Najm Al Sagheb - Emam Reza.mp3
4.41M
قدم قدم داره دلم میزنه فریاد
با چشم گریون جلوی پنجره فولاد
خدا میدونه از خودم هیچی ندارم
هرچی که دارمو امام رضا بهم داد
#امام_رضا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادته!!!! 🤔
دوغ با دلمه مامان که از برگ های انگور حیاطمون چیده بود تو بشقاب های گل سرخ جهازش مزه غذای بهشتی میداد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوشش دوباره به شعله منتظر چشم دوخت و گفت فردا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوهفت
اما نگاه منتظر آیلار وادارش کرد ادامه سخنش را بر زبان آوردسر اینه که فرشته ،خانوم جون ،بابا منو می شناسن میدونن وقتی یکی برام خیلی مهمه برای راحتیش تا آخر دنیا صبر می کنم.مازار گفته بود او خیلی برایش مهم است ؟؟برای جواب سوالش باید به ادامه حرفهایش گوش می سپردهمچنان آبی چشمانش در گره چشمان سیاه آیلار بود و گفت :این مدت اتفاقات ریز و درشت زیادی رو ازسرگذروندی .تحت فشار بودی و اذیت شدی من اگه از فرشته خواستم دست نگه داره سر این بوده که خواستم بهت زمان بدم تا یک مدت در آرامش کامل بدون حادثه خاصی زندگی کنی ،با خودت ،با زندگیت ،با گذشته کنار بیایی آری گفته بود او خیلی مهم است.آیلار در سکوت و با چشمانی که حالا راضی تر بنظر می رسید.همچنان نگاهش می کرد.مازار با رضایت از بهتر شدن حال چشمان آیلار گفت یک چیزی رو میخوام بدونی آیلار .درباره ما ،درباره من و خودت ،درباره خواستگاری فرداشب تنها کسی که تصمیم می گیره تو هستی .نمیخوام هیچی روی نظر و تصمیمت تاثیر بذاره.اگه نخواستی سفت و محکم حرف بزن به جوانبش فکر نکن چون من نمیذارم هیچ اتفاقی بیفته.مازار با رضایت از بهتر شدن حال چشمان آیلار گفت :یک چیزی رو میخوام بدونی آیلار .درباره ما ،درباره من و خودت ،درباره خواستگاری فرداشب تنها کسی که تصمیم می گیره تو هستی .نمیخوام هیچی روی نظر و تصمیمت تاثیر بذاره . اگه نخواستی سفت و محکم حرف بزن به جوانبش فکر نکن چون من نمیذارم هیچی بشه اینکه پای شهرام و بانو وسطه و ممکنه نارضایتی تو، روی روابط اون دوتا
هم تاثیر بذاره. یا اینکه از طرف خانواده من دلخوری پیش بیاد یا هر فکر و حدس دیگه ای که ممکنه روی نظرت تاثیر بذاره رو بریز دور .فقط و فقط به خودت و به دلت فکر کن و تصمیم بگیر.فاصله اشان کم بود اگر کمی جلوتر می رفت نفس هایشان هم مثل نگاهشان در هم گره میخورد باز ادامه داد :چون تنها کسی که مهمه ،تنها کسی که باید تصمیم بگیره تویی.آیلار لبخند رضایتمندی زد مازار کمی در جایش جا به جا شد باید صحبتش را تمام می کرد حرفهایشان زیادی به درازا کشیده بود دو خانواده سر پا ایستاده بودند با این که از صداهایشان مشخص بود خودشان را به کوچه علی چپ زده اند یعنی مثلا متوجه خلوت کردن آن دو نشدنداما مگر میشد کسی معطل شدن مازار آن هم برای دقایقی طولانی را دم در اتاق آیلار ندیده باشد.با این که نحوه ایستادن و هیکل بزرگش به گونه ای بود که کسی آیلار را نمی دیداما از زمانی که صرف شد و صدای ریز حرف زدنش حتما متوجه شده بودند که آنها به گفت و گو ایستاده اند.شهرام کنار بانو ایستاده بود.آهسته زیر گوشش پچ زدیاد بگیر تو شب قبل خواستگاری با من اینجوری خلوت کردی؟ببین این دوتا رو چطور از هر فرصتی استفاده می کنن .تو هم همش سرخ و سفید میشی و خجالت می کشی.بانو از حرکت شهرام که مثل بچه ها حرف میزد خنده اش گرفت.آهسته گفت :تو شب قبل خواستگاری اصلا اینجا بودی ؟شهرام به شوخی طعنه زد :نه که اگه بودم تو می کردی ؟بانو ریز خندید و شهرام گفت :به موقعش تلافیشو سرت در میارم.بانو خجالت زده لب گزید و شهرام رو به برادر زاده اش که قصد کوتاه آمدن نداشت گفت مازار جان بریم ؟به امید خدا زیر پامون علف سبز شدمازار به عمویش نگاه کرد زیادی معطل کرده بود اما خونسرد به سوی جمع آمد و گفت بریم .از همه معذرت میخوام سرپا موندین.آیلار هم پشت سر مازار با گام های آهسته از اتاق خارج شدبابت دقایق گذشته از روی بزرگترها خجالت زده بودو البته که آن لبخند پر از شیطنت روی لبهای ریحانه میزان خجالت زدگی اش را بیشتر می کرد.شب زیبایی بود برف ریزی می باریداولین برف سال که کمی زودتر از موعد و غیره منتظره شروع شد.یک ساعت پیش خانواده مازار برای خواستگاری آمده بودندحالا هر دو در حیاط زیر سایه بان ایستاده بودند خواست مازار بود که صحبت کنندو پیشنهاد داد که در حیاط و با تماشای برف گفت و گو کنند.مازار به آیلار که از همان بدو ورود از چشمانش خوانده بود حرفی برای گفتن دارد نگاه کرد و گفت :خوب بهم بگو چی نگرانت کرده ؟با لبخند نامحسوسی گفت خواستی حرف بزنیم چون فهمیدی من باهات حرف دارم ؟مازار دست در جیب سر تکان داد وگفت چشمات نگرانن چرا ؟چیزی شده ؟آیلار با دستهایش خودش را بغل کرداز این حواس جمعی مازار آن هم در همان اول کار خوشش آمد.نگاهش را به مرد جوان دوخت وگفت آره از یک چیزی نگرانم.تو درباره من و سیاوش همه چی رو میدونی .اینکع علاقه ای بوده.از دیشب تا حالا که صحبت خواستگاری مطرح شده دارم با خودم فکر می کنم می تونی با گذشته ی من کنار بیای ؟مازار خیره چشمان آیلار شد و گفت وقتی میگی علاقه ای بوده . یعنی دیگه الان نیست درسته ؟آیلارگفت من از روزی که زن علی شدم دفترچه عشق و عاشقی با سیاوش رو بستم .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوهشت
دروغ نمیگم،نمیگم از همون لحظه ذهنم به طور کامل ازش خالی شد .اما من توی این یکسال هر روز بیشتر توی فراموش کردن سیاوش موفق بودم .اما مازار اگه قراره با خبر بودنت از گذشته به آینده لطمه بزنه فکر کنم بهتره همینجا تموم بشه.مازار لبخند زد دریای چشمانش آرام آرام بودگفت :واسه من از امشب مهمه ،تو قبل از امشب به من تعهدی نداشتی اما اگه امشب بله بدی تعهد داری ،بهت دروغ نمیگم اینکه بگم گذشته ات با سیاوش یا یکسال زندگیت با علی اصلا مهم نیست دروغه بخصوص که ما فامیل هستیم و بالاخره با همدیگه برخورد خواهیم داشت اما من و تو کنار هم می تونیم انقدر روزهای خوب داشته باشیم که گذشته کامل پاک بشه هم از ذهن من هم از ذهن تو.چند ثانیه مکث کرد و گفت :فقط اینکه میگی اتفاقات گذشته قراره روی آینده تاثیر بذاره یا نه یعنی ممکنه نظرت مثبت باشه و داری به آینده با هم بودن فکر می کنی ؟ اگه آره .به حرفهای دیشبم فکر کردی اینکه ممکنه جوابت مثبت باشه فقط تحت تاثیر خواسته دلته ؟خودت و دلت خواستید ؟نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه ؟آیلار اینبار چشم از مازار گرفت شرم و حیای دخترانه اش مانع از نگاه به چشمانش میشدبه برفهای ریز که همچنان می بارید نگاه کرد و گفت :من قبل این یک سال تو رو یادم نیست..هیچ وقت نخواستم بهت توجه کنم که چیزی ازت بدونم .همیشه ترجیحم این بوده که دور باشم ازت .قبل این یکسال مازار همیشه برای من پسر بچه ای بود که عروسکم
رو کور کرد و مادرش پدرمو ازم گرفت و خودش صاحب محبت پدرم شد .هیچ وقت بیشتر از این بهت نگاه نکردم همیشه ازت کینه داشتم انگار عشق به بابام باعث شده بود همه تقصیر ها و کوتاهی های اونو از چشم تو و مادرت ببینم ..نفس عمیقش را همراه با بخار از سینه بیرون داد و ادامه داد :اما وقتی اون ماجرا پیش اومد وقتی محبت های مادرت و دیدم و مهربونی های خودتو .وقتی هر وقت هرجا بودی ازت دنیا ،دنیا آرامش گرفتم پشیمون شدم واسه این همه سال کینه الکی ..با انگشتهایش بازی کرد و نگاهش را به انگشتهایش دوخت وگفت:منم بهت دروغ نمیگم مازار عاشقت نیستم .اما خودم با قلبم خواستم که باهات باشم نه هیچ فکر و هیچ مصلحتی .وقتی کنارتم ازت آرامش میگیرم . حرفهات ،رفتارت یک جوریه که انگار وقتی هستی لازم نیست غصه چیزی رو بخورم.لبخند نشسته روی لبهای مازار هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد حرفهای دخترک به دلش می نشست چه چیزی بهتر از اینکه آیلار با او غصه چیزی را نمیخوردهمزمان صدای زنگ در حیاط آن هم با ان صدای جیغ مانند و گوش خراشش بلند شدمازار به آیلار نگاه کرد و گفت :غیر از ما مهمون دیگه ای هم قراره بوده بیاد
آیلار با لبخند از غافلگیر شدن مازار گفت :نه ،ولی اینجا مثل شهر نیست که برای رفتن به خونه کسی از قبل با هم هماهنگ کنن.... هر وقت حوصله اشون سر بره میرن خونه همدیگه تا مازار خواست به سمت در برود منصور در هال را باز کرد و گفت :دارن زنگ میزنن؟مازار گفت :آره الان میخواستم برم ببینم کیه منصور کفش پوشید و گفت :نه شما راحت باشید من میرم ببینم کیه
منصور که دور شد.مازار به سمت آیلار که نگاهش همچنان در پی منصور می رفت برگشت وگفت :خوب دیگه ؟آیلار هم به سمت مازار نگاه کردوگفت :دیگه این که خودت هم در جریانی من چندماهه دارم درس میخونم ومیخوام توی کنکور سال آینده شرکت کنم تو که با درس خوندن مشکلی نداری؟مازار یک دستش را روی بازوی دست دیگرش گذاشت وگفت :نه .من با درس خوندنت هیچ مشکلی ندارم .خوب البته بهتره که شهر محل زندگیمون یعنی شیراز دانشگاه قبول بشی وگرنه مجبوری دوباره کنکور شرکت کنی.هنوز آیلار جواب مازار را نداده بودکه عاطفه که او هم تازه امروز رسیده بود تا برای مراسم عقد خواهرش باشددر هال را باز کرد
و از مازار و آیلار پرسید :یخ نکردین شما دوتا.مازار خندید و گفت :نه ولی اگه دوتا چایی برامون می آوردی خیلی بهتر میشدعاطفه با خنده گفت :پس معلومه فعلا قصد داخل اومدن ندارین..همان لحظه خنده روی صورتش با دیدن سیاوش و سحر که همراه منصور به سمتشان می آمدند جمع شدسحر متعجب به مازار و آیلار که کنار هم ایستاده بودند نگاه کردسپس نگاهش را به عاطفه داداما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت :سلام شب بخیر .مزاحم که نشدیم ؟عاطفه محترمانه گفت :نه خوش آمدید مراحمیدسیاوش هم با جمع سلام و علیک کردسحر گفت :سیاوش پیشنهاد داد بیاییم اینجا ،گفت دو روز دیگه مراسم عقد دارین بیاییم ببینیم کاری ،کمکی ...عاطفه با خوشحالی گفت :کار خوبی کردین .قدمتون روی چشم .کمک هم لازم داریم چون اینطور که بوش میاد دوتا عقد داریم و به مازار و آیلار اشاره کردنگاه بهت زده سحر روی مازار و آیلار ماندآیلار با سری پایین افتاده و لبخند کم رنگی بر لب خیره کفش های مازار شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس جوانی آیت الله رئیسی 🖤
#رئیسی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند.
پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد....
در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.
افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست .
اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.
پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند
بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودکان قاجاری
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اندکی حس خوب نوستالژی🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوهشت دروغ نمیگم،نمیگم از همون لحظه ذهنم به طو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادونه
نمی توانست انکار کند آن ته ته های دلش همانجا که هنوز هم گاه گداری بهانه سیاوش را می گرفت آشوب است و دوست دارد بداند عکس العمل سیاوش چیست اما نه لبخند کم رنگ روی صورتش را حذف کرد نه از قالب دخترک خجالتی شرم زده بیرون آمد.نه حتی برای ثانیه ای سر بلند کرد تا سیاوش را ببیند و عکس العملش را بداند.او قرار بود ادامه زندگی اش را با مازار باشد ناراحتی و دل چرکینی اش را نمی خواست.از همین حالا باید به آن قسمت از قلبش که هنوز آدم نشده بود بی اهمیت می ماندنفس عمیقی کشیدبوی ادکلن مازار که درست کنارش ایستاده بود همراه هوای سرد وارد ریه اش شدآن شیطان وروره جادوی گوشه قلبش انگار کمی ساکت تر شدسیاوش این لحظه ها را پیش بینی می کردمی دانست یکی از همین روزها هم باید منتظر خواستگاری مازار باشد و خودش را آماده کرده بود عمیقا برای آیلار خوشحال بود مازار می توانست او را خوشبخت کند چه چیزی بیشتر از این قلب زخم خورده او را التیام می بخشید صحنه مقابلش شبیه بافته های ذهنش نبودآیلار در شب خواستگاری اش ایستاده در کنار مردی دیگر لبخند بر لب و شرمزده
اما به غم نشسته بر قلبش اهمیتی نداد دوست داشت این صحنه را دوست بدارد
چون عمیقا ایمان داشت مازار بهترین گزینه برای دخترک محبوب سالهای گذشته اوست.با لبخند بزرگی بر لب که خوب البته کاشتنش کمی سخت امدبه عاطفه گفت ما در خدمتیم دستش را به سمت مازار دراز کرد و گفت :به سلامتی ،مبارکه. مازار هم دست سیاوش را فشرد و گفت :ممنون.منصور به سمت درهال رفت وگفت :بفرمایید تو ،اینجا سرده بفرمایید
سیاوش وسحر که همراه منصور وارد خانه شدندعاطفه کنار عروس و داماد آن شبشان ایستاد و گفت :چای بیارم یا میاید داخل ؟مازار در پاسخش گفت :نه دیگه کم کم میاییم ممنون عاطفه که رفت.مازار به آیلار که هنوز سرش پایین بود نگاه کرد و گفت :به من اعتماد کن .همه چیو درست می کنم.آیلار سر بلند کرد آرام و با اطمینان گفت میدونم و خیره تکه برفی که روی موهای سیاه مازار نشسته
بود ، شد.مازار به چشمان پر از اطمینان دختر رو به رویش خیره شدآیلار هم خودش را به دریای آرام چشمان مازار سپرددل به دریا زدن همین بوددلش را به دریا زد و خودش را به دست وجود پر از آرامش مازار سپردهمه چیز درست میشد می دانست می تواند به مازار اطمینان کندمردجوان پرسید :سردت نیست ؟ آیلار لب زد :سردمه مازار پلک زد پس بریم تو.آیلار به سمت در رفت و مازار هم پشت سرش وارد که شدند همه سرها به سمتشان چرخید آیلار سرش را پایین انداخت فرشته دستش را جلو آورد و گفت :همونجا بایستیدهر دو کنار هم نزدیک جمع ایستادند و منتظر شدند تا ببینند فرشته چه می خواهد بگویداو گفت :اول بگین نظرتون چیه بعد بشینیدمازار نگاه کوتاهی به آیلار انداخت و گفت :والا من که نظرم مشخصه.سامان با خنده گفت :شما که بله ،پنجاه درصد شما حله ،ما میخوایم بدونیم نظر عروس خانوم چیه ؟مازار دوباره به آیلار که سرش را حتی برای ثانیه ای بلند نمی کرد نگاه کردلپ هایش از خجالت سرخ شده بودند زیادی خوردنی و خوشمزه شده بودفرشته که سکوت آیلار را دیدگفت :عروس خانوم سکوتت رو بذاریم بحساب رضایت ؟آیلار با شرم گفت :هرچی بزرگترا بگن
کاش مجبور به آبرو داری نبود پدرش را از جمع بزرگترهایش حذف می کرد.خانوم جون به صورت محمود که هیچ حسی نداشت نگاه کرد.سپس به شعله و منصور و رضا که هر سه لبخند برلب داشتند چشم دوخت.عاطفه و بانو هم راضی بنظر می رسیدنددوباره به شعله نگاه کرد وپرسید :دهنمون شیرین کنیم ؟شعله لبخند زد :ان شاءالله مبارکه.فرشته که کل کشید ریحانه هم همراهی اش کردلبخند روی لبهای مازار و چانه آیلار به سینه اش چسبید.لبخند کم رنگی روی صورتش نشست سحر به سیاوش نگاه کرد دستش را روی دست سیاوش گذاشت.سیاوش به چشمان عسلی همسرش که هوای باران داشت خیره شد و با لبخند بزرگی آرام پلک زدیعنی که من خوبم نگران نباش.یعنی که من خوبم نگران نباش خوب البته که زیاد هم خوب نبوداما مشت محکمی به دهان بهانه گیری های دلش که با دیدن لبخند آیلار و آن چال گونه اش که دوباره فیلش یاد هندوستان و خاطرات گذشته کرده بود کوفت.حالا فقط آیلار مهم بود و خوشبختی اش سحر مهم بود چشمانش که تا باریدن فاصله ای نداشت.گور بابای او و خاطراتش گور بابای قراری که با خودش برای چال گونه آیلار گذاشته بودآیلار خوشبخت باشد حال او هم خوب است.آیلار بخندد و چال گونه اش جلوه گری کند حال دل او هم سرجایش می ایدچشمان سحر هم بارانی نباشدسحر هم نگران نباشد همین برایش کافیست.مازار آهسته به آیلارکه کنارش ایستاده بود گفت برو کنار بخاری بشین یخ کردی آیلار به بخاری نگاه کرد نگاهش به اولین چیزی که افتاد چشمان سیاوش بود جایی میان سینه اش تنگ شد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f