#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_اول
من نگارم متولد ۱۳۴۹ در یکی از روستاهای تهران به دنیا اومدم فرزند آخر خانواده و چهارتا خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم ،ته تغاری بودم ولی مثل بقیه ی ته تغاری ها هیچوقت لوس و ناز پرورده نبودم ،از وقتی چشم باز کردم سختی دیدم و سختی کشیدم ،ولی سختی های من دربرابر زجر هایی که مادرم کشید هیچ بود ،میخوام از زندگی مادرم شروع کنم،منیژه متولد ۱۳۱۳ در نزدیکی های ورامین به دنیا میاد که شش تا خواهر برادر بزرگتر از خودش داشته و فرزند آخری بوده ،یه روزی خان منیژه رو از پدرش برای مصطفی پسر دومش خواستگاری میکنه و پدر منیژه هم سریع جواب مثبت میده ،بدون اینکه عروسک توی دست منیژه رو ببینه ، رعیت زاده بوده و رو حرف خان هم هیچ حرفی نمیزده ، خلاصه که منیژه ی ۹ ساله رو به عقد مصطفی در میارن ،منیژه هیچی از شوهر داری نمیدونسته ، ولی چارقدش رو سرش میکنن و میفرستنش با ندیمه ها خونه ی خان .منیژه زن دوم مصطفی بوده و چند سالی از پسر اون کوچیک تر ،وقتی که مصطفی چشمش به منیژه میفته از کاری که خان کرده تعجب میکنه ،دخترک خیلی بچه بود و علاوه بر اون هیکل ریزه میزه ای هم داشت،مصطفی چطور میتونست به اون دست بزنه، ولی کار از کار گذشته بود و دختر کوچولو دیگه حالا زن عقدی مصطفی بود و هیچکاری نمیشد کرد ، اونشب منیژه با دنیای دخترانگیش خداحافظی میکنه.دخترانگی که هیچی ازش نمیدونست و ساعت ها بخاطر دردی که داشت و کاری که مصطفی باهاش کرداشک میریخت ،دخترک ۹ ساله رو چه به این کارهااز جاش بلند میشه و به مصطفی میگه میرم به بابام میگم که باهام چیکار کردی، مصطفی تازه میفهمه که چه بلایی به سر دخترک اوردن و از اون لحظه دلش برای منیژه میلرزه منیژه ای که مثل آب پاک و زلال بود ، زن اول مصطفی مرده بود و فقط از اون یه بچه به یادگار بوده که یه روزی گم میشه و هر چی که میگردن دیگه پیداش نمیکنن،منیژه از اونروز توی خونه ی خان زندگی کرد خونه ای که شلوغ بود ،پر از خدمتکار.مصطفی ساعت ها می ایستاد پشت سه دَری و به منیژه نگاه میکرد ،که لب حوض ظرف میشست و با دختر عزیزالله برادرش میخندیدن.مادر مصطفی مرده بود و فقط خان زنده بود که اونم پیرمرد بود و پاش لب گور ،خان دوتا پسر داشت یکی بزرگ تر از مصطفی که اونم زن و بچه داشت و توی خونه خان زندگی میکردند ،صغری زن عزیزالله خیلی بدجنس بود ،از روزی که منیژه رو دید سر کینه باهاش گرفت و شروع کرد به اذیت کردن ،شده بود مادر شوهری برای منیژه ، کسی روی حرفش حرفی نمیزد ،چون اگر با یکی در میفتاد تا ساعت ها جیغ و داد راه مینداخت و آه و نفرین میکرد ،خلاصه که منیژه رو تا میتونست ازش کار میکشید اینقدر که دختر بیچاره سر شب از خستگی بیهوش میشد ،روز ها میگذشت و منیژه اونجا بزرگ و بزرگ تر میشد،چند ماه بعد از ازدواجش حامله شد ،وقتی فهمید حاملس ذوق کرده بود شایدحتی درکی از مادر شدن هم نداشت ولی توی دلش حسی به وجود اومده بود ، خلاصه که منیژه هرروز از بارداریش میگذشت و شکمش بزرگ تر میشد ، مصطفی هم دیگه بیشتر هوای اون رو داشت و از اون گرفته دختر صغری بود که بیشتر کارهای منیژه رو انجام میداد تا اون استراحت کنه،ولی صغری وقتی میدید که منیژه از جاش تکون نمیخورده و کار سنگین نمیکرده کار های دیگه ای دستش میداده ،مثل خیاطی و گیوه بافی و بافتنی و آشپزی خلاصه که منیژه توی دوران بارداریش همه ی این کارهارو یاد میگیره ...
اون ماه ها بوده که خانوادش رو ندیده بوده و حسابی دلتنگشون بوده نگاهی به مصطفی میندازه که پا روی پا انداخته بوده و چوپوق میکشیده،بهش میگه من دلم برای خانواده ام تنگ شده میشه منو ببری ببینمشون ،مصطفی از جاش بلند میشه و میگه یه سری به کارگر ها میزنم و میام میبرمت ، صغری وقتی میبینه مصطفی رفت چند کیلو سبزی میاره میریزه جلوی منیژه و میگه پاک کن خودش هم میشینه و با دخترش و منیژه مشغول سبزی پاک کردن میشن ،نیم ساعتی طول میکشه تا مصطفی بر میگرده ،دم در می ایسته و دستمالی رو از جیبش بیرون میاره و تکون میده ولی منیژه متوجه نمیشده که یعنی چی ،تا اینکه مصطفی با اخم به منیژه میگه بلند شو بریم ، منیژه دسته ی سبزی رو میندازه و با ذوق از جاش بلند میشه ماه اخرش بود و خیلی سنگین شده بود جوری که به زور تکون میخورد ...
چارقدش رو سرش میکنه و با مصطفی از خونه میرن بیرون و با قاطر میرن خونه ی مادر منیژه ،مصطفی توی راه به منیژه میگه وقتی دستمالم رو تکون میدم یعنی بلند شو بریم باید این هارو بلد باشی من نباید جلوی بقیه بهت بگم بلند شو.خلاصه که منیژه رو میزاره و برمیگرده ولی منیژه همون موقع دردش میگیره ، وقتی نبوده که بخوان برن دنبال مصطفی برای همین قابله رو خبر میکنن و منیژه با بدبختی بچش رو به دنیا میاره ، یه دختر تپل مپل و خشکل ،که اسمش رو گلنار میزارن .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_دوم
منیژه خودش براش لباس میدوخته و تنش میکرده ،مصطفی با سواد بوده و ملا ی روستا ،به بقیه قرآن یاد میداده و دعا نویس بوده ،یه زنی دائم میومده پیش مصطفی و ازش دعا میگرفته منیژه دیگه اون دختر ۹ ساله نبوده ..۱۵ سالش بوده و صغری جوری اون رو بار آورده بوده که بیشتر از سنش میفهمیده ..توی این سال ها که با مصطفی زندگی کرد خیلی بهش وابسته میشه و خیلی دوستش داشته وقتی میدیده که با اون زن میره توی اتاق و در رو میبنده حسابی عصبی میشده و حسودی میکرده ،یه روزی به مصطفی میگه چرا اینکارو میکنی که مصطفی عصبی میشه و میزنه سرش رو میشکونه،ولی منیژه با سن کمش اینقدر عاقل بوده که سرش رو با دستمال میبنده که صغری نفهمه ،مصطفی خیلی ناراحت شده بود که چرا دست روی زنش بلند کرده و حتی ازش معذرت خواهی هم میکنه ،ولی دیگه از اونروز منیژه توی کارهای مصطفی هیچ دخالتی نمیکنه،بعد از دو سال دوباره حامله میشه و اینبار پسری به دنیا میاره که اسمش رو غلام میزارن ..چند سال میگذره و خان میمیره و عزیزالله سهم مصطفی رو که از خونه داشته ازش میخره ،آخه مصطفی تصمیم داشته بیاد فیروز آباد یکی از روستاهای نزدیکه شهر ری بشینه بچه ها بزرگ شده بودن و روستا هیچ امکاناتی برای اون ها نداشت خلاصه که بعد از فروش خونه میان فیروز آباد ، گلنار با اینکه سن کمی داشته ولی براش خواستگار میاد هم از غریبه و هم از فامیل ولی مصطفی اون رو شوهر نمیده و میفرستتش تا درسش رو بخونه چون به شهر نزدیک بودن ، درسش رو تا هفتم میخونه و برای معلمی ثبت نام میکنه ،غلام هم توی یه شرکت آجر زنی که توی فیروز آباد بوده مشغول کار میشه ،زمستون ها درس میخونده و تابستون ها میرفته سر کار ، توی شرکت با پسری تُرک زبان آشنا میشه،توی همین رفت و آمد ها اون آقا عاشق گلنار میشه و میاد خواستگاریش ...
مصطفی هم که دیگه میبینه پسر خوبیه بله رو میده و گلنار رو به عقد اون در میارن ،منیژه بهترین جهیزیه رو برای گلنار میخره و اون رو راهیه خونه ی شوهر میکنه
غلام هم علاوه بر درس خوندن و کار کردن توی کارخونه آجر زنی ،توی یکی از مغازه های لوازم خانگی مشغول به کار شده بود ،پسر زرنگی بود و مثل جوونی های مصطفی خوش تیپ و خوش قیافه ،مصطفی سال ها بود که دختر باجناقش رو برای غلام نشون کرده بود و آخر هم به منیژه گفت ،خواهر منیژه توی شهر شوهر کرده بود و اونجا زندگی میکردند، برای پسرشون به خواستگاری دختر باجناق میرن و اون ها هم که غلام رو دوست داشتن دخترشون رو بهش میدن ،توی همین حال و اوضاع منیژه دوباره باردار میشه و دوتا پسر دیگه به دنیا میاره،مصطفی یه شب توی خواب دردی توی پاش میپیچه که نمیزاره بخوابه ،وقتی بلند میشه میبینه که انگشت پاش چرک کرده و همین باعث مریضیش میشه ،تب میکنه و درد شدیدی داشته ، منیژه هر روز چار قدش رو سرش میکرده و میرفته توی کوه گیاهی میچیده و به خونه میومده ، گیاهی هارو میکوبیده و روی انگشت مصطفی میذاشته،ماه ها میگذره و با رسیدگی های منیژه مصطفی هم بهتر میشه ،ولی نه اونقدر که بتونه از جاش بلندشه،هیچ در آمدی هم از هیچ جایی نداشتن ،بچه هاشم که کوچیک بودن و غلام هم کمکی نمیکرده ،مجبور میشه که خودش کار کنه،شروع میکنه به خیاطی کردن و خرج زندگی رو خودش در میاره ،مصطفی هر روز میدیده که چقدر اون زحمت میکشیده و هر بار شرمنده ی روی اون میشه ، چند سال به همین منوال میگذره تا مصطفی خوب میشه ، منیژه یه روزی که حالش خیلی بد بوده میفهمه که دوباره حاملس،مصطفی هم عاشق بچه بوده همیشه ناراحت پسرک گمشدش بوده و غصه ی اون روز به روز از پا درش میاورده ،پسرک بیچاره بعد از مرگ مادرش از خونه میزاره و میره و دیگه هم پیداش نمیشه ، مصطفی خیلی برای پیدا کردنش تلاش میکنه ولی همش بی نتیجه ..خلاصه که وقتی میفهمه منیژه بارداره میگه اون هدیه ی خداست و باید خوشحال باشی و شکر گذار،۹ ماه بارداریش رد میشه و زایمان میکنه و این بار هم یه دختر به دنیا میاره که اسمش رو نگار میزارن
مصطفی به منیژه میگه ای کاش پول داشتم تا سر تاپاتو طلا میگرفتم ،تو بهترین زن دنیایی ،اینقدر خوبی که با سن کمت با من پیر مرد زندگی کردی و ساختی .ولی هر بار منیژه خنده ی ریزی میکرد و با عشق نگاهش میکرد و میگفت ،من هیچوقت احساس نمیکنم سنم کمه و تو سنت زیاد ،من واقعا دوستت دارم و همینم برای خوشبختیم و آرامش زندگیمون کافیه ،روزها میگذشت و بچه ها بزرگ میشدن ، نگار ۶ ماهه بود که مصطفی دوباره مریض میشه ولی اینبار با دفعه های قبل فرق داشت ، اینبار دیگه منیژه نتونست با گیاهی هایی که درست میکرد مصطفی رو نجات بده بارها طبیب رو آورد بالای سرش ولی بی فایده بود.مصطفی برای همیشه از پیششون میره و منیژه رو با ۳ تا بچه توی غربت تنها میزاره
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نماد یه دختر دهه شصتی 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!"
حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_دوم منیژه خودش براش لباس میدوخته و تنش میکرده ،مصطفی با سواد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سوم
بعد از مرگ مصطفی ،منیژه حال و روز خوبی نداشت،مرگ عشق و مرد زندگیش براش خیلی سخت و سنگین بود و حاظر بود که تموم عمرش رو بده و فقط یک ساعت دیگه با مصطفی باشه؛مصطفی ای که همیشه تکیه گاه محکمی برای منیژه بود ،مصطفی ای که هر چند پیر ولی سایه ای روی سر منیژه و بچه هاش بود و چقدر نبودش برای اون ها دردناک بود.گلنار شهر ری زندگی میکرد ،اون نمیدونست که با سه تا بچه توی اون روستا چیکار کنه،غلام هم که دائم پیش نامزدش بود و گهگاهی سری به این بیچاره ها میزد ،ساعت ها مینشست و گریه میکرد روزها میرفت سر خاک مصطفی و زجه میزد ،ولی اون نمیتونست که دست روی دست بزاره،دیگه هیچ پولی براش نمونده بود که خرج کنه،تصمیم میگیره که از فیروز آباد بره نزدیکی های دخترش و خواهرش که حالا مادر زن پسرش هم میشده ،یه روز میره اون اطراف و یه اتاق نزدیکی های دخترش گلنار کرایه میکنه و اسباب کشی میکنن و به شهر میان،تموم مراسم های مصطفی رو عزیزالله گردن میگیره و خرج و مخارج رو خودش میده ،نه مراسم آنچنانی ولی ..
خانزاده ای که روزی پا روی پا مینداخت و چوپوق میکشید باید بهترین مراسم هارو براش میگرفتن ،نه اینقدر فقیرانه ،منیژه هر هفته توی سرما و گرما میرفت سر خاک مصطفی و ساعت ها باهاش حرف میزد ،اینقدر مرگ اون روش تاثیر گذاشته بود که دیگه نمیدید بچه های بیچارش غذا ندارن بخورن و گرسنه ان ، ۱ سال میگذره و بعد از سال مصطفی ،عزیزالله که اوضاع منیژه رو میبینه بهش اسرار میکنه که سرپرستی بچه هارو به عهده بگیره ولی منیژه قبول نمیکنه و میگه خدا یکی و مرد زندگی هم یکی بعد از سال مصطفی پدر زن غلام میگه که بیاید و عروسی کنین و دخترم رو ببرین سر خونه زندگیش ،منیژه هم هیچ پولی برای جشن عروسی پسرش نداشته،غلام تمام پس اندازش رو میده و خونه ای کنار خونه ی مادرش کرایه میکنه و کمی هم کمک خرج زندگیشون بوده ، از وقتی از فیروز آباد اومده بودن ،دیگه توی آجر زنی و لوازم خانگی کار نمیکرد و توی شهر برای خودش کاری دست و پا کرده بود که حقوق چندانی نداشت،و این بار هم منیژه مجبور میشه که از عزیزالله کمک بخواد ، غلام ذوق و شوق عروسیش رو داشت و هر روز با مادر زن و نامزدش میرفتن و جهیزیه میخریدن و حتی یه بار هم به مادرش نمیگفت که تو هم با ما بیا ، منیژه هم که فقط غم و غصه اش بیشتر شده بود ،غلام بعد از مصطفی باز هم تکیه گاهی برای اونو و بچه های کوچیکش بود ،ولی اون هم داشت میرفت ،جهیزیه رو خریدن و خرج مراسم عروسی رو عزیزالله گردن گرفت ،توی باغی نزدیکی های خونشون جشنی برگزار کردن،همه خوشحال بودن و پایکوبی میکردن،ولی منیژه از درون داشت له میشد ، خداروشکر میکرد که بچش میره سر خونه زندگیش و صاحب زندگی شده ،ولی روی اون حساب باز کرده بود حداقل تا وقتی که توی شهر برای خودش کاری دست و پا کنه،بعد از عروسی غلام هفته ای یک بار میاد و به خانوادش سر میزنه ، دیگه هیچ پولی برای خرجی به منیژه نمیده ، روز های خیلی سختی بوده ،منیژه هیچ پولی نداشته که برای بچه های بیچارش چیزی بخره ، توی حیاطشون چند تا مرغ داشت که وقتی تخم میکردن تخم مرغ هارو برای ۳ تا بچش میپخت و خودش نون خالی میخورد ،غذای هر روزش یه تیکه نون خالی بود ، نمیتونست دست روی دست بزاره ، وقتی که بچه هاش از خوراکی هایی که در مغازه ها میدیدن و بهش میگفتن و اون نمیتونست که براشون بخره دلش آتیش میگرفت ،چند برج کرایه ی اتاقک کوچیکش عقب افتاده بود و صاحب خونه هر روز میومد در خونه و داد و بیداد راه مینداخت ،منیژه زن با آبرویی بود و نمیزاشت حتی دختر یا پسرش بفهمن که چیزی برای خوردن ندارن ،چند روزی بود که تصمیمی گرفته بود ،باید بچه هارو میبرد و میزاشت پرورشگاه ،حداقل اونجا یه لقمه غذا گیرشون میاد که بخورن ، هر چه که بود بهتر از این زندگی نکبتی بود ،از جاش بلند میشه و چارقدش رو سرش میکنه ، نگاهی به بچه های معصومش میندازه که خیلی مظلوم کنار هم خوابیدن ، پهنای صورتش از اشک خیس میشه ، پته ی روسریش رو دم دهنش میگیره که صدای هق هقش بلند نشه ،چطور اینکارو بکنه؟چطور بچه هایی که با بدبختی تا اینجا بزرگشون کرده رو از خودش دور کنه؟اون ها یادگار عشقش بودن،یادگار مصطفی بودن،ولی اون امانت دار خوبی نبود ، اشک هاش رو با پشت دستش پاک میکنه و بچه هارو بیدار میکنه ، نگار رو بغل میکنه و همراه هم به پرورشگاه میرن،دوتا پسر هاشو میزاره پرورشگاه ،نگارش شیر خوار بود و دلش نیومد که از خودش جداش کنه،با هر بدبختی بود از اونجا دور شد و برگشت خونه ،ساعت ها توی خونه زجه زد و با مشت به سر و پاهاش کوبید .گریه کرد و کسی نبود که منیژه ی تنها رو آرومش کنه.کجا بود مصطفی که ببینه اون دخترک ۹ ساله ای که شب عروسیش گریه میکرد حالا چطور داره زجه میزنه از تنهایی و بی کسیش
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرامشِ آسمانِ شب
✨سهم قلبتان
🌸و یادِ خدا روشنىِ بى خاموشِ
✨تمامِ لحظه هايتان باشد.
🌸خدایا به حق این شبهای محرم
✨تمام مریضها را شفا
🌸تمـام قلب ها را جلا
✨تمام مشکلات را حل
🌸تمام دعاها را مستجاب بفرما
شبتون سرشار از آرامش 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحتون به درخشش آفتاب
و روزتان سرشار از رویش مهر
طلوعی دیگر و امیدی دیگر
و نگاهی دیگر به خورشید آفرینش
سلام صبحتون بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم تقدیم به مادران وپدران دهه ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ 😍🥰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سبز باشید... - @mer30tv.mp3
4.9M
صبح 13 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سوم بعد از مرگ مصطفی ،منیژه حال و روز خوبی نداشت،مرگ عشق و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهارم
از اینکه نمیتونه یه لقمه نون به بچه های خودش بده ،،بعد از اونروز منیژه خیلی ناراحت و افسرده میشه فقط تنها امیدش روزهای پنج شنبه ای میشه که میره و بچه هارو به خونه میاره ،کار هر روز اون اشک بود و گذروندن روزهای سختش آبروداری میکرد و کسی از حال و روزش خبری نداشت ،گلنارهم که بچه دار بود و بچه هاش همسن و سال های نگار بودن ،منیژه دوباره شروع میکنه به خیاطی کردن،ولی باز هم اون پول کمی که در میاورد کفاف زندگیشون رو نمیداد،نگار بزرگ شده بود و مدرسه میرفت ،هر روزی که میومد خونه و از خوراکی های بچه ها تعریف میکرد ،ولی منیژه شب ها هم تا صبح بیدار میموند و خیاطی میکرد تا بتونه هر چی که نگارش میخواد رو براش فراهم کنه ، غلام از اوضاع مادرش با خبر میشه ،یه روز میاد سراغ منیژه و بهش میگه چادرت رو سر کن میخوام ببرمت یه جایی ،منیژه خیلی تعجب میکنه،آخه غلام هیچوقت توی این چند سال امکان نداشت که منیژه رو بیرون ببره ،خلاصه که منیژه باهاش میره ،جلوی یه ساختمون وایمیستن،منیژه با تعجب به ساختمون نگاه میکنه ولی چیزی نمیگه و با هم میرن تو،خانمی مانتویی از اتاقی بیرون میاد و با تعجب به منیژه نگاه میکنه و بهش میگه شما میخوای اینجا کار کنی ؟ ،منیژه تا این حرف رو میشنوه دنیا روی سرش اوار میشه با چشم های اشکی نگاهی به پسرش میندازه و سری تکون میده و تا شب تموم کار های اون خونه رو انجام میده و دست مزش رو میگیره و به خونه بر میگرده، تا صبح اشک میریزه و خدارو صدا میزنه ،مگه اون کمکی از پسرش میخواست که اینجور اونو جلوی یه زن خُرد کرد ، اون چطور دلش اومد مادرش کارگری کنه ؟
،از اونروز منیژه سعی میکنه
که بیشتر خیاطی کنه و وقتایی که غلام میومد خونشون دیگه نمیزاشت که از زندگیش با خبر باشه،یه روز یکی از آشناهاشون میاد خواستگاریش ،ولی منیژه جواب منفی میده ،اون آقا بهش میگه آخه تو توی این شهر غریب چرا نمیخوای ازدواج کنی ،ولی منیژه باز هم میگه نه فقط یه لطفی در حقم بکن،اگر به فکرمی یه کارآبرومند با در امد خوب برام پیدا کن..
اون مرد برای منیژه توی یکی از بیمارستان های شهر کار پیدا میکنه ،با حقوق خیلی خوب ،منیژه تا اونروز بیرون از خونه کار نکرده بوده ولی مجبور بوده که با این اوضاع کنار بیاد ،بخاطر اینکه بتونه زندگیش رو بسازه ، به عنوان بهیار بیمارستان مشغول کار میشه،وقتایی که شیفت کاریش بوده چند باری نگار رو با خودش میبرده ولی چون خیلی سختش بوده یه روز میره خونه ی گلنار و موضوع کار کردنش رو بهش میگه و ازش میخواد روزهایی که اون سر کاره نگار رو پیش خودشون نگه داره و گلنار هم قبول میکنه و از اون به بعد نگار پیش خواهرش میمونه **
گذشت و گذشت تا منه نگار کوچولوی ۶ ماهه بزرگ و بزرگ تر شدم ،مادرم منیژه ۲۴ ساعت کار بود و ۴۸ ساعت خونه ،من پیش خاله ام میموندم ،آخه گلنار از این شهر رفته بود ،شوهر خالم فوت کرده بود و خالم هم یه زن پیر بود که به سختی کارهاش رو انجام میداد و من شده بودم عصای دستش ،زمستون ها میرفتم و از فشاری براش آب میاوردم،دست هام از سرمای زیاد قرمز میشد ،،فشاری یه لوله ی آهنی بود که توی یه جایگاه سیمانی بود و یه دایره ای مثل سکه روی سرش داشت،باید اون رو فشار میدادم تا آب ازش بیرون بیاد،یه روزی همسایه خالم من رو دید که با چه بدبختی کار میکنم ،به مامانم گفته بود که مامانم خیلی ناراحت شد و یه روز با هم رفتیم ورامین خونه آبجی گلنارم ،مامانم با خودش و شوهرش صحبت کرد تا چن وقتی خونه اونها بمونیم ،اونا هم که فورا قبول کردن،اسباب کشی کردیم و وسیله هامون رو تو یکی ازاتاق های ۱۲ متری آبجی اینا چیدیم ،مامان راهش دور تر شده بود و خیلی اذیت میشد برای سرکار رفتن،صبح زود توی سرمای زمستون وقتی صدای پارس سگ ها میومد از خونه بیرون میزد که دیرش نشه و کارش رو از دست نده ،منم تنهایی تو اتاق میخوابیدم ، مامانم همیشه میگفت که دختر نباید جایی از بدنش رو نامحرم ببینه هر وقت که میخوابی یا چیزی روی خودت بنداز یا مراقب باش لباست بالا نره ،دختر باید خوابش سبک باشه و همیشه هشیار.
وقتی از خواب بیدار میشدم میدیدم که مامانم نیست ،منم از جام بلند میشدم و میرفتم با بچه های خواهرم که هم سن و سال های خودم بودن سرگرم میشدم و کمک خواهرم میکردم ، برعکس دختر های اون که همیشه دنبال بازی گوشی و خوش گذرونی بودن من از بچگی یاد گرفتم که باید کار کنم ،مامانم همه چیز بهم یاد داده بود و من رو مثل خودش بار آورده بود.عباس شوهر گلنار وقتی اومد ورامین رفت تو یه کارخونه و پیمانکار اونجا شد و حقوق خیلی خوبی داشت ،وضع مالیش خوب بود و همیشه خواهرم و بچه هاش توی رفاه بودن.شب که میشد کلی پول میاورد و میریخت جلوی زن و بچش ،گلنار و دخترهاش ساعت ها مینشستن و پول میشمردن.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f