فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرامشِ آسمانِ شب
✨سهم قلبتان
🌸و یادِ خدا روشنىِ بى خاموشِ
✨تمامِ لحظه هايتان باشد.
🌸خدایا به حق این شبهای محرم
✨تمام مریضها را شفا
🌸تمـام قلب ها را جلا
✨تمام مشکلات را حل
🌸تمام دعاها را مستجاب بفرما
شبتون سرشار از آرامش 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحتون به درخشش آفتاب
و روزتان سرشار از رویش مهر
طلوعی دیگر و امیدی دیگر
و نگاهی دیگر به خورشید آفرینش
سلام صبحتون بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم تقدیم به مادران وپدران دهه ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ 😍🥰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سبز باشید... - @mer30tv.mp3
4.9M
صبح 13 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سوم بعد از مرگ مصطفی ،منیژه حال و روز خوبی نداشت،مرگ عشق و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهارم
از اینکه نمیتونه یه لقمه نون به بچه های خودش بده ،،بعد از اونروز منیژه خیلی ناراحت و افسرده میشه فقط تنها امیدش روزهای پنج شنبه ای میشه که میره و بچه هارو به خونه میاره ،کار هر روز اون اشک بود و گذروندن روزهای سختش آبروداری میکرد و کسی از حال و روزش خبری نداشت ،گلنارهم که بچه دار بود و بچه هاش همسن و سال های نگار بودن ،منیژه دوباره شروع میکنه به خیاطی کردن،ولی باز هم اون پول کمی که در میاورد کفاف زندگیشون رو نمیداد،نگار بزرگ شده بود و مدرسه میرفت ،هر روزی که میومد خونه و از خوراکی های بچه ها تعریف میکرد ،ولی منیژه شب ها هم تا صبح بیدار میموند و خیاطی میکرد تا بتونه هر چی که نگارش میخواد رو براش فراهم کنه ، غلام از اوضاع مادرش با خبر میشه ،یه روز میاد سراغ منیژه و بهش میگه چادرت رو سر کن میخوام ببرمت یه جایی ،منیژه خیلی تعجب میکنه،آخه غلام هیچوقت توی این چند سال امکان نداشت که منیژه رو بیرون ببره ،خلاصه که منیژه باهاش میره ،جلوی یه ساختمون وایمیستن،منیژه با تعجب به ساختمون نگاه میکنه ولی چیزی نمیگه و با هم میرن تو،خانمی مانتویی از اتاقی بیرون میاد و با تعجب به منیژه نگاه میکنه و بهش میگه شما میخوای اینجا کار کنی ؟ ،منیژه تا این حرف رو میشنوه دنیا روی سرش اوار میشه با چشم های اشکی نگاهی به پسرش میندازه و سری تکون میده و تا شب تموم کار های اون خونه رو انجام میده و دست مزش رو میگیره و به خونه بر میگرده، تا صبح اشک میریزه و خدارو صدا میزنه ،مگه اون کمکی از پسرش میخواست که اینجور اونو جلوی یه زن خُرد کرد ، اون چطور دلش اومد مادرش کارگری کنه ؟
،از اونروز منیژه سعی میکنه
که بیشتر خیاطی کنه و وقتایی که غلام میومد خونشون دیگه نمیزاشت که از زندگیش با خبر باشه،یه روز یکی از آشناهاشون میاد خواستگاریش ،ولی منیژه جواب منفی میده ،اون آقا بهش میگه آخه تو توی این شهر غریب چرا نمیخوای ازدواج کنی ،ولی منیژه باز هم میگه نه فقط یه لطفی در حقم بکن،اگر به فکرمی یه کارآبرومند با در امد خوب برام پیدا کن..
اون مرد برای منیژه توی یکی از بیمارستان های شهر کار پیدا میکنه ،با حقوق خیلی خوب ،منیژه تا اونروز بیرون از خونه کار نکرده بوده ولی مجبور بوده که با این اوضاع کنار بیاد ،بخاطر اینکه بتونه زندگیش رو بسازه ، به عنوان بهیار بیمارستان مشغول کار میشه،وقتایی که شیفت کاریش بوده چند باری نگار رو با خودش میبرده ولی چون خیلی سختش بوده یه روز میره خونه ی گلنار و موضوع کار کردنش رو بهش میگه و ازش میخواد روزهایی که اون سر کاره نگار رو پیش خودشون نگه داره و گلنار هم قبول میکنه و از اون به بعد نگار پیش خواهرش میمونه **
گذشت و گذشت تا منه نگار کوچولوی ۶ ماهه بزرگ و بزرگ تر شدم ،مادرم منیژه ۲۴ ساعت کار بود و ۴۸ ساعت خونه ،من پیش خاله ام میموندم ،آخه گلنار از این شهر رفته بود ،شوهر خالم فوت کرده بود و خالم هم یه زن پیر بود که به سختی کارهاش رو انجام میداد و من شده بودم عصای دستش ،زمستون ها میرفتم و از فشاری براش آب میاوردم،دست هام از سرمای زیاد قرمز میشد ،،فشاری یه لوله ی آهنی بود که توی یه جایگاه سیمانی بود و یه دایره ای مثل سکه روی سرش داشت،باید اون رو فشار میدادم تا آب ازش بیرون بیاد،یه روزی همسایه خالم من رو دید که با چه بدبختی کار میکنم ،به مامانم گفته بود که مامانم خیلی ناراحت شد و یه روز با هم رفتیم ورامین خونه آبجی گلنارم ،مامانم با خودش و شوهرش صحبت کرد تا چن وقتی خونه اونها بمونیم ،اونا هم که فورا قبول کردن،اسباب کشی کردیم و وسیله هامون رو تو یکی ازاتاق های ۱۲ متری آبجی اینا چیدیم ،مامان راهش دور تر شده بود و خیلی اذیت میشد برای سرکار رفتن،صبح زود توی سرمای زمستون وقتی صدای پارس سگ ها میومد از خونه بیرون میزد که دیرش نشه و کارش رو از دست نده ،منم تنهایی تو اتاق میخوابیدم ، مامانم همیشه میگفت که دختر نباید جایی از بدنش رو نامحرم ببینه هر وقت که میخوابی یا چیزی روی خودت بنداز یا مراقب باش لباست بالا نره ،دختر باید خوابش سبک باشه و همیشه هشیار.
وقتی از خواب بیدار میشدم میدیدم که مامانم نیست ،منم از جام بلند میشدم و میرفتم با بچه های خواهرم که هم سن و سال های خودم بودن سرگرم میشدم و کمک خواهرم میکردم ، برعکس دختر های اون که همیشه دنبال بازی گوشی و خوش گذرونی بودن من از بچگی یاد گرفتم که باید کار کنم ،مامانم همه چیز بهم یاد داده بود و من رو مثل خودش بار آورده بود.عباس شوهر گلنار وقتی اومد ورامین رفت تو یه کارخونه و پیمانکار اونجا شد و حقوق خیلی خوبی داشت ،وضع مالیش خوب بود و همیشه خواهرم و بچه هاش توی رفاه بودن.شب که میشد کلی پول میاورد و میریخت جلوی زن و بچش ،گلنار و دخترهاش ساعت ها مینشستن و پول میشمردن.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#لواشک
مواد لازم :
✅ آلو زرد
✅ آلو سیاه
✅ آب
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
598_48424433696597.mp3
4.24M
🎶 نام آهنگ: موی سپید
🗣 نام خواننده: گلپا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آخ آخ آخ اینجا رو نگاه 😢😂😂
خیلیا با این دوتا اونم تو روز تعطیل خاطره دارن 😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهارم از اینکه نمیتونه یه لقمه نون به بچه های خودش بده ،،بعد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجم
عباس تُرک تبریز بود عاشق بچه بود و هر ۲.۳ سال یک بار بچه ای میاوردن ،هر هفته خانوادش رو مهمون میکرد و خونشون کلی شلوغ میشد،عباس مرد خیلی خوبی بود ،خیلی خوش برخورد بود و مهمون نواز ،چه برای فامیل خودش و چه برای فامیل ما،روزهایی که از سر کار میومد بچه ها میرفتن دورش مینشستن براش چایی میبردن و اون کلی قربون صدقشون میرفت،هر بار که از بیرون میومد و براشون چیزی میخرید ، ۳ تا دختر هاش دست هاشون پر از طلا بود و کمد لباس هاشون پر از لباس ، همیشه به خرید بودن و از باباشون حرف میزدن ، هیچوقت چشمم به لباس ها و طلاهاشون نبود ولی خیلی جای خالیه بابام قلبم رو به درد میاورد ، وقتی دست عباس رو میدیدم که روی سر دختر هاش میکشه دلم بابام رو میخواست ، دلم میخواست فقط یه بار بغلش کنم ،یه بار بوسش کنم،یه بار بهش بگم بابایی ،یتیمیم بد جور توی ذوقم میزد ،گاهی میشنیدم که گلنار به دختراش میگه جلوی نگار نرین پیش باباتون ناراحت میشه ، ولی مگه میشد که ناراحت نشم؟خودم زیاد کنارشون نمینشستم،وقتی که میدیدم میرفتم توی اتاقمون و کلی گریه میکردم و بابام رو صدا میزدم ،یه روز داشتم گریه میکردم که یکی در رو باز کرد و اومد تو ،سرم رو از روی زانوهام برداشتم و مامانم رو دیدم که از خستگی نای راه رفتن نداشت ، وقتی من رو توی اون اوضاع دید ترسید و هراسون اومد پیشم و گفت چیشده نگار چرا گریه میکنی ؟خیلی دلم گرفته بود و برای اولین بار با گریه به مامانم گفتم چرا اینا پدر دارن و من ندارم ؟کلی باهام حرف زد و ارومم کرد مامان لباس هاش رو عوض کرد و با هم رفتیم بیرون که دیدم گلنار برای دختر هاش مانتوی شبیه به هم خریده ،باز هم بغض گلوم رو گرفت ، خودم رو به بیخیالی زدم اما مامانم از چهرم فهمید ،فرداش رفته بود و یه مانتو از مانتو های اونا قشنگ تر برام خریده بود...مامانم توی این چند سالی که کار کرد چون حقوق خوبی بهش میدادن و گاهی اوقات هم اضافه کار وایمیستاد کمی پس انداز کرده بود و طلا خریده بود ،یه روزی غلام اومد ورامین و گفت میخوام خونه بخرم و پول کم اوردم میخواست از عباس قرض بگیره.
اون هم بدون اینکه اون روز رو یادش بیاره که چجور مادرم رو برد برای خدمتکاری طلا و پول هارو برداشت و با خوش حالی رفت ،مادر بود و دلش طاقت نداشت بچش دستش رو جلوی کسی دراز کنه، درسته اون هیچوقت پشت و پناهی برای مادرم نبور ولی مادر مهربون من دله بزرگی داشت،داداش غلام با پس انداز خودش و مادرم خونه ای برای خودش خرید،در حالی که ما بیشتر به خونه احتیاج داشتیم و پیش خواهرم زندگی میکردیم ، مامان رفت و برادر هام که گذاشته بودشون پرورشگاه رو اورد پیش خودمون ،اونا هم بزرگ شده بودن و توی یه اتاق ۱۲ متری خیلی سختمون بود و از طرفی که هممون خونه ی خواهرم بودیم مامان معذب بود ، یه روز به عباس گفت که یکی از این خونه هایی رو که میسازین برای من قسطی جور کن خودم هر ماه قسطش رو میارم و بهت میدم ،عباس هم قبول کرد و قول داد که یکی از خونه های تکمیل شده رو برامون بخره.جای خواهرم اینا هم تنگ تر شده بود و واقعا باید میرفتیم ،خواهرم ۳ تا زایمان دیگه کرده بود و حالا ۸ نفر خودشون بودن،با اینکه دورم شلوغ بود ولی خیلی گوشه گیر بودم همیشه پیش خودم میگفتم که چرا خواهرم پیش بچه هاشه و مادر من دائم سر کار ،،عباس همیشه به بچه هاش میگفت من هم وزنتون پول بهتون میدم شما فقط درس بخونین و به جایی برسین ولی با اون همه پولی که بهشون میداد درس من از همشون بهتر بود ،هر چی بزرگتر میشدم زیباتر میشدم ،هیکل خیلی زیبایی داشتم و مثل دختر های گلنار لاغر نبودم،خواهرم خیلی شَکاک بود و وقتی من لباس کوتاه میپوشیدم چشم قره بهم میرفت در حالی که من مثل بچه ی عباس بودم و پیش اون بزرگ شدم،مادرم با مینی بوس و گاهی با تاکسی میرفت سر کار بعضی وقتا هم عباس میرفت دنبالش بارها صدای گلنار رو میشنیدم که به عباس میگفت چرا میری دنبال مادرم،برای همین عباس هم خیلی زود خونه ای برای ما توی شهر ری قسطی خرید،مامان بیشتر از قبل شروع کرد کار کردن،علاوه بر زندگی حالا دیگه قسط خونه هم بود که باید میداد ،مامانم مقداری پول داد به عباس ،به عنوان هدیه ،مامان زن مغروری بود و زیر بار هیچ کسی نمیرفت ، این مدتی هم که ما اونجا موندیم مجبور بود و چاره ای جز این نداشت ،خلاصه که ما اومدیم و خونرو تمیز کردیم ،یه خونه ۱۲۰ متری ،با ۳ تا اتاق و یه سالن ،آشپزخونه و سرویس بهداشتی ،خونه ی شیکی بود ،حیاط کوچیکی داشت.من و مامان با ذوق به کل خونه نگاه کردیم و هممون خونه رو با بگو و بخند و مسخره بازی های غفار و محسن تمیز کردیم ،مامان خیلی داداش هام رو دوست داشت و هر کاری میکرد که گذشته رو براشون جبران کنه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_ششم
وسیله هامون همه قدیمی شده بودن ،همشون رو به سمساری محل دادیم و مادرم با گلنار رفتن توی مغازه لوازم خانگی یکی از دوست های عباس و قسطی همه چیز نو و زیبا خریدن.مامان خیلی به خودش فشار میاورد و به اندازه ی چند تا مرد کار میکرد که بد قول نباشه ،هیچوقت برای خودش لباس نو نمیخرید چند سال با یه لباس سر میکرد ولی به فکر من بود و برام همه چی میخرید ،منم بزرگ شده بودم و عاقل ،از لباس هام خوب مراقبت میکردم تا مامان مجبور نباشه که برام چیزی بخره،اسباب هارو با وانت بار آوردیم و با ذوق و شوق چیدیم ،سالن رو موکت کردیم ،خونه ی خیلی شیکی شده بود ،خیلی خوشحال بودم که دیگه توی خونه خودمونیم و مجبور نیستم دائم با روسری و لباس بلند تاب بخورم،مامان حسابی رفت زیر قرض تا تونست خونه ای آبرومند و قشنگ درست کنه ، یخچال رو برامون پر از خوراکی و مرغ و گوشت کرد ،چند روز بعد از اینکه اومدیم خونمون داداش غفارم رفت و برای سربازیش دفترچه گرفت ،تصمیم داشت که بره خدمت ،برای خودش آقایی شده بود.
مامانم خیلی ناراحت بود،بعد از چند سال میخواستیم دور هم جمع بشیم که غفار میخواست بره ،ولی راهی بود که اول و اخر باید میرفت ،مامانم با ناراحتی اون رو از زیر قران رد کرد و مقداری پول توی جیبش گذاشت ،حواسش به همه چیز بود و هوای هممون رو داشت ،خلاصه که غفار رو راهی کرد ،حالا من بودم و مامانم و برادری که از خودم بزرگتر بود ، مامان صبح که میخواست بره سر کار من رو بیدار میکرد که ببرتم خونه غلام ،چادرم رو سرم میکردم و وسایل مدرسم رو برمیداشتم و با هم میرفتیم بیرون اول من رو خونه داداشم میذاشت و بعد خودش میرفت سر کار ،غلام هم بچه دار شده بود و یه پسر داشت ،وقتی میرفتم خونشون زنه غلام میگفت برو بخواب وقتی خواستی بری مدرسه بیدارت میکنم،منم یکی دوساعت میخوابیدم و بعد از خوردن صبحانه کیفم رو برمیداشتم و میرفتم مدرسه،توی راه همیشه سرم پایین بود و حتی توی مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم ،همیشه یه گوشه می ایستادم و به بچه ها نگاه میکردم که از ته دل میخندیدن و خوشحال بودن ،بدون هیچ غمی،عده ایشون درس میخوندن و عده ای هم دور هم جمع بودن و صحبت میکردن،درس های انشاء و قرآن و تاریخ رو از همه ی درس ها بیشتر دوست داشتم و حسابی لذت میبردم ،ولی ریاضی رو دوست نداشتم و یکی از دلیل هاش این بود که معلممون هی از شغل پدرمون میپرسید ،یتیم بودن گناه نبود دست منم نبود که یتیم بودم،ولی هیچوقت دوست نداشتم کسی بدونه پدر ندارم ،شاید هم بخاطر این بود که مامان همیشه سر کارش یا به غریبه میگفت که شوهر دارم و شوهرم یه شهر دور کار میکنه ،مامان هیچوقت نمیومد سر جلسات مدرسه و از اون گرفته ...نمیتونست که بیاد چون دائم سر کار بود،دیگه همون ۴۸ ساعت هایی که خونه بود رو هم اضافه کار میموند که بتونه بدهکاری هاشو بده ،وقتایی که میومد خونه نیم ساعت دراز میکشید و بلند میشد به کارهاش میرسید ،خیلی تمیز بود و با اینکه من خونه رو تمیز میکردم ولی اون باز هم خودش باید تمیز میکرد تا به دلش بشینه ..از سالی که بابا مرد هیچوقت صورتش رو اصلاح نکرد و دیگه لباس رنگی نپوشید ،مامان خیلی خواستگارداشت ،زمان زیادی از مرگ بابا نگذشته بود مامان ۳۰ سالش بود که از مردمجردتا مطلقه میومد خواستگاریش ولی همیشه میگفت مردزندگی فقط یکی،مامان از ۱۰۰ تا مرد هم باغیرت تر بود ،اینقدر که شب و روز کار میکرد و زحمت میکشید،وقتی بزرگ شدم و عقلم میرسید میدیدم مرد هایی که توی خونه خوابیدن و زن و بچشون رو سختی میدن ولی مامان من بخاطر بچه هاش از همه چیش گذشت ،فقط و فقط بخاطر بچه هاش،مامان هیچوقت مثل زن های دیگه نبود ،اون یک حامی بود ،یه تکیه گاه برای هممون ،اون هیچوقت خوشی نمیدید،ساعت ها مینشستم و بهش فکر میکردم و هرلحظه بیشتر خُرد میشدم که مگه مامان من دل نداره ،مگه احساس نداره ،چرا باید توی این سن و سال بار یه زندگی روی دوشش باشه،هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد ،فقط سعی میکردم که کارهای خونرو کمکش انجام بدم،۳ ماه از سربازی برادرم گذشت و آخر افتاد تهران ،صبح میرفت و عصرمیومدخونه ،مامانم خیلی خوشحال بود که غفار اومده و هممون پیش همیم ،یه شب هممون دور هم سر سفره نشسته بودیم و غذا میخوردیم که محسن زبون باز کرد و گفت که میخوام برم جبهه، مامانم دست از غذا خوردن برداشت و چشم هاش پر اشک شد ،سریع مخالفت کرد ،محسن اصرار کرد و مامان قبول نکرد و از سر سفره بلند شد رفت توی اتاق.محسن بهم گفت که وقتی مامان خوابیدانگشتش رو یواشکی میزنم پای برگه و میرم ترس تموم وجودم رو گرفت و رفتم به مامان همه چیز رو گفتم.مامان اومد و بهش گفت فکر کردی من بچه م ؟محسن گفت از چی حرف میزنی چیشده؟مامانم زهرخندی کرد و گفت من نمیزارم بری جبهه ،اگر مادرتو دوست داری بیخیال شو.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f