eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهاردهم لبخندی زد و سرش رو نزدیک اورد و دم گوشم پچ زد. _چقدر
گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه کرد _آره دیگه اونوقت که خونشون رو میخواستن بسازن من ۲ ماه اوردمشون تو خونم و جلوشون دویدم گلنار خوب بود ولی حالا گلنار بده.تحویل بگیر مامان خانم اینم عروس گرفتنت حالا خوبه فامیله و اینجوری گفته‌...به گلنار پول داد و سپرد که هر چی خواستن برای رضا بخره ،بازار هارو یکی یکی تاب خوردیم و چادر و لباس خونه و همه چیز خریدیم ، رفتیم توی طلا فروشی و یه النگو رضا برای من خرید که عمش جلو اومد و گفت یکی کمه دوتا براش بخر این شد که دوتا النگوی بزرگ برام خریدن ، فرشته قیافش رو در هم کرده بود نمیدونم که چش بود و چی ناراحتش میکرد ،ولی برام مهم نبود چون فکرم درگیر مامان شده بود که نیومد ،برای رضا هم کت شلوار و کمی لباس و یه ست حلقه عقد هم خریدیم و برگشتیم خونه ،گلنار توی خریدمون هیچ دخالتی نکرد و حرفی هم نمیزد و فقط میگفت که هر جور خودتون صلاح میدونین ،مامان وقتی وسیله هارو دید تبریک گفت هنوز هم از صبح ناراحت بود،با گلنار وسایلی که خریده بودیم برای رضا رو توی سبد چیدیم و تزیین کردیم برای شب عروسی ،آخه رسم بود که برای داماد کادو میبردن.هر چی به عروسی نزدیک تر میشدیم و استرسم بیشتر میشد صبح از خواب بیدار شدم قرار بود بیان دنبالم که ببرنم آرایشگاه ،وقتی غفار چشمش به من افتاد دوباره بهم گفت که اینکارو نکن هنوز هم وقت هست ،ولی من برو بابایی بهش گفتم و از کنارش رد شدم،فرشته و صنم اومدن دنبالم و رفتیم آرایشگاه صورتم پُر مو بود و ابرو های پیوسته ای داشتم ،ثریا خانم اول با شاخه ای از نبات ها که فرشته براش اورده بود کمی از موهای صورتم رو کند و بهم تبریک گفت و بعد شروع کرد به بند انداختن با هر بندی که توی صورتم مینداخت اشک از گوشه ی چشمم بیرون میومد ،دسته ی صندلی رو چنگ زدم و خودم رو روی صندلی جمع کردم ،صنم از جاش بلند شد و اومد شُکلاتی باز کرد و گذاشت توی دهنم واقعا هم فشارم داشت میفتاد ، وقتی اصلاح صورتم تموم شد آیینه ی دایره ای آبی رو دستم داد ،از دستش گرفتم و لبخندی به روش زدم ،آیینه رو جلوی صورتم گرفتم با دیدن خودم و چهره ام که اینقدر باز شده بود لبخند دندون نمایی زدم و از ثریا تشکرد کردم ،دستی توی ابرو های پیوسته ام که حالا نازک تر شده بودن کشیدم و آیینه رو به دست ثریا دادم از روی صندلی بلند شدم و پیش بند سفید رو از دور گردنم باز کردم ،فرشته و صنم جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن ،با صدای ثریا برگشتم و نگاهش کردم _بگیر بشین عروس خانم تا یکم آرایشت کنم _نه ممنون آرایش لازم نیست صنم زودتر زبون باز کرد و گفت _عه زن داداش نمیشه که امروز جهاز برونته ها باید یکمی ارایش کنی چیزی نگفتم و نشستم تا ثریا آرایشم کنه .نیم ساعتی طول کشید تا صدای زنگ اومد.رضا سر کار بود و مرخصی بهش نداده بودن که بیاد،ارایشم تموم شد و چادر رنگیم رو سرم کردم ،بعد از خداحافظی رفتیم بیرون وقتی غفار من رو دید کلی تعجب کرد و بهم گفت چقدر تغییر کردی باورم نمیشه خودت باشی ،یه غمی توی چشم هاش بود که دلم رو به درد اورد .سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه فرشته اینا،جهازم رو قرار بود که بیارن،یکی از اتاق های ۱۲ متری رو دادن به من و رضا وقتی اتاق رو دیدم حتی یه قاب عکس هم روی دیوار نبود فرشته همسایه ها و فامیل هاش رو دعوت کرده بود ، زهرا هم اومد فقط خدا خدا میکردم با گلنار دعواشون نشه،جهاز رو اوردن و مشغول چیدن شدن،مامانم سنگ تموم گذاشته بود همه ی فامیلشون دهنشون باز مونده بود،توی اتاق پر شده بود و دیگه جایی نبود برای باقی وسیله ها،برای همین بردن و گذاشتن توی انبار خونشون مامانم یه گوشه ایستاده بود و ناراحت به دور تا دور خونه نگاه میکرد ،مخصوصا وقتی که وسایل رو بردن توی انبار ،خودمم ناراحت شدم،ولی گفتم اشکالی نداره ،عروسی که کردیم میارمشون توی اتاق ،گذشت و شب عروسیمون رسید ،مهمون زیادی نداشتیم فامیل نزدیکم بودن و چند تا همسایه ها،رضا اینا هم خونه خودشون عروسی گرفتن،صبح رفتیم محضر و عقد کردیم ،و جشن رو جدا گرفتیم ،خیلی هیجان داشتم مخصوصا وقتی که رضا رو توی کت شلوارش دیدم ،و وقتی که من رو توی لباس عروس دید و اونطوری نگاهم میکرد،حتی نمیتونست چشم ازم بگیره ،غفار تازگی با پس اندازش پیکانی برای خودش خریده بود و چون رضا ماشین نداشت ماشینش رو برای ما گل زده بود و داده بود دست رضا ،،،دختر های گلنار و دختر عموم از وقتی جشن شروع شد صدای ضبط رو زیاد کرده بودن و میرقصیدن ،با اینکه جمعیت خیلی کمی داشتیم ولی مجلس کسل کننده ای نبود،چقدر دلم برای محسن تنگ شده بود و دوست داشتم یه همچین شبی کنارم باشه ،با دیدن دختر عموم که بهم نزدیک میشد از فکر بیرون اومدم و با لبخند نگاهش کردم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن..💫 شبتون خوش🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺صــــبـــح 🌼فرصت دلدادگے آسمـان 🌺بـرطـلـو؏ آبــی دوست 🌼داشــتــن‌هــاســت 🌺و آواز گــنــجـشــڪـان 🌼نــویــد مےدهــد ڪــہ 🌺صبح را باعشق باید چشید 🌼دوســتــان مــهــربــانــم 🌹سلام صبح سه‌شنبه‌تون غرق در آرامش🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون عروسکی اچی و مچی رو دهه پنجاهی ها بیشتر یادشونه سال ۶۴ پخش می‌شد😋 ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توجه کن... - @mer30tv.mp3
4.72M
صبح 16 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پانزدهم گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه ک
اومد کنارم نشست دستمو گرفت و گفت _خوبی عروس خانم _اره خوبم ،ممنون امشب خیلی زحمت کشیدی _عه ما یه نگار خانم که بیشتر نداریم ،خستگی یعنی چی ،عزیزم بعد شام خانواده داماد میان دنبالت ،بلدی که باید چیکار کنی ؟ ماشالله زن عمو خیلی فهمیدس و به منم که دخترش نبودم همه چیز یاد میداد ،تو که دیگه دخترشی.سری تکون دادم و لبخندی زدم _خب دیگه من برم سراغ بچم بغل گلناره الان دیگه صداش در میاد ، مراقب خودت خیلی خیلی باش ،تو مثل خواهرم میمونی _قربونت برم ممنونم از پیشم بلند شد و رفت،راست میگفت ،مامان همه چیز رو برام تعریف میکرد .از عادت ماهیانه و همه چیز موقعش که میشد مینشست و برام میگفت و بهم یاد میداد که باید چیکار کنم،برعکس تموم وقت ها اصلا استرس نداشتم،چون من واقعا رضا رو دوست داشتم و از صمیم قلبم راضی بودم که خودم رو تقدیم مرد زندگیم کنم .بعد از شام مهمون ها بلند شدن و رفتن و فقط دختر عموم اینا موندن،ساعت ۱ شب بود که صدای کل زدنشون اومد ،دست هام رو توی هم گره زدم،دلم خیلی گرفته بود ،بغض داشت خفم میکرد،چرا من پدری نداشتم که دستمالی دور کمرم ببنده،مثل همه ی دختر ها،پیشونیمو ببوسه و از زیر قرآن ردم کنه،چقدر نبودش توی این موقعیت برام سخت بود،چقدر به پدرم احتیاج داشتم،رضا و پشت سرش هم فرشته و صنم و ۲ تا از عمه های رضا اومدن تو ،با بقیه تعارف کردن،اینقدر ناراحت بودم که حتی دیدن رضا هم خوشحالم نکرد،آب دهنم رو قورت دادم و به رضا که داشت میومد پیشم نگاه کردم،کنارم ایستاد،لبخند کجی به روش زدم و سرم رو پایین انداختم _حالت چطوره خانم سری تکون دادم و چیزی نگفتم ،نمیتونستم که حرفی بزنم،مامان با یه سفره سنتی از اتاق اومد بیرون،غلام و غفار یالله گویان اومدن تو ،رضا شنل لباسم رو از روی صندلی برداشت و انداخت دور شونه هام،برادر هام بهم نزدیک شدن،مامان سفره رو به دست غلام داد،برادرم میخواست به جای پدرم اینکارو کنه،چونه ام از شدت بغض لرزید ،غلام اومد رو به روم ایستاد و دستش رو به کمرم نزدیک کرد،سفره رو دورکمرم بست و باز کرد ،قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد،دوباره اینکارو کرد که نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم و زدم زیر گریه ، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و صورتم رو به سمت دیگه ای چرخوندم ، غلام دو طرف شونه هام رو گرفت ،برگشتم و نگاهش کردم.. _نگار مگه بچه شدی گریه نکن ببین اشک مامان رو هم در اوردی ،همش میخوای بری دوکوچه پایین تر دیگه اشک هام رو با پشت دست پاک کردم،برادرم حتی درک نمیکرد من برای چی اشک میریزم ،نگاهی به بقیه انداختم که همشون داشتن گریه میکردن،چشم هام روی مامان متوقف شد ،گوشه ای ایستاده بود و بی صدا اشک میریخت ،تا متوجه نگاه من شد نگاهشو ازم گرفت و رفت توی اتاق ،نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم،غلام رفت کنار زهرا ایستاد،غفار اومد و بغلم کرد و صورتم رو بوسید و دم گوشم پچ زد مراقب خودت باش نگار ،بدون که من همیشه کنارتم زود زود بیا پیشمون،حداقل با حرفی که غفار زد کمی دلگرم شدم،کلاه شنل رو روی سرم انداختم ،رضا دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو راه افتادیم سمت در حیاط ،نمیتونستم که مامانم رو ببینم یا بغلش کنم،اگر میومد پیشم مطمئن بودم دوباره اشکم در میومد ،زهرا قرانی اورد و جلوم گرفت ،قران رو بوسیدم و از زیرش رد شدم.آقایی شروع کرد به خوندن کلمات قرآنی ،رسم بود که وقتی عروس رو از خونه ی پدرش بیرون میبرن باید چاوُشی کنن ،رضا در ماشین رو برام باز کرد ،برگشتم و نگاه اخرم رو به در حیاط انداختم ،چقدر دلم گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم ،رضا در رو بست و خودش هم اومد سوار شد ،ماشین رو روشن کرد و راه افتاد دستش رو روی دستم گذاشت برگشتم و نگاهی بهش انداختم _چرا گریه افتادی عزیزم؟ینی من اینقدر بدم؟ اخم ساختگی کردم و بی حوصله گفتم _عه رضا این حرفا چیه ،خب توقع داشتی برقصم ،سخته برام از خونوادم دور بشم سری تکون داد و گفت _واه واه چقدرم تو دوووری میشی ،بابا دو قدم راهه دیگه هر روز بیا به دیدنشون خنده ی ریزی کردم و چشم بلندی گفتم ماشین رو جلوی خونشون نگه داشت،اول خودش پیاده شد و در رو برام باز کرد دستم رو گرفت و من هم پیاده شدم ،۲.۳ تا ماشین هم پشت سر هم پارک کردن و یکی یکی پیاده شدن،در حیاط باز بود رفتیم تو و پشت سر ما هم بقیه اومدن ،رفتیم توی اتاقمون،عروس عموم و خالم هم دنبالمون اومده بودن،از طرف رضا هم ۲ تا از عمه هاش و صنم و فرشته بودن،صنم اومد جلو و گفت شنلتو در بیار چند تا عکس با دوربین ازتون بگیرم ،شنلم رو در اوردم و با همشون عکس گرفتیم ،از اتاق بیرون رفتن و فرشته لحظه آخر برگشت و گفت _زیاد طولش ندین ما پشت دریم زود باشین.ازش خجالت میکشیدم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ جيگر گوسفندي ✅ دل و قلوه ✅ دنبه گوسفندي ✅ گوجه ✅ پياز ✅ رب گوجه ✅ نمك ✅ فلفل ✅ زردچوبه ✅ دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
793_48534544643034.mp3
10.61M
🎶 نام آهنگ: سرگذشت 🗣 نام خواننده: جهان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😊دلم فصل داغ تابستان حیاط خانه مادربزرگ را می‌خواهد با ظرفی پر از میوه‌های تابستانی به همان شیرینیِ روزهای خوب کودکی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نگاهی به رضا انداختم که ایستاده بود و با لبخند کجی نگاهم میکرد،لبخندی به روش زدم و گفتم _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ جلو اومد ،به چشم هام خیره شد.. چقدر من این مرد رو دوست داشتم ، رضا با اینکه سن کمی داشت و فقط ۲۲ سالش بود ولی هم هیکلش و هم قیافش خیلی پخته و مردونه بود....چشم هاش رو بست و بهم گفت _برو لباستو عوض کن پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم اونطرف اتاق ، وسط اتاق رو پرده ای گرفته بودیم و یه طرفش رو برای خوابیدن درست کردیم ،چشمم به تشک و لحاف وسط اتاق افتاد،و دستمالی که روی اون بود،ملحفه ی گلدوزی شده ی روی تشک رو که دیدم لبخندی زدم،خودم اون رو با عشق گلدوزی کردم،رفتم سمت کمد و لباس خواب سفید رو بیرون اوردم،لباس عروسم زیپش از بغل باز میشد و راحت میتونستم که درش بیارم.لباسم رو با لباس خواب عوض کردم ، گیره ی موهام رو باز کردم ،موهام دور تا دورم ریخت،چون بالا بسته بود کمی حالت فری به خودش گرفته بود و خیلی زیبا شده بودن.دستی توی موهام کشیدم که رضا پرده رو کنار زد و اومد تو ،تا چشمش به من افتادو بهم خیر شد ،چون لباسم راحتی بود کمی خجالت کشیدم ولی یاد حرف مامان افتادم که بهم گفت زن نباید از شوهرش خجالت بکشه و باید حواسش به مردش باشه که چشمش دنبال کسی نباشه ...با چشم های گشاد شده نگاهی به خودم انداختم و بعد به رضا و گفتم _واااا رضا چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟چی شده؟نکنه لباسم زشته؟ با قدم های آروم به سمتم اومد ،دستش رو بالا اورد و تار موم که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم زد و گفت _خیلی خشگلی ،سرم رو عقب بردم و مشتی به بازوش زدم. کلید برق روی دیوار را فشار داد و چراغ را خاموش کرد همون موقع تقه ای به در خورد خاک به سرم ما اصلاً حواسمون به اونا نبود رضا آمد و ..... بلند شد و روی زانوش پایین پام نشست و گفت: -اه حالا اگر مهلت دادن بده به من...دستمال رو بده نگار..دستمال رو ازکنارم برداشتمو دادم بهش از جاش بلند شد و لامپ را روشن کرد دستم را روی چشمام گذاشتم که نور چشمم را نزنه با صدای عصبی رضا هراسون دستم رو برداشتم و سر جام نشستم... - نگار پس چرا دستمال تمیزه ؟؟شوک زده نگاهی به دستمال توی دستش انداختم ک شونه ای بالا انداختم و گفتم - نمیدونم رضا شاید.... میون حرفم پرید و با عصبانیت دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت: - ساکت شو ، میکشمت تو دختر نبودی آره؟! با چشمهای گشاد شده و دهن باز زیر لب گفتم:- رضا؟؟؟!!!! به سمتم هجوم آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد... - به قرآن میکشمت نگار کار کی بوده فقط اسمشو بگو... بگو وگرنه بلایی سرت میارم که همه به حالت گریه کنن... اشک از چشمام بیرون اومد اینقدر شوکه بودم که نمی تونستم حرفی بزنم سیلی توی گوشم زد؛ دستم را روی گونه ام گذاشتم و هق زدم:- هیچکس ..من نمیدونم چی میگی ..نمیدونم چی شده رضا عصبی و در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست سری تکون داد و گفت: - نشونت میدم ..تو را به من غالب میکنن آره؟ نشونتون میدم... دستمال را پرت کرد توی صورتم و از اتاق رفت بیرون ملحفه را چنگ زدم و دور خودم پیچیدم با صدای داد و بیداد رضا شدت گریه ام بیشتر شد صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود همون موقع عروس عموم در را هل داد و دوید سمتم کنارم نشست و شونه هام رو گرفت اون هم ترسیده بود روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم هنوز هم صدای داده رضا میومد با صدای نگران سهیلا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم.- نگار چیکار کردی آبروی هممون رو بردی مامانت سکته میکنه بگو ببینم کار کی بوده،خدایا خودت به دادم برس اون هم من رو باور نمیکنه با چشمهای اشکی خیره شدم توی چشم هاشو نالیدم - به خاک بابام من کاری نکردم سهیلا نمیدونم چی شده.. سری تکون داد و بغلم کرد دستش رو چند باری پشت کمرم زد و گفت - خیلی خوب گریه نکن دیگه درست میشه ناراحت نباش فرشته و عمه رضا با عصبانیت اومدن توی اتاق شروع کردن با زبون لری داد زدن و به من چیزی گفتن انقدر ترسیده بودم که خودم را توی بغل سهیلا فشار دادم و زدم زیر گریه لحاف رو جلوی دهنم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم خالم اومد توی اتاق و شروع کرد باهاشون دعوا کردن و سرشون داد زدن فرشته دست خواهر شوهرش و گرفت و از اتاق رفتن بیرون نمی تونستم توی صورت خالم نگاه کنم پیرزن بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همش به خاطر من بود ای کاش میمردم و توی یه همچین موقعیتی گیر نمی افتادم.رضای نامرد حیف دلم که به تو وابسته شد حیف مرد که به تو بگن.خالم دستش رو به زانوش گرفت و رو به روم نشست یه پاش رو دراز کرد که صورتش از درد زانوش جمع شد با صدای آرومی گفت - خاله جون من مثل مادرت میمونم بگو ببینم چی شده سرم رو بالا گرفتم و با کلافگی گفتم - خاله شما منو باور نداری من که پیش خودتون بزرگ شدم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f