نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهارده کاری که پیش از آن هیچ وقت جرات انجامش را نداشتم و ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپانزده
دوست داشتم همراه با مژده زیر آسمان پرستاره شب دراز بکشم و تا طلوع آفتاب حرف بزنم.مژده پتو را تا روی چانه اش بالا کشید و گفت:
-خیلی خوشحالم که زندگیت سروسامان گرفته. با این که همیشه پشت تلفن بهم می گفتی که همه چی خوبه ولی تا با چشم خودم نمی دیدم خیالم راحت نمی شد. من در مورد مشکلاتم بعد از آمدن به بابل چیز زیادی به مژده نگفته بودم. مژده نه درجریان تهمت دزدی که میترا به من زده بود، قرار داشت و نه درمورد چند شبی که توی پلاژ خوابیده بودم، چیزی می دانست. همانطور که به عمه خانم در مورد زندگی فلاکت باری که در شهر خودم داشتم چیزی نگفته بودم به مژده هم از اتفاقات شرم آوری که در این شهر برایم افتاده بود، حرفی نزده بودم. آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-اوایلش خیلی سخت بود ولی از وقتی اینجا رو کرایه کردم و رفتم سرکار همه چیز خوبه. شاید به جرات بتونم بگم بهتر از خوبه.چشمکی زد و موزیانه پرسید:
-همکارات چی؟ اونام خوبن از اونام راضیه؟
-آره همشون زنا و دخترای خوب و زحمتکشی هستن که یا خودشون سرپرست خونواده ان یا کمک خرج شوهر و پدر و مادرشونن.
-عهه، یعنی همشون زنن. همکار مرد نداری؟
-تو بخش ما همه زنن. حتی سرپرست بخش هم زنه. تو بخش های دیگه مرد زیاده ولی ما باهاشون در ارتباط نیستیم.چشم هایش را در حدقه چرخاند و لب هایش را برایم کج کرد:
-من و باش که کلی برات خیال بافی کرده بود. با خودم می گفتم حتماً تا حالا تو کارخونه با یه پسر جذاب و خوشتیپ آشنا شدی. منتظر بودم برای عروسیت دعوتم کنی. پوزخند زدم:
-مگه دیوونه ام بخوام شوهر کنم. همون یه بارم که شوهر کردم برای هفت پشتم بسه. جدی شد:
-یعنی می خوای تا آخر عمرت مجرد بمونی؟
-من تازه راحت شدم و به آرامش رسیدم. تازه دارم معنی زندگی کردن و می فهمم. چرا باید خودم و دوباره گرفتار کنم؟ ازدواج کردن تو شرایط من یعنی دوباره تو چاه افتادن. با هر کی ازدواج کنم مجبورم از گذشته ام براش بگم. اون وقت فکر می کنی کسی حاضر می شه با پیشینیه ای که من دارم باهام ازدواج کنه. ازدواج هم کنه، می خواد صبح تا شب مسئله مادرم و زندگی قبلیم و بزنه تو سرم. الان راحتم. هیچ کس از گذشته ام چیزی نمی دونه و هیچ کس هم به خاطر مادر و پدرم بهم سرکوفت نمی زنه. حاضر نیستم دوباره بیفتم تو اون زندگی نکبتی که داشتم. از اون گذشته چطوری یه غریبه رو بیارم بالا سر بچه ام. اگه با آذین خوب نبود و اذیتش کرد چی؟ نه مژده جون من دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنم. مژده با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-این چه حرفیه، حالا چون خانواده تو بهت سرکوفت می زدند قرار نیست همه این کار رو کنن. همه آدما که یه جور نیستن.
-چرا همه یه جورین. شاید اولش بگن برامون مهم نیست ولی دروغ می گن. همین که مشکلی پیش بیاد، گذشتم و مثل چماق می زنن تو سرم. من دیگه توان ندارم که دوباره به خاطر مادر و پدرم مورد قضاوت قرار بگیرم و اذیت بشم.
-خب، اگه نمی خوای شوهر کنی پس برنامه ات چیه؟
-چه برنامه ای؟ دارم زندگیم و می کنم دیگه.
-یعنی می خوای تا آخر عمرت همینجوری بمونی؟ من که از حرف های مژده سر در نمی آوردم. به سمتش چرخیدم و گفتم:
-من نمی فهمم تو چی می گی. من دارم کار می کنم و خرج خودم و آذین و در بیارم مگه این کافی نیست؟اخم کرد:
-نه سحر، کافی نیست. اگه به مرور تو زندگیت پیشرفت نکنی و در جا بزنی دچار روزمرگی و ناامیدی و افسردگی می شی. بعد از یه مدت به خودت میای و می بینی تمام جوونیت رفته و هیچ کار مفیدی هم نکردی. حتی آذین هم ازت دلسرد و ناامید می شه.تو باید رشد کنی. باید پیشرفت کنی. من می دونم برای رسیدن به اینجا خیلی زحمت کشیدی. خیلی هم خوب پیش اومدی ولی نباید به همین بسنده کنی باید به فکر یه زندگی بهتر برای خودت و آذین باشی. یه چیزی بیشتر از اینی که داری.بعد چشمکی به من زد و در حالی که به صورت نمایشی با انگشت خودش را نشان می داد ، گفت:
-مثلاً من و نگاه کن. بلاخره مجوز مهد کودکم رو گرفتم. دری دریم.
از خوشحالی از جایم پریدم و روی تشک نشستم و با صدایی که از هیجان به زور در می آمد، پرسیدم:
-راست می گی؟در جریان بودم که مژده چقدر برای گرفتن این مجوز تلاش کرده بود. رشته تحصیلیش را عوض کرده بود.کلی کلاس و دوره گذرانده بود. با هزار نفر حرف زده بود و لابی کرده بود و خودش را به آب و آتش زده بود و حالا به چیزی که می خواست رسیده بود. چیزی که واقعاً لیاقتش را داشت. حالا می توانست به صورت قانونی مهد کودکش را تاسیس کند.مژده هم روی تشکش نشست و با لبخندی از سر رضایت سرش را تکان داد و گفت:
-اون هفته بلاخره مجوزم صادر شد. این مسافرت هم جایزه ای بود که خودم به خودم دادم.ازته دل خندیدم و گفتم:
-برات خیلی، خیلی خوشحالم.
-ممنون، منم خیلی برای خودم خوشحالم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دعای قشنگیه، به دلم نشست:
"خدایا...!مرا سبب شکستن هیچ دلی قرار نده"
“شبتون در پناه خداے مهربان”💫💥
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی خداوند بهتون
دلی آرام تنی سالم لبی خندان
و عاقبتی بخیر عطا کنه
آفتاب عمرتون همیشه درخشان
و عمرتون سبز و پایدار
و زندگیتون سرشار از عشق
سلام صبحتون بخیر
روزتون پر از خیر و برکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی وقت است زنگ خانهمان را کسی نمیزند...🥺💔
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز جهانی سالمند.... - @mer30tv.mp3
4.11M
صبح 10 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپانزده دوست داشتم همراه با مژده زیر آسمان پرستاره شب درا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوشانزده
نمی دونی چه حس خوبی داره که به هدفت برسی، من بیشتر از چهار سال برای گرفتن این مجوز دوندگی کردم و حالا از داشتنش خیلی خوشحالم ولی قرار نیست تو این مرحله درجا بزنم. قرار به سمت هدف بعدیم برم. من کلی ایده و طرح تو ذهنم دارم که می خوام به تک تکشون برسم. من می خوام بهترین مهد کودک و تو شهر و بعدش هم تو استان داشته باشم. یه مهد کودک که هم تمام اصول تربیت کودک توش رعایت بشه و هم راحتی یه خونه رو برای بچه ها داشته باشه. یه جای امن و راحت و مطمئن. یه جایی که بچه ها از بودن درش خوشحال و شاد باشن و در عین حال چیزهای که متناسب با سنشونه یاد بگیرن.با هیجان دست هایم را به هم کوبیدم و گفتم:
-من مطمئنم که موفق میشی. تو هم خیلی باهوشی هم خیلی قوی. حتماً به چیزی که می خوای می رسی.مژده با خجالت لبخند زد و گفت:
-ممنون ولی اینا رو بهت نگفتم که ازم تعریف کنی، گفتم که شاید تو هم به فکر بیفتی و یه کاری برای خودت بکنی. سحر نباید به این چیزی که الان داری قانع باشی. باید سعی کنی پیشرفت کنی و بالا بری. نباید تا آخر عمرت یه کارگر ساده بمونی.به یاد بهزاد افتادم که چقدر از این که نتوانسته بودم یک کار اداری برایم جور کند و مجبور شده بودم به عنوان یه کارگر ساده استخدام شوم ناراحت شده بود.آهی کشیدم و گفتم:
-خوب می گی چیکار کنم؟ چطور باید پیشرفت کنم و بالا برم وقتی نه تحصیلات درست و حسابی دارم و نه کار خاصی بلدم.
-خب برو یادبگیر. تو همش بیست و سه سالته. می تونی در کنار کارت درس بخونی یا یه هنر و حرفه ای یاد بگیری. مهم نیست چی باشه مهم اینه که تو زندگیت در جا نزنی. سحر نباید بذاری زندگیت راکد بمونه. آب هم یه جا بمونه می گنده چه برسه آدم. اگه همین جوری بمونی ده سال دیگه خودت هم از خودت بدت میاد. مگه نمی خوای الگوی خوبی برای دخترت باشی؟ اگه هیچ کاری برای ترقی زندگیت نکنی چطوری می خوای یه مادر خوب و یه الگوی مناسب برای آذین باشی. فکر می کنی این که ته هدفت سیر کردن شکم خودت و دخترت کافیه؟ یعنی ارزش تو به عنوان یه انسان همینه؟ یعنی هیچ کار بیشتری از تو برنمیاد؟ لبخند تلخی زدم و گفتم:
-این حرفا خیلی قشنگه مژده ولی فقط حرفه، شعاره. آدم برای پیشرفت باید یه چیزی داشته باشه. پشتوانه، سرمایه، پارتی، پول چه می دونم باید یه چیزی داشته باشی که تو رو به جلو هل بده و تو طول مسیر کمکت کنه. خودت و نگاه کن اگه خونه پدریت نبود می تونستی کارت و شروع کنی و به اینجا برسی. هیچ کس به تنهای و با دست خالی به جای نرسیده که من بتونم برسم. برای یکی مثل من همین که بتونم شکم خودم و بچه ام و سیر کنم و یه سقف بالای سرم درست کنم، یعنی آخر هنر و پیشرفت و ترقی.مژده با ناراحتی آهی کشید:
-سحر تو آدم خاصی هستی. خیلی، خیلی خاص. فقط حیف که خودت و باور نداری.حیف که نمی دونی چقدر استعداد و توانایی داری. کاش خودت و بیشتر باور داشتی. کاش می فهمیدی چه قدرتی داری و چه کارهایی ازت برمی آد به در شوخی زدم و گفتم:
-خوب حالا که دوستی به این با استعدادی داری فردا می خوای ناهار چی مهمونم کنی؟بالشش رو به سمتم پرت کرد و گفت:
-بیشعور مثل این که من مهمونما.شانه ای بالا انداختم و همانطور که دوباره روی تشکم دراز می کشیدم، گفتم:
-یعنی نمی خوای شیرینی مجوزت و بما بدی خسیس خانم.مژده با تخسی خندید و گفت:
-نه.این بار من بودم که بالش را به سمت مژده پرت کردم.مژده سه روز پیش ما ماند. سه روزی که تمام لحظاتش پر بود از خوشی و شادی. با هم به جنگل و دریا رفتیم. توی سوغات فروشی ها چرخیدیم و خرید کردیم. سر به سر هم کذاشتیم و بدون ترس و هراس از قضاوت شدن در خیابان خندیدم و توی تراس خانه رقصیدیم.مریم سینی غذایش را روی میز گذاشت و رو به رویم نشست و گفت:
-چیه؟ چرا غذاتو نمی خوری؟دو هفته ای از برگشت مژده می گذشت و من توی سالن غذا خوری کارخانه نشسته بودم و با ناهارم بازی می کردم.قاشقم را توی سینی رها کردم و همانطور که به پشتی صندلی تکیه می دادم با بی حوصلگی در جواب مریم گفتم:
-میلم نمی کشه. خیلی چربه مریم قاشق پر از خورشتش را روی برنج خالی کرد و گفت:
-آره، خورشتای قیمهشون افتضاحه ولی نمی شه نخورد که، یعنی من نمی تونم. اگه ناهار نخورم از گشنگی غش می کنم. تو هم بخور که جون داشته باشی تاعصر کار کنی.گرمای هوا از یک طرف و فشار کار از طرف دیگر رمقم را کشیده بود و میل به خوردن را در من از بین برده بود ولی چیزی که واقعاً اذیتم میکرد وضعیت آذین بود.در هفته گذشته دو بار حال آذین بد شده بود. یک بار وقتی که توی حیاط مهد کودک در حال بازی با بچه ها بود و دفعه بعد وقتی که او را به حمام برده بودم و مدت زیادی زیر دوش نگه داشته بودم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_چوچاق
مواد لازم :
✅ کدو سفید
✅ بادمجان
✅ سیب زمینی
✅ پیاز
✅ سیر
✅ سبزیجات
✅ تخم مرغ
✅ آردگندم
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1033_52555577659044.mp3
8.52M
🎶 نام آهنگ: لحظه های عاشقی
🗣 نام خواننده: جهان
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به قربون صدقه های اولش نیست!
به وایستادنای آخرشه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f