eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
از قشنگیای بهار🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوهفت مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مس
آن هم با مردی مثل شهرام که هیچ کم نداشت پس ، از همان اول تصمیم گرفته بود پا روی غیرت بیخودی جوش امده اش بگذارد و به این ازدواج رضایت دهد. ناگفته نماندکه در طول مراسم بین او و مهران یک کلمه حرف هم رد بدل نشد امادر جواب خانوم جون گفت شما صاحب اختیارید .هر طور صلاح می دونیدشعله هم حرف شوهرش را کامل کردالبته درسته مسافرید ولی برای رفتن عجله نکنید تا هر وقت که بمونید قدمتون روی چشم ما.خونه پسرم رو آماده کردیم تا کاملا راحت باشید.مهران رو به شعله گفت مامزاحم شما نمیشیم.میریم باغ مازار.شعله در جواب مهران گفت محاله ما بذاریم .بچه ها خونه منصورو براتون آماده کردن .هم بزرگه هم دیوار به دیوار خودمون هستین می تونیم ازتون پذیرایی کنیم.مهران باز گفت :فرقی نداره اونجا هم منزل شماست منصور رو به مهران گفت :اونجا کوچیکه .چند روز اینجا بمونید ما در خدمتتون باشیم قول میدم بد نگذره آنقدر منصور وشعله اصرار کردند که مهمانها پذیرفتند ساکت ترین اعضا حاضر در جمع بانو و جمیله بودند بانو چون عروس بود خجالت می کشید جمیله هم که در حضور مهران و مادرش احساس راحتی نمی کرد محمود گفته بود نیاید اما خودش برای امدن اصرار کرده بود و حالا واقعا پشیمان بودشب موقع خواب ریحانه با هر ترفندی که بود منصور را راضی کرد به اتاق آیلار آمد تا پیش او بخوابد درجایشان دراز کشیده بودند ریحانه به سمت آیلار چرخید و گفت کاش همین امشب از تو هم برای مازار خواستگاری کرده بودن و کار یکسره شده بودآیلار با این حرف ریحانه به لحظه ورود مهمان ها فکر کردمازار وارد که شد با نگاهی سریع میان حاضرین گشت نگاهش دلتنگی داشت انگار روی او مکث کرد و لبخندی نامحسوس روی لبهایش نشست آیلار نفهمید نگاه دلتنگش به دنبال او می گشت یاامید که در دستان دخترک بود؟چون بلافاصله جلو آمد بر صورت زیبای کوچکش بوسه ای محکم کاشت اصلا ایلار چرا داشت او و دلتنگی اش را حلاجی می کردمعلوم نبود چه مرگش شده بوداز روزی که مازار از عشقش به او گفت نگاهش به او فرق کردبعد از ان هر وقت گذرش کنار رود افتادخاطره حرفهای ان روز مرد جوان تداعی شدعاشق بودنش و اینکه تمام این سالها به احترام اینکه خواسته قلب دخترک چیز دیگری بوده.صبوری کرده بودیک جورهایی به دلش می نشست ریحانه کمی در جایش جا به جا شد و پرسید :فکر می کنی کی برای خواستگاری تو میان ؟من که مطمئنم همین امروز و فردا حرف شما دوتا هم میاد وسط آیلار دستش را تکیه گاه سرش کردهمانطور که به ریحانه که صورتش در اثر نور ماه پشت پنجره روشن شده بود نگاه می کرد گفت :چقدر ساده ای تودختر .چرا فکر می کنی اینا میان منو می گیرن برای مازار .به قول خودت چی کم داره پسره ؟مگه همین الان خانوم جونش نگفت چندتا عمه داره یکیشون فردا میاد اینجا .اخه فکر می کنی خانوم جونش ،باباش ،عمه هاش راضی میشن بیان برای پسر به قول تو خوشتیپ چشم ابی شون یک زن مطلقه بگیرن.؟اونم زنی که هزار جور حرف پشت سرش زدن تو انگار یادت رفته چی شده ..نفس عمیقی کشید و گفت :چی میگی دختر خوب .یادت رفته چه انگی به من زدن ؟چه قصه ها پشت سرم گفتن؟علیرضا با بلایی که سر من آورد ، فقط سیاوش رو ازم نگرفت .آبرومو برد .شانس زندگی و ازدواج خوب رو ازم گرفت.ریحانه اخم در هم کشید و گفت :همه میدونن که اون حرفها دروغ بود .حداقل مازار و مادرش می دونن گور بابای بقیه و حرفهای مفتشون.تازه کدوم زن مطلقه ؟تو که دست نخورده و بکر برگشتی دیگه کدوم ازدواج ؟کدوم طلاق ؟آخه چیه ازدواج شما شبیه ازدواج بود ؟آیلار در پاسخ به ریحانه گفت :من و تو میدونیم اون ازدواج واقعی نبوده اونا که نمیدونن.ریحانه در جایش نشست و گفت :جمیله هم نمیدونه ؟اون شب که عمه محبوبه گفت جمیله نبود مگه ؟آیلار موهایش را کنار زد و گفت :نه نبود .امید مریض بود زود رفت .نمیدونم چی شده که خاله خانباجی ها هم بهش نگفتن .اگه می دونست حتما بهم می گفت.ریحانه با دقت خیره صورت آیلار شد و پرسید :دوست داشتی می گفتن ؟دوست داشتی می دونست تو دختری ؟آیلار جواب این سوال را نمی دانست زمزمه کرد :نمیدونم ریحانه از سر بیکاری بلند شد شانه را برداشت روی موهایش کشید و گفت :چی بگم والا .خدا میدونه قسمت هر کسی چیه .میگم آیلار این آقا مهران بابای مازار آدم خوبی بنظر میرسه .چرا جمیله ازش طلاق گرفته ؟آیلار شانه را از دست ریحانه گرفت و گفت :پشتت بکن بهم بشین من برات شونه می کنم ریحانه پشت به آیلار نشست .آیلار در حالی که شانه را میان موهای ریحانه می کشید گفت :مثل اینکه جمیله خیلی کم سن و سال بوده که آقا مهران همراه پدرش میره به روستاشون و اونجا جمیله رو می بینه و ازش خوشش میاد ولی جمیله اون و نمی خواسته پدر و برادرش بر خلاف میلش به زور اون و به آقا مهران میدن . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چند سال هم با هم زندگی کردن اما جمیله می گفت اونجا عذاب می کشیدم شوهرشو نمی خواسته هیچ جوره هم به دلش نمی نشسته ...از طرفی می گفت من مثل اونا زندگی کردن رو بلد نبودم یک دختر دهاتی فقیر که عروس یک خانواده شهری پولدار میشه.خلاصه آخرش هم باهاشون نمیسازه و طلاق می گیره .بنده خدا یک روز که سرِ درد و دلش باز شده بود می گفت بعد اینکه طلاق گرفتم و برگشتم تازه فهمیدم خطا و اشتباه یعنی چی .شده بوده سر بار برادرش با زنی که اصلا راضی به بودنش نبوده .دیگه نه روی برگشتن پیش شوهرش داشته نه تو خونه برادرش جایی داشته ، اینه که مجبور میشه با بابام ازدواج کنه.ریحانه با افسوس سر تکان داد :آخی چه بد.ولی دیونگی کرده ها مرد به این خوبی و با وضع مالی خوب و بچه رو ول کرده که چی ؟ نمی خواستتش!آیلار گفت:آره بچگی کرده .با سن کم و احساسات تصمیم گرفته .فکر می کرده میره وبایک مردی که دوستش داره ازدواج می کنه و خوشبخت میشه .نمی دونسته که طلاق و فقر وقتی دست به دست هم میدن مصیبت به پا میشه.ریحانه دستی به موهایش کشید وگفت :موهامو برام می بافی ؟...این بنده خدا هم که خدا بختشو سفید کرده بود خودش لگد به بخت خودش زد و سیاهش کرد مرد به این خوبی.آیلار خندید و گفت :تو انگار خیلی این خانواده رو پسندیدی ؟ریحانه هم خندید و گفت :آره خیلی بخصوص مازارشون .الهی که قسمت خواهر شوهرم بشه.صبح زود همه اهالی خانه از خواب بیدار شدند تا بساط صبحانه و پذیرایی از مهمانها را فراهم کنندتا بانو به اتاقک ته ساختمان رفت و مشغول پخت نان شد.آیلار و ریحانه خانه را مرتب کردند تخم مرغ ها را جمع کردند.انواع کره و مربا و پنیر محلی را با سلیقه در ظرف گذاشتند.بشقاب های سبزی و گوجه و خیار را اماده کردند بانو را هم در پخت نان کمک کردندفقط مانده بود مهمان ها بیایند تا شیر را داغ کنند و تخم مرغ ها را بپزند.شعله به بانو گفت :مادر بیا برو صداشون کن .ببین میخوان صبحونشون ببریم همونجا یا میان اینجا ؟بانو با خجالت خودش را کمی عقب کشید و گفت :بخدا مامان من روم نمیشه.آیلار خندید وگفت :مامان من میرم ازشون می پرسم.شال سه گوش ابریشم سفیدش را که همین چند روز پیش بافتش را تمام کرده بود.دورش پیچید تا از سرمای هوای پاییز در امان باشد به حیاط رفت‌میان دیوار خانه انها و منصور در کوچکی وسط دیوار حیاط هایشان گذاشته بودندتا مدام مجبور به رفت و آمد از کوچه نباشند آیلار وارد حیاط خانه منصور شد دم در هال ایستاد چند ضربه به در زد شهرام در را به رویش باز کرد و در جواب سلام و صبح بخیر آیلار با خوش رویی گفت :به به سلام آیلار خانوم لبخندی از این خوش رویی شهرام روی لبهای آیلار شکل گرفت وپرسید :بیدارین ؟صدای خانوم جون از پشت سر شهرام به گوش رسید و گفت :بله مادر بیداریم بیا تو.شهرام کنار رفت و آیلار به خانم جون و مهران هم سلام دادنگاه مهران زیادی مهربانی داشت.مثل پدرها نگاهش می کرد .نگاهش را دوست داشت و به دلش نشست.از مازار خبری نبودآیلار گفت :ببخشید زودتر نیومدم .فکر کردیم خسته هستین خوابیدین .مامان گفت ازتون بپرسم برای صبحانه تشریف میارید اون طرف یا بیاریم همینجا خانوم جون با مهربانی گفت :ما تازه بیدار شدیم دخترم .به مادرت بگو مزاحمتون میشیم همونجا .بالاخره باید حرفهامون رو هم بزنیم.همزمان مازار با موهای خیس در حالی که با حوله سفید دور گردنش در حال خشک کردن موهایش بوداز حمام خارج شداز موهای سیاهش قطرات ریز آب روی تیشرت سفیدش می چکیدو یکی نبود بگوید این هوا ،هوای تیشرت پوشیدن است ؟آن هم بعد از حمام و با موهای خیس نگاهش که به آیلار افتاد.آیلار سلام کوتاهی داد و روبه خانوم جون گفت :قدمتون روی چشم پس من به مامان میگم.تا خواست به سمت در بچرخد. مازار صدایش کرد :آیلار ؟نگاه دخترک دوباره به سمت او برگشت و مازار گفت :میشه کلید باغو بیاری میخوام برم قهوه جوش بیارم مردک معتاد قهوه بودآیلار سر تکان داد وگفت :کلید همین جاست .دیروز از باغ برگشتم اومدم اینجا کلید رو یادم رفت ببرم خونه .روی جاکلیدیه ...فقط وسایلو جابه جا کردم .ممکنه پیداش نکنی خودم میرم میارمش مازار جلو آینه ایستاد در حالی که با حوله مشغول خشک کردن موهایش بود ۰ گفت :باشه پس با هم میریم.آیلار به سوی در قدمی برداشت و گفت :باشه پس من به مامان بگم بریم مازار حوله را به جا لباسی کنار آینه آویز کرد و گفت :نمیخواد بابا زود بر می گردیم بیا بریم.از دهان آیلار پرید :حداقل موهاتو خشک کن هوا سرده سرما میخوری لبخند نامحسوس روی لبهای مازار با لبخند پت و پهن خانوم جون همزمان شد دخترک خجالت کشید نا خواسته گفته بود. مازار گفت :سرما نمیخورم .من فعلا فقط به قهوه فکر می کنم بدو.خانوم جون گفت :راست میگه مادر هوا سرده موهاتو خشک کن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جشن عروسی در ایران دهه بیست دورانی که لباس نظامی ارزش خاصی داشت و داماد هم با لباس نظامی در مراسم حضور داشت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. 🔸لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید. " شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. 🔹شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. 🔸زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. 🔹چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . 🔸هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!" زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. 🔹اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!! هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است... ✍در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است. و تنها یک گناه و آن جهل است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااز اینا داشتن😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با دیدن این تیتراژ پرت میشیم توی دنیای تلوزیون سیاه و سفید 😔😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتاد چند سال هم با هم زندگی کردن اما جمیله می گفت
مازار سویچ را برداشت و گفت :با ماشین میریم.بریم آیلار ؟آیلار به خانوم جون نگاه کرد وگفت :آخه مامانم ..شهرام گفت :تو برو من میرم به مامانت میگم با مازار رفتی .بهش هم خبر میدم ما برای صبحانه میریم اون طرف آیلار لبخندی زد و گفت :باشه ممنونمازار و آیلار که سوار بر اتومبیل از در خارج شدند شهرام هم به سمت منزل شعله رفت چند ضربه کوتاه به در هال زد بانو در را باز کرد با دیدن شهرام پشت در دست پاچه شد و گفت :سلام بفرمایید توشهرام با دیدن دست پاچگی دخترک لبخندی زد و گفت :سلام .ممنون اومدم خبر بدم آیلار همراه مازار رفت باغ واسه مازار قهوه جوش بیارن.شانه اش را به در تکیه داد وگفت :خواهرت از تو وارد تره .بیا یه ذره ازش یاد بگیر تو هم یک ذره هوای منو داشته باش .از دیشب تا حالا یک نگاه به من ننداختی .نگفتی این شهرام بعد چند ماه اومده حتما دلش تنگه.بانو از خجالت لب گزید شهرام گفت :یه نگاهی ، یه لبخندی ،یه اشاره ای ...‌بانو با خجالت گفت :حالا بفرمایید داخل بیرون سرده.شهرام تکیه اش را از در گرفت و گفت :نه ممنون میرم با مامان و داداش میام .ولی این رسمش نیست.صدایش را پایین آورد و گفت :میگم اگه منم بهانه قهوه جوش بیارم تو میای بریم یک جایی اول صبحی خلوت کنیم،؟بانو با خجالت خندید و شهرام گفت :والا اینجوری که خانوم جون داره پیش میره همین فردا،پس فردا می برتمون سر سفره عقد .اونوقت داغ نامزد بازی به دلم می مونه ها.بانو از خجالت سرخ شد و شهرام گفت :منظورم از همین نامزد بازی های معمولی بود نه از اونا تو چرا لبو شدی ؟بانو بیچاره بیشتر سرخ شد و شهرام گفت :می بینی تو رو خدا من و تو دیشب نامزد شدیم ، اونوقت اون دوتا رفتن باغ بانو آهسته گفت :رفتن قهوه جوش بیارن بیچاره ها.مازار و آیلار وارد خانه باغ شدند مازار گفت :اوه هوا چقدر سرده .آیلار به سمت آشپزخانه رفت وگفت :بهت که گفتم سرده.مازار بر خلاف جهت آیلار به سمت تنها اتاق خانه رفت و گفت :من فکر کنم توی کمد اینجا یک سشوار مسافرتی داشته باشم.آیلار دم در آشپزخانه ایستاد و به سمت مازار برگشت و گفت :خونه منصور هم سشوار بود.مازار سرش را چرخاند و از روی شانه به ایلار نگاه کرد وگفت :فکر نمی کردم هوا انقدر سرد باشه .آیلارتا من موهامو خشک می کنم تو قهوه درست می کنی ؟کلید در این اتاق کجاست ؟آیلار در کابیت را باز کرد و گفت : تو کشوی اول میز ....باشه قهوه درست می کنم فقط زود باش باید برم کمک مامان ظرف قهوه و قهوه جوش را بیرون آورد و به سمت شیر آب رفت تا قهوه جوش را پر کند‌.صدای مازار همزمان با صدای سشوار از اتاق به گوش رسید و گفت :آیلار دوتا فنجون قهوه درست کن یکی برای من یکی خودت.آیلار اصلا قهوه دوست نداشت وگفت :آخه من که قهوه نمیخورم.باز صدای مازار با همنوایی صدای سشوار به گوش رسید :حالا تو درست کن اگه نخوردی خودم میخورم.چند دقیقه بعد دم در اتاق ایستاد و به مازار که همچنان با موهای شب رنگش درگیر بود گفت :قهوه آماده اس بیا تا سرد نشده.مازار سشوار را خاموش کرد و از اتاق خارج شد و پشت میز نشست آیلار یک فنجان قهوه برایش ریخت و مقابلش گذاشت.مازار گفت :برای خودت هم بریز آیلارگفت :آخه وقتی نمیخورم چرا بریزم .من ترجیح میدم از بوش لذت ببرم مازار پا فشاری کرد :حالا تو بریز قول میدم اینبار از طعمش هم مثل عطرش خوشت بیاد.آیلار بی میل کمی از نوشیدنی را برای خودش توی فنجان ریخت.رو به روی مازار نشست فنجان را به لبهایش نزدیک کرد.مثل همیشه طعم تلخ دوست نداشتنیش تو ذوقش زد.به زور آن را فرو داد وگفت :وای مازار چرا اصرار می کنی مثل زهرمار می مونه .چطوری میخوری ؟مازار بالبخند بزرگی به صورت بامزه آیلار نگاه کرد.قهوه اش را همراه با تماشای صورت بامزه آیلار با لذت تمام نوشیدآیلار از توی ظرف مقابل مازار یک شکلات برداشت و به دهان گذاشت تا طعم دهانش عوض شود.روزهای خوبی بود روزهای پاییزی زیبایی را می گذراندندبر خلاف سال گذشته که همه چیز به گونه وحشتناکی گذشته بوددر تدراک مراسم عقد شهرام و بانو بودند همه چیز خیلی خوب می گذشت حال آیلار هم خوب بود ،خیلی خوب آنقدر خوب که حتی وقتی محبوبه بچه ناهید به بغل از کنارش رد شد و مقابل چشمان خانوم جون و فرشته خانوم خواهر شهرام جواب سلامش را هم ندادبرایش مهم نبود.محبوبه کنار آنها ایستاده حسابی خوش وبش کرد اما جواب سلام آیلار را هم نداد.ناهید هم فقط سلام و علیک کوتاهی با هووی سابقش کرد.مدتی از فارغ شدنش می گذشت و زیاد از خانه بیرون نمی امدآیلار بعد از طلاقش دیگر به خانه عمویش نرفته بودحالا کمی دلش میخواست پسرک کوچک علیرضا را ببینداما محبوبه آنقدر پشت چشم نازک کرد و چشم و ابرو آمد که دخترک بیچاره جرات نکرد طرف کودک برود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 خدایا، اگر خطاهایم مرا از نظرت انداخته، به خاطر حُسن اعتمادم بر تو از من چشم‌پوشی کن. 🌙 شب‌ بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f