موبایل آمد و یه کیوسک خاطره خالی شد🫠
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتاد گفتم آره تلفن کرد ولی فقط گفتم قربان سوخته خب تو چی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادویک
رفتم نزدیک خانم و نشستم و گفتم قربونتون برم حرف منو قبول دارین شالیزار خیلی زحمت می کشه باور کنین که ندیدم یک ثانیه بشینه گفت نمی دونم چرا من اینطوریم از یکی خوشم بیاد دیگه اومده اگر نیاد حرفشو من ادامه دادم که خدا به دادش برسه نگاهی به من کرد و گفت آره من اینجوریم خدا به دادش برسه گفتم میشه شالیزار رو ببخشین ؟گناه دارن گفت پاشو پاشو خودتو لوس نکن نریمان کجاست؟گفتم پشت سرمن بود نمی دونم جرا نیومد پرسید قربان خیلی صدمه دیده ؟دکتر چی گفت گفتم چیزی نگفت تاول هاشو باز کردن و ضد عفونی کردن و بستن و دارو دادن بردیمش خونه اش استراحت کنه گفت وای تا قربان خوب بشه ما چیکار کنیم؟نادر خندید و گفت شما که می خواستی بیرونشون کنی چی شد پس؟و رو کرد به منو ادامه داد پریماه حتما طرح ها رو هم نتونستی بکشی گفتم چرا اونا رو تموم کردم اگر بپسندین آماده اس الان میارم وقتی میرفتم به طرف اتاقم به انتهای سالن نگاه کردم، و این سئوال برام پیش اومد که نریمان کجا رفته؟ چرا نمیاد؟طرح ها رو برداشتم و برگشتم هنوز نیومده بود بی اختیار از پنجره نگاه کرد ماشین هم نبود بطور باور نکردی دلم گرفت و فکر کردم بی خبر رفته همینطور که نادر داشت طرح ها رو زیر و رو می کرد رفتم در عمارت رو باز کردم این کار رو واقعا غیر ارادی انجام دادم و خودمم نمی دونستم برای چی اینطور بی قرار اونم دیدم ماشین رو برده جلو و داره با پارو جلوی عمارت رو تمیز می کنه ایستادم و بهش نگاه کردم توی نور شدید خورشید که با انعکاسش روی برف صد چندان می شد چشمم رو زد رفتم بیرون و دستم رو حائل نور کردم تا ببینمش و لبخندی روی لبم نقش بست انگار متوجه ی حضورم شد و برگشت و پارو رو زد توی برفا و بهم نگاه کرد و گفت نگرانم شدی ؟ با دستپاچگی گفتم نه اومدم ببینم چرا نمیای خنده ی رضایتمندی کرد و پارو رو دوباره برداشت و زد زیر برف و پرتاب کرد و بلند گفت خاکستری مایل به آبی نگرانم شدی خندم گرفت و گفتم اگر دستم خوب بود میومدم بهت کمک می کردم گفت گل زدی عالیه حالا با انرژی بیشتر کار می کنم فورا در رو بستم چند ثانیه ای همون جا ایستادم تا تپش قلبم آروم بشه باز صورتم داغ شده بود و می ترسیدم قرمز شده باشه از این کارم پشیمون نبودم احساس می کردم یک طوری باید یواش یواش بفهمه که نسبت بهش چه احساسی دارم ولی نمی شد انگار یک دیوار بین ما کشیده شده بود که مانع این ابراز علاقه میشد هم از طرف اون و هم از طرف من شایدم خیلی زود بود و به زمان احتیاج داشتیم وقتی برگشتم نادر گفت پریماه خیلی خوب شده چند تا ایراد داره میگم نریمان بر طرفش کنه من اینا رو می برم خبرشو بهت میدم اگر با طرح های دیگه ات قبول آقای سیمون بشه دیگه نونت توی روغنه تو بکش و بفرست من اونا رو برات می فروشم تو باید مدام فکر طرحی نو باشی گفتم آره من خودمم همش به همین فکر می کنم البته خانم هم خیلی کمکم می کنه خانم گفت به مادرت خبر دادی ؟ گفتم چی رو ؟گفت که ما می خوایم بریم خواستگاری ؟گفتم آهان نه نمی دونستم جدی میگین گفت دختر من با تو چه شوخی دارم برو زنگ بزن پس فردا شب مهمون دارن گفتم آخه آخه چیزه نمیشه شما ..گفت تو برو خبر بده من خودم زنگ می زنم عقلم می رسه برو توی اتاق من تلفن کن بدون اینکه چیزی بگم رفتم با اینکه ظاهرم نشون نمی داد خجالت کشیدم گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم مامان خودش گوشی رو برداشت و بدون اینکه صدای منو بشنوه گفت پریماه؟گفتم سلام مامان خوبین ؟گفت دیگه می خواستم زنگ بزنم می ترسیدم مزاحم مردم بشم تو چرا زنگ نزدی مادر ببینم اوضاع چطوره؟ گفتم مامان جان وقتی تلفن نبود چیکار می کردین همون کارو می کنیم دیگه پرسید نمیای من ببینمت؟ گفتم مامان زنگ زدم بهتون بگم چیز شد می دونین یک دفعه ای پیش اومد گفت ای وای خدا چی شده مادر نکنه بلایی سرت آوردن ؟ نکنه سوختی ؟گفتم نه مامان جان گوش کنین آخه چطوری بگم ؟ خانم اصرار داره که بیان خواستگاری من برای نریمان یکم سکوت کرد و گفت خب بقیه اش ؟گفتم هیچی دیگه می خواد پس فردا شب بیان خونه ی ما منم باهاشون میام گفت الهی دورت بگردم مادر آفرین دختر خوبم نریمان به درد تو می خوره خدا رو شکر من همش فکر می کردم صبح تا شب داری برای یحیی گریه می کنی خدا رو شکر قدمشون روی چشم من تشریف بیارن واقعا نریمان می خواد داماد من بشه ؟البته من خودم اینو فهمیده بودم ولی می ترسیدم تو دلت هنوز پیش یحیی باشه الهی صد هزار مرتبه شکر گفتم مامان ؟ خواهش می کنم خانم زنگ زد ذوق زده نشی این همه اشتیاق از خودت نشون نده لطفا گفت نه مادر به تو دارم میگم خیالم راحت شد ولی من از رفتار های نریمان فهمیده بودم که یک خبرایی هست ولی همش فکر می کردم به خاطر عروسی یحیی یک چشمت خونه و یک چشمت اشک تو واقعا نریمان رو می خوای ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادودو
گفتم زیاد بهش فکر نکردم حالا بیان خواستگاری تا ببینیم چی میشه شما پول دارین ؟ گفت آره مادر خیالت راحت باشه ازشون پذیرایی می کنم در شان خودشون نگران نباش گوشی رو که قطع کردم کمی همون جا نشستم آفتاب روی صندلی می تابید و گرم کرده بود احساس کردم بدنم حس ندارم و دلم میخواد بخوابم که در اتاق باز شد و سارا خانم اومد و گفت اینجایی پریماه ؟ازجام پریدم و گفتم بله ؟کارم دارین ؟گفت می خوام باهات حرف بزنم گفتم بفرمایید گفت بریم توی اتاق خودت سارا خانم در حالیکه یک بسته دستش بود همراه من اومد و روی صندلی کنار پنجره نشست و منم پشت میز کارم نگاهی به دور اطراف اتاق کرد و آهی کشید و گفت این اتاق مال من بود اوایل که این عمارت ساخته شد من خیلی از داشتن این اتاق ذوق می کردم حتما می دونی قبلا زندگی سختی رو با مادرم گذروندیم تازه وضع مالیش خوب شده بود و من توی آسمون ها سیر می کردم یکم که گذشت دلم چیزای بیشتری رو می خواست هر روز یک خواسته داشتم که تا بدستش نمیاوردم مادرم رو راحت نمی ذاشتم بعد دیگه چیزی راضیم نمی کرد به فکر افتادم برم خارج از ایران و فکر می کردم دارم حروم میشم رفتم بازم راضی نبودم و یک چیز دیگه می خواستم خیلی چیزا از دست دادم وخیلی چیزا بدست آوردم ولی حالا به یک حقیقت پی بردم خواسته های آدم ته نداره تموم شدنی نیستن اونجا ویلا دارم پول دارم شوهر دارم دوتا بچه دارم یک نوه ی قشنگ دارم ولی این اتاق رو می خوام که دنج باشه و فقط بتونم از پنجره اش طبیعت رو تماشا کنم آره دخترم اینا رو بهت گفتم تو خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل من نباید به زندگی تو و نریمان دخالت کنم اما محبت باعث میشه که یک چیزایی رو بهت بگم تو رو دختر شایسته ای دیدم فکر کنم حالا که با زندگی ما آشنا هستی و مادرم هم تو رو این همه دوست داره مناسب ترین دختری هستی که می تونه کنار نریمان باشه ولی آینده رو نمیشه پیش بینی کرد. تو وضع مادرم رو می دونی ترسم از اینکه وقتی زن نریمان شدی دلت بخواد خونه ی مستقل داشته باشی و نگهداری از یک زن پیر که بیماری فراموشی داره برات خوشایند نباشه گفتم اجازه بدین خیالتون رو راحت کنم فهمیدم چی می خواین بهم بگین من خانم رو خیلی زیاد دوست دارم ترکش نمی کنم محاله اون برای من مادری کرد بهم احترام و عزت داد نیستم ساراخانم بی چشم و رو نیستم ولی به خاطر این نیست من از ته قلبم دوستش دارم بهتون قول میدم می دونین خیلی وقت ها می خواستم از اینجا برم ولی دلم نیومد نتونستم ولش کنم فقط به خاطر نریمان نیست باور کنین من خودمو می شناسم تنهاشون نمی زارم خیالتون راحت باشه روی قول من حساب کنین چشمش پر از اشک شد و گفت ممنون فکر می کردم بیام تهران خیلی کارا برای مادرم می کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نیومد اینجا باید یکی مراقبش باشه بعدا می تونین پرستار بگیرین ولی محبتی که از تو به دلش هست براش یک چیز دیگه اس.نمی دونم چرا این همه تو رو دوست داره تا حالا نشده و ما ندیدیم و حتی برای ما بچه هاش اینطوری نبوده شایدم این کار خداست در ازای اون همه زحمتی که کشید تو رو سر راهش قرار داد نمی دونم ولی من خودم به شخصه از تو ممنونم ببخشید پریماه چون اینا قابل تو رو نداره سوغاتی من برای تو که این همه به مادرم محبت داری و تونستی تاثیر زیادی روی نریمان بزاری از این به بعد من عمه ی توام هستم بهم بگو عمه مثل نریمان یک حال خوبی داشتم شوقی وصف ناپذیر وجودم رو گرفته بود احساس ارزشمندی بهم داد که تا اون زمان تجربه نکرده بودم بسته رو گذاشت روی میز و تشکر کردم و رفت وقتی بازش کردم یک عطر و مقداری لوازم آرایش دیدم عطری که از بوش آدم مست می شد.ولی همینطور که عطر رو بو می کردم یاد حرفای سارا خانم افتادم نکنه اون فکر کرده وضع خانواده ی ما خوب نیست و من حالا دارم ذوق می کنم به این اتاق برسم ؟ و برای دقایقی حالم بد شد ولی با خودم فکر کردم اشکال نداره وقتی اومدن و دیدن که خونه و زندگی ما چطوریه و اتاقم رو دیدن می فهمن که من هرگز در آروزی همچین چیزایی نبودم و هیچوقت کمبودی احساس نکردم و بالاخره دو روز بعد صبح خیلی زود آماده شدم تا با نریمان برم به خونه مون و منتظر اونا بشم که بیان برای خواستگاری من گاهی تردید به دلم میفتاد و گاهی از شدت هیجان دست و پام می لرزید هوای صبج سرد و یخ بندون بود نریمان زودتر رفته بود ماشین رو روشن کنه به شالیزار که تازه اومده بود گفتم حواست به خانم باشه اگر بیدار شد برو سارا خانم رو بیار و رفتم و سوار ماشین شدم نریمان قوز کرده بود گفت یکم دیرتر میومدی هنوز ماشین سرده گفتم خب برای توام سرده دستهاشو بهم مالید و گفت دوباره گل زدی گفتم چی ؟ گفت هیچی مربوط به خودم بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمانی که میوه ها را در جعبه چوبی میفروختند، سال ۱۳۷۴
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متنی از جنس طلا 📚
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت : «تو کیستی؟»
گفت : «عقل»
پرسید : «جای تو کجاست؟»
گفت : «مغز»
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»
گفت : «مهر»
پرسید : «جای تو کجاست؟»
گفت : «دل»
از سومی پرسید : «تو کیستی؟»
گفت : «حیا»
پرسید : «جایت کجاست؟»
گفت : «چشم»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»
جواب داد : «تکبر»
پرسید : «محلت کجاست؟»
گفت : «مغز»
گفت : «با عقل یک جایید؟»
گفت : «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»
جواب داد : «حسد»
محلش را پرسید.
گفت : «دل»
پرسید : «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت : «من که بیایم ، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید : «کیستی؟»
گفت: «طمع»
پرسید : «مرکزت کجاست؟»
گفت : «چشم»
گفت : «با حیا یک جا هستید؟»
گفت : «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادودو گفتم زیاد بهش فکر نکردم حالا بیان خواستگاری تا بب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادوسه
گفتم نریمان خواهر رو حتما بیارین گفت آره به احمدی گفتم نزدیک ظهر بره دنبالش اونم خیلی خوشحاله تو رو واقعا دوست داره گفتم آره می دونم نریمان به نظرت خنده دار نیست ؟ تو داری منو می بری خونه تا بیای خواستگاریم همچین چیزی نه کسی دیده و نه شنیده گفت جالب ترم میشه وقتی بعد از خواستگاری ورت دارم و ببرم و دوتایی خندیدم موقعی که رسیدیم به جاده ی پهلوی و خیالم راحت شد که دیگه ماشین سُر نمی خوره پرسیدم بهم میگی اون روز خونه ی خواهر چیکار کردین دلم می خواد بدونم پرستو و آهو و سلمان چه حالی داشتن گفت وای پریماه یادم ننداز اونقدر از دست بابام حرصی بودم که نتونستم به اونا توجهی داشته باشم همش مراقب نادر بودم که یک حرفی نزنه با هم در گیر بشن گفتم خیلی دلم براشون تنگ شده سارا خانم اینا که رفتن می خوام برم دیدنشون مثلا یک روز پنجشنبه که مرخصی دارم آخه به پرستو قول دادم بهش طراحی یاد بدم گفت آهان اتفاقا برات سلام رسوند و گفت که اون موضوع یادت نره همینو می گفت ؟ گفتم نمی دونم شاید پرسید مگه چیز دیگه ای هم هست با یک لبخند شیطنت آمیز گفتم بله که هست.ساعت هنوز هفت و نیم نشده بود که نریمان منو در خونه پیاده کرد و مثل همیشه صبر کرد تا در رو برام باز کنن و چون حیاط یخ بسته بود یک مدت طول کشید تا مامان در رو باز کرد چند بار برگشتم و دیدم خم شده و یک طور خاصی بهم نگاه می کنه و هر بار قلبم براش لرزید انگار بی پروا شده بود با دست اشاره کردم برو با لبخند سرشو تکون می داد مامان با دیدن من هیجان زده شد و بغلم کرد و در همین ضمن اونو دید نریمان سریع پیاده شد و از همون طرف ماشین گفت خانم صفایی چیزی لازم ندارین ؟ ببخشید دیگه ما امشب مزاحم شما میشیم مامان گفت نفرمایید قدمتون روی چشم تشریف بیارین ؟ چای آماده اس بفرمایید توی این سرما می چسبه گفت ممنون دیرم میشه امروز خیلی کار دارم انشالله ساعت سه مزاحمتون میشیم به محض اینکه نریمان رفت مامان نگاهش به دستم افتاد زد زیر گریه و گفت الهی بمیرم تو سوخته بودی ؟ چرا به من نگفتی مادر ؟می دونستم یک چیزی شده که تو اینطور گریه می کردی ببینم خیلی صدمه دیدی گفتم نه مامان خوبم می خواستم باند ها رو باز کنم ولی گیر می کنه به این طرف و اونطرف چیزی نشده داره خوب میشهفرهاد بیدار بود و داشت حاضر می شد بره مدرسه چنان خودشو انداخت توی بغلم و به سینه ام چسبیده که اشک توی چشمم حلقه زد دوری اونا برای منم سخت بود ولی چاره ای نداشتم رفتم سراغ خانجون تازه از خواب بیدار شده بود و هنوز زیر کرسی بود خودمو در آغوشش انداختم احساس کردم خیلی شکسته و پیر شده پالتوم رو در آوردم و رفتم زیر کرسی مثل سابق اونجایی که همیشه از خودم کرده بودم نشستم و گفتم آخیش والله راسته که هیچ کجای دنیا خونه ی خود آدم نمیشه همش معذبم و می ترسم یک کاری بکنم که درست نباشه همیشه باید لباس پوشیده و آماده باشم دلم لک زده برای بلوز و شلوار توی خونه خانجون گفت اینم قسمت تو بود شاید اینطوری برات بهتر شد دلم برای یحیی کبابه می دونم که از دل خوشش زن نمی گیره مامان با اعتراض گفت خانجون قرارمون چی بود ؟ خواهش کردم حرفشو نزنین اونم یک همچین روزی.گفتم نه مامان اشکال نداره برام مهم نیست خانجون دلتون برای من کباب نیست که اون همه عذابم داد شما ندیدین چطوری بهم صدمه زد من هنوزم نمی تونم به راست بدنم بخوابم درد دارم همه ی بدنم کبود بود جای انگشت هاش روی بازوم تا مدت ها مونده بود و هر بار که چشمم بهش میفتاد بیشتر ازش بدم میومد گفت می دونم به خدا کم اونشب من و مادرت غصه نخوردیم مخصوصا که گذاشتی و رفتی می دونی ما چی کشیدیم مامان گفت حالا این حرفا رو ول کنین الان برات صبحانه میارم با خیال راحت بخور قربونت برم گفتم الان هیچی نمی خوام دلم می خواد زیر کرسی بخوابم وقتی بیدار شدم یک چیزی می خورم خانجون پرسید اول تعریف کن ببینم تو واقعا خاطر این پسره رو می خوای ؟ گفتم نمی دونم مرد خوبیه بعدام داریم با هم کار می کنیم انگار همون طور که شما گفتین قسمت منم این بود.من نمی تونستیم یک عمر با زن عموم زندگی کنم ازش متنفرم نه به خاطر خودم به خاطر یحیی اون زن حتی به بچه ی خودشم رحم نکردسرمو گذاشتم روی بالش چشمم سنگین شده بود خب صبح خیلی زود بیدار شده بودم و گرمای کرسی منو به خوابی لذت بخش فرو برد.اصلا انگار توی این دنیا نبودم مدت ها بود که بدون اضطراب از بیدار شدنِ صبح و رسیدگی به خانم درست نمی خوابیدم خوابی که انگار همه ی غم ها و درد های منو به دست باد داده بود و روح خسته ام به آرامش رسیده بود. که یک مرتبه یک چیزی افتاد روم چشمم رو که باز کردم فرید رو دیدم که می خواد بیاد بغلم گرفتمشو کنار خودم خوابوندم و چندین بار صورتشو بوسیدم هیچکس توی اتاق نبود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون دوستت دارم
راهی پیدا خواهم کرد
تا نور زندگی تو باشم،
حتی اگر در تاریکترین و دلگیرترین
حال خود باشم...
شبتون قشنگ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸یڪشنبه تون پر گـل
🍃امروز از خدا میخواهم
🌸هر آنچه بـهترین
🌸هست براتون رقم بزند
🍃روزے فـراوان
🌸دلے خـوش
🌸و شادیهاے بے پایان
🍃لبخـــــند خدا
🌸بدرقـه راهتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☃️❄️
روزگار سادگی و دلهای خوش🥲🤍
🏡
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آخرای پاییز... - @mer30tv.mp3
5.8M
صبح 18 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوسه گفتم نریمان خواهر رو حتما بیارین گفت آره به احمدی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادوچهار
به ساعت نگاه کردم نزدیک دوازده ظهر بود از جام پریدم داشت دیر می شد بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون مامان و خانجون توی آشپزخونه بودن همه جای خونه از تمیزی برق می زد به اصلاح مثل دسته گل شده بود.رفتم به آشپزخونه مامان از ذوقی که داشت حتی تدراک شام هم دیده بود ،با اعتراض گفتم چرا بی خودی زحمت کشیدین اونا شام نمی مونن چون باید زود برگردن عمارت برای همین ساعت سه میان تو رو خدا بی خیال بشین گفت ببین خانجون چی درست کرده یک فسنجون که بهش نگاه می کنی دلت ضعف میره منم کاری نکردم یکم لوبیا پلو درست کردم و خوراک مرغ برنج ساده همین دفعه ی اوله میان خونه ی ما باید ازشون پذیرایی کنم گفتم خواهش می کنم مامان من نمی تونم کمکتون کنم شام رو بی خیال بشین خانجون گفت تو نمی خواد کاری بکنی من هستم الانم همه چیز آماده اس دیگه کار نداریم بالاخره آبروی توام هست بهتره هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم مامان گفت آره مادر تو برو حاضر شو بعد بیا ناهار بخوریم خانم سالارزاده گفته ساعت سه میان به خاطر برف و یخبندون زود میان که زودتر برن خمیازه ای کشیدم و گفتم خب اونا می خوان زود بیان که زودتر برن اونوقت شما می خواین شام نگهشون دارین؟ گفت عیب نداره اگر نموندن ما کار خودمون رو کردین احترام گذاشتیم تا چی پیش بیاد بعد از اینکه ناهار خوردم رفتم تا سری به اتاقم بزنم مامان اونجا رو هم تمیز و مرتب کرده بود مادر کلمه ای که هر کس به زبون میاره قلبش پر از محبت و عشق میشه اونم داشت به من عشق می داد ولی من هنوز نمی تونستم اونو ببخشم و هر بار که بهش نزدیک می شدم و در آغوشش احساس آرامش می کردم عذاب وجدان می گرفتم و فکر می کردم دارم به آقاجونم خیانت می کنم اما زندگی بود و باید می ساختم و هر اونچه که داشت زجرم می داد به زبون نیارم نگاهی به همه جای اتاقم کردم گوشه گوشه اون اتاق منو یاد یحیی مینداخت حتی در شکسته که هنوزم همونطور بود و کسی درستش نکرده بود یاد اون روزا تلخ حالم رو بدکردو دلم بشدت گرفت اما نمی دونستم چه احساسی دارم آیا من واقعا نریمان رو دست داشتم ؟ یعنی من دختر بی عاطفه ای هستم ؟ که تونستم به این زودی یحیی رو فراموش کنم حموم کردم وبهترین لباسی که داشتم پوشیدم یک پیرهن سفید و با ستاره های مشکی یقه بسته و آستین بلند ترک بود و یک کمر بند باریک روش بسته می شد این لباس رو برای عروسی دختر عموم خواهر یحیی خریده بودم بعد موهامو پشت سرم به اصلاح اون روزا گوجه کردم و از عطری که سارا خانم بهم داده بود زدم مامان تند و تند کار می کرد و دستپاچه بود و می گفت زود باش نزدیک سه شده الان میان گفتم مامان جان محاله اونا ساعت سه اینجا باشن می دونین که چقدر باغ از اینجا دوره عجله نکنین اون گفت تو که بهتر نریمان رو می شناسی وقتی حرفی می زنه دوتا نمیشه گفتم اوه اوه چی شده به این زودی بهش میگین نریمان اون که انگار قند توی دلش آب می کردن گفت معلومه برای اینکه بچه هیچ عیب و نقصی نداره.چی بود اون یحیی میفتادی زیر دست زن عموت خوب بود ؟من که از وقتی تو رو کتک زد دیگه چشم دیدنش رو ندارم با شنیدن اسم یحیی دوباره غم عالم به دلم نشست آیا اون واقعا منو فراموش کرده بود ؟ سه روز دیگه عروسیش بود و خانجون داشت غصه می خورد که اون داره ازدواج می کنه و نمی تونه توی عروسیش شرکت کنه ساعت به سه نزدیک می شد که مامان برنجش رو هم دم کرد و سری به غذا زد و به محض اینکه از آشپزخونه اومد بیرون صدای در بلند شد به ساعت نگاه کردم دو دقیقه به سه مونده بود مامان هولگی دستی به موهای فرهاد کشید و گفت برو پسرم در رو باز کن خیلی مودب باش سلام یادت نره تعارف کن و بگو بفرمایید خوش اومدین فهمیدی ؟ بدو پسرم من الان میام پریماه تو برو توی پذیرایی گفتم مامان شاید یکی دیگه باشه فکر نمی کنم اونا اومده باشن و در همین ضمن به در حیاط نگاه می کردم و در باز شد و خانم رو دیدم.تا اون موقع اصلا اضطرابی نداشتم ولی یک مرتبه دست و پام شروع کرد به لرزیدن مامان آماده ایستاده بود که بره به استقبالشون خانجون سنجاق چارقدشو زیر گلوش بست و چادرشو سرش انداخت وبا هم رفتیم به اتاق مهمون خونه خانم جلو و ساراخانم وخواهر نادر کامی پشت سر هم وارد حیاط شدن یک کیک بزرگ دست کامی بود زیر لب گفتم ای وای اینو چرا آوردن ؟ و نریمان که یک سبد گل با خودش حمل می کرد اومدن به طرف ساختمون در حالیکه مامان مرتب می گفت خوش اومدین صفا آوردین از همون ایوون مامان اونا رو راهنمایی کرد به پذیرایی اون زمان آقاجونم وضع مالی خوبی داشت و گرون ترین مبلمانی که اون زمان وجود داشت خریده بود همه ی اتاق های ما فرش های نفیس گرونقمیت انداخته شده بود و هر چیزی که می خرید بهترین بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f