش این همه خسته و ناامید نبود؛ صورتش تکیده و لاغر شده و رنگ و رویش حسابی پریده بود. جز شکمش که اندکی بالا آمده، همه بدنش لاغر شده و به قول محبوبه تمام گوشت تنش ریخته بود.ناهید نگاهش کرد و پرسید: داری میری؟آیلار دست از وارسی اندام و صورت تکیده ناهید برداشت؛ از وقتی زن علیرضا شد در مقابل این زن احساس شرمندگی می کرد.پاسخ داد: آره... ناهید اومدم بهت بگم من هیچ وقت نمی خواستم زندگیتو خراب کنم یا اینکه شوهرتو ازت بگیرم. ناهید با چشمانی که اشک پرشان کرده بود، گفت: ما در حقت بدی کردیم؛ من، مادرم، علیرضا...آیلار سر تکان داد. فراموش کن.ناهید همچنان چشم از آیلار بر نمی داشت؛ آیلار حس کرد باید یک چیزهایی را به هوویش بگوید.گفت: علیرضا خیلی دوستت داشت؛ روز آخر با هم از خونه رفتیم بیرون. بهم گفت میره کوه برات یک مقدار داروی گیاهی بیاره؛ می گفت میخوام ناهید بیشتر از دارو گیاهی استفاده کنه... بهش گفتم دیشب صدات و شنیدم که بهش گفتی بره خونهشون. چرا اذیتش می کنی؟ بهم گفت «من بدون ناهید نمی تونم زندگی کنم ولی باید تنبیه بشه؛ من بهش اطمینان کردم و ازش دلخورم. چند روز بره خونه باباش بمونه، یاد بگیره نباید حرف خلوت و از خونه بیرون ببره. میرم دنبالش»؛ حتی بهم گفت برو از مادرت برای ناهید یک شیشه ترشی آلبالو بگیر، هوس ترشی های مادرتو کرده. ناهید میان گریه خندید و پرسید: واقعاً اینا رو گفت؟آیلار هم لبخند زد: آره بخدا...سرش را پایین انداخت و ادامه داد: بخاطر همه چیز متاسفم ناهید؛ من نذاشتم چند ماه آخر از زندگیتون لذت ببرید...ولی... ولی خودت میدونی که با پای خودم نیومدم! ناهید در سکوت سر تکان داد؛ آیلار زیر لب خداحافظی گفت و از هوویش جدا شد و همراه منصور از پله ها پایین رفت. ناهید هم با نگاهش بدرقه اش کرد.همین روزها او هم باید وسایلش را جمع می کرد و می رفت.زمان خداحافظی با خانواده، عمویش همایون، گفت: آیلار باغ و زمینی از علیرضا مونده که یک بخشیش میرسه به تو.آیلار نگاهش را به صورت همایون دوخت؛ از او هم کینه به دل نداشت.همهی اهالی این خانه را می بخشید و بعد می رفت؛ خیلی وقت بود که مستقیم به صورت او نگاه نکرده بود اما اینبار خیره اش شد.چقدر پیر تر شده بود! چهل روز گذشته بود اما همایون به اندازه چند سال پیر شده بود؛ داغ اولاد جگر سوز است .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوهفت
به قول مامان شعله، خدا نصیب هیچ کس حتی گرگ بیابان نکند.نگاهش را از صورت همایون نگرفت و به ریش های زیادی سفید شده اش دوخت و گفت: من هیچی نمیخوام عمو؛ اونا حق زن و بچه اشه.همایون اینبار گفت: مهریه ات هم هست عمو.آیلار باز گفت: اونم بخشیدم به علی.اشک هردویشان همزمان چکید؛ همایون درمندانه گفت: شرمندتم عمو! دلشکسته اومدی و دلشکسته میری. آیلار با نگاهی بارانی سر پایین انداخت؛ دیگر برای شرمندگی و ابراز پشیمانی زیادی دیر شده بود. پروین هق هق کنان جلو آمد؛ هیچ کس بیشتر از او با مرگ علیرضا نسوخت و ویران نشد.میان هق هق هایش به آیلار گفت: آیلار مادر... علیرضام در حقت بدی کرد؛ آبروت رفت، کتک خوردی... حلالش کن… بچه ام دستش از دنیا کوتاه شده... ازش بگذر و حلالش کن؛ بذار به آرامش برسه.آیلار زن عمویش را در آغوش گرفت: بوسه ای روی موهای سفید شده بیرون مانده از روسری اش زد و گفت: من از هیچ کس کینه ای به دل ندارم زنعمو؛ خودتو اذیت نکن. هر چی بود گذشت.خداحافظی اش با لیلا بیشتر از همه طول کشید.خواهری که داغ برادر دید! لیلا فقط در آغوش آیلار گریه کرد؛ هیچ نگفت اما دقایق زیادی را در آغوش رفیق تمام روزهای زندگیش اشک ریخت.سیاوش پشت پنجره ایستاده بود که آیلار همراه خانواده اش از در حیاط خارج شد؛ این دختر وقتی به عنوان عروس با لباس سپید پا به این خانه گذاشت داغ دار بود. داغ دار عشق و آرزوهایش! حالا هم که با لباس سیاه و به عنوان بیوه از خانه خارج میشد هم داغ دار بود؛ داغ دار مردی که در این چند ماه برایش شوهری نکرد.بعد از رفتن آیلار، ناهید از پله ها پایین آمد؛ رو به روی همایون و پروین نشست و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمیشد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمیشد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم رو جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم.پروین با ناراحتی به صورت شوهرش نگاه کرد؛ راضی به رفتن ناهید نبود. می دانست ناهید خودش هم دوست دارد آنجا بماند؛ در خانه ی پدریش با آن دست تنگی که پدرش داشت چه کسی قرار بود مخارج او و فرزندش را تامین کند؟ هزینه های رسیدگی به جنین که هر روز در خطر بود و داروها و مراقبت زیاد می خواست را از کجا فراهم می کرد؟همایون مهربان گفت: کجا بری دایی؟ اینجا خونهی شوهرته. آیلار اگه خواست بره و من قبول کردم چون از روز اول هم با رضایت خودش نیومد؛ ولی تو، یادگار علیرضام رو توی شکمت داری... روزی که اومدم خونتون دنبالت یادته؟ گفتم اگه امروز همراهم بیای تا آخرش پشتتم؛ مَرده و حرفش! تا لحظه ای که زنده ام خودت و بچه ات زیر چتر حمایت من می مونید... اگه اینجا سختته برات خونه می گیرم..ناهید میان حرف دایی اش رفت؛ برای اولین بار در این چهل روز خوشحال بود و لبخند زد. دوست داشت در اتاق خودش و علیرضا بماند و زندگی کند؛ فرزندش را در همین خانه و اتاق به دنیا بیاورد. از تک تک خاطراتی که با پدرش داشت بگوید.
گفت: نه دایی من خونه جدا نمیخوام؛ همینجا می مونم. دلم میخواد بچه ام پیش پدربزرگ و مادربزرگش باشه؛ کنار عموش باشه. زیر سایه شما بزرگ بشه؛ دست حمایت پدر بزرگ و مادربزرگش و عموش روی سرش باشه.همایون با صدایی که بغض تمام کلماتش را زخمی کرده بود، گفت: نمیذارم آب توی دل زن و بچهی علیرضام تکون بخوره؛ از اون روزی که بهت قول دادم و تو هم زنانگی کردی و همراهم اومدی تا همدم علیرضا باشی جایگاهت توی قلبم عوض شد؛ وقتی حامله شدی و دکتر گفت این بچه زنده می مونه و قرار شد به علی بچه بدی چشمم روشن شد... حالا که علیرضا نیست یادگارش که هست؛ تو هستی. زن علیرضا و مادر یادگار علیرضام روی تخم چشمم جا داره؛ من در حقت بدی کردم. تا قبل از مرگ علیرضا باور نداشتم ما هم یک روز می میریم؛ باور نداشتم دنیا چقدر نامرده اما حالا باورم شده ممکنه تا یک ساعت دیگه نباشم... بخاطر کینه هایی که از بابات داشتم و زخم زبونشو به تو زدم حلالم کن دایی... از این به بعد تا هر وقت که خودت بخوای کنارمون می مونی؛ هر چی خواستی برات فراهم می کنم.پروین هم لبخند زد؛ از روزی که جگر گوشه اش را به خاک سپرد، اولین شبی بود که قلبش کمی آرام می گرفت. با رضایت به همایون نگاه کرد.اشک های ناهید جاری شد؛ کاش آن روزها که علیرضا زنده بود این مشکلات حل میشد. او هم با آرامش زندگی می کرد. اما حالا هم داشتن حمایت همایون اتفاق بزرگی در زندگیش محسوب میشد.اینکه فرزندش زیر چتر حمایت او بزرگ میشد، برایش دلگرمی بزرگی بود؛ البته اگر زنده می ماند و سالم به دنیا می آمد. دعا کرد کاش خدا آخرین امیدش را نگیرد و جنین موجود در بطنش صحیح و سالم برسد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f