#داستان_شب 💫
🦋 شیپوری که ببرها را فراری میداد...
🍃 مردی به دهی رفت شیپور اسرار آمیزی به همراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور استخوانهای جانوران از آن آویخته بود.
مرد گفت: «خاصیت شیپور من این است که ببرها را فراری می دهد. اگر هر روز دستمزدی به من بدهید هر روز صبح شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچ کس را نمی خورند.
اهالی ده از فکر حمله ی یک جانور درنده به وحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند.
سالها به همین ترتیب گذشت صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت. یک روز صبح پسرکی از آن جا گذشت و پرسید این قصر مال کیست وقتی داستان را شنید تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند.
وقتی او را دید، گفت: میگویند شما شیپوری دارید که ببرها را فراری می دهد. اما ما که در کشورمان ببر نداریم
همان موقع، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آن چه را که گفته بود تکرار کند. بعد فریاد زد خوب شنیدید چه گفت؟ این دلیل محکمی بر خاصیت شیپور من است!
📚 قصه هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها
✍ پائولو کوئلیو
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوچهار هدیه ها رو که گرفتم و عاقد رفت نادر یک آهنگ شاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهصتادوپنج
باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم تا حالا کار می کردی از الان به بعد دیگه زنش هستی گفتم شما چی دارین میگن ؟ من همچین آدمی هستم ؟که تن به این کارا بدم ؟ نه مادرمن اینطوری نیست رابطه ی من خانم یک طور دیگه اس خواهش می کنم شما کار نداشته باش بزارش به عهده ی خودم شما که بهتر از هر کس می دونی زیر بار حرف زور نمیرم حالا یک موقع خودم براتون کامل تعریف می کنم الان وقتش نیست بی خودی حرف در نیارین لطفا مثل هر بار با خانجون هم در این مورد حرف نزنین
گفت وای مادر من که دیگه دلم قرار نمی گیره تو باید خیلی زود زندگیت رو از اینا جدا کنی گفتم نمیشه مامان من باید از خانم مراقبت کنم قول دادم بهش گفت چقدر من احمقم که بدون چون و چرا و سئوال و جواب و شرط و شروط تو رو دادم به به خوشم باشه خوشحال بودم که دامادی مثل نریمان گیرم اومده ولی نمی دونستم که تو باید از مامان بزرگش مراقبت کنی نه من خودم با نریمان حرف می زنم اینطوری نمیشه کنیز که نگرفتن , برن پرستار بگیرن من طاقت نمیارم گفتم تو رو خدا مامان هیچی نگو من خودم از پس همه چیز بر میام بهتون قول میدم اینطوری که شما میگین نیست خواهین دید بهم اعتماد کنین من تا گلرو نرفته میام خونه و خودم همه چیز رو بهتون میگم امشب رو کوتاه بیاین لطفا این بار به حرفم گوش کنین به خدا من مشکلی ندارم تازه مگه من نباید مخارج شما رو بدم فکر کنین دارم کار می کنم گفت من میرم خیاطی یاد می گیرم خودم کار می کنم و زندگیم رو می چرخونم ولی نمی زارم تو زیر دست اینا باشی گفتم ای بابا شما که هنوز حرف خودت رو می زنی من زیر دست کسی نیستم وگرنه این همه بهم طلا و جواهر می دادن ؟ آخه یک ذره فکر کنین بعد حرف بزنین همین الان شما خودت داری از خانجون مراقبت می کنی مگه زیر دست افتادین ؟ بسه دیگه حتما با خودتون فکر کردین عروس عمارت میشم و اون بالاها می شینم و تر و خشکم می کنن نه مادر من از این خبرا نیست زن یحیی می شدم که زیر دست زن عمو میفتادم خوب بود گفت نکنه ازلج یحیی داری شوهر می کنی تو رو خدا مادر اگر اینطوره بهم بگو گفتم یک کلام ازتون خواستم که یکم زودتر برین ببین چه حرفا از توش در آوردین بسه دیگه من میام با هم حرف می زنیم خوبه ؟هر طوری بود مامان رو ساکت کردم و وقتی از اتاق اومدیم بیرون آقای سالارزاده با اوقاتی تلخ رفته بود بدون اینکه شام بخورن خب این حال خانم همه رو ناراحت کرده بود و دیگه شور حالی هم باقی نمونده بود اوقات مامانم هم تلخ شده بود وبه محض اینکه شام خوردن بارون رو بهانه کرد وخداحافظی کردن خواهر هم به بچه ها گفت که آماده بشین و از نادر خواهش کرد اونا رو برسونه چون خانم حالش خوب نبود می ترسید یک چیزی به دخترا بگه که ناراحتشون کنه این بود که اونا هم زود رفتن و قرار شد خواهر بچه ها رو بزاره و با نادر برگرده سارا خانم مادر رو برد تا بخوابه و من و نریمان تا دم ماشین رفتیم برای بدرقه بارون کم شده بود و باز برف ریزی می بارید اما خداحافظی طولانی شدو بالاخره دو ماشین با هم راه افتادن و من و نریمان همچنان ایستاده بودیم و به دور شدن ماشین ها نگاه می کردیم طبق عادت خودش دستهاشو کرد توی جیب پالتوشو یکم قوز کرد و گفت عجب شبی بود دلم نمی خواد برم توی عمارت خسته ام از این حرفا از این بحث های بی مورد شب به این خوبی منو خراب کردن دیدی چقدر مامانت اوقاتش تلخ بود حتی درست با من خداحافظی نکرد لبخندی زدم و گفتم خبر نداری برات نقشه کشیده گفت نه » راست میگی چیزی به تو گفت ؟ گفتم ازش خواستم زود برن ناراحت شد مهم نیست اون زن خیلی ساده و خوش قلبی هست و می تونیم باهاش حرف بزنیم و از دلش در بیاریم من برای آقای سالارزاده ناراحت شدم دلم سوخت به نظرم بزارین هر کاری می خواد بکنه اون که ول کن نیست خب حالا چرا با اوقات تلخی؟برگشت طرف من و گفت پریماه ؟ببخشید اینطوری شد گفتم اشکال نداره من ناراحت نیستم اصلا چیز تازه ای نبود که فقط دلم نمی خواست عمه ام متوجه ی چیزی بشه که یک وقت به زن عموم حرفی نزنه اونا با هم رابطه دارن بریم ؟ گفت سردته ؟ گفتم نه چطور مگه ؟ گفت یکم قدم بزنیم ؟ می خوام یک چیزی بهت بگم گفتم باشه بگو گوش می کنم گفت در مورد اون خونه ای که پدرت ساخته خیلی خونه ی خوبیه جاشم خوبه بالای شهر تهرون یک جایی که با سرعت رو ترقیه تو حاضری بیای اونجا زندگی کنی گفتم آره ولی خانم چی اونو چیکار کنیم ؟ گفت نه ولی خوب باید از خودمون خونه و زندگی داشته باشیم یک خانمی بود که قبل از تو قرار بود بیارمش اینجا دیگه نرفتم سراغش می خوام اونو بیارم شاید کم کم مامان بزرگ به اونم عادت کنه. من و تو باید دست به دست هم بدیم و کار کنیم اگر دوست داشته بشی حتی می خوام کالری رو بزارم به عهده ی تو طرح جواهر بکشی و توی ساختش نظارت کنی
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که
از پاکی شان،
عشق آغاز میشود💞
از صداقتشان،
عشق ادامه می یابد💞
و از وفایشان،
عشق پایانی ندارد💕
شبتون_بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای خداوند مهربان🤍
ای مالکِ کل جهان🪐
ای پروردگار بزرگ و بی منت🤍
روزم را با نام تو شروع می کنم🤍
ســــــلام امروزتون پر از برکت و شادمانی💝🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماهم کیف ساندیسی داشتین!؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زیبا باش .... - @mer30tv.mp3
5.03M
صبح 21 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهصتادوپنج باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم تا حالا کار می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادودو
با خوشحالی گفتم واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو کار کنم ؟گفت تو خیلی با استعدادی گفتم وای نریمان نمی دونی چقدر خوشحال شدم فکر کنم بتونم از پسش بر بیام گفت چرا ؟ مگه تو الان زن من نیستی ؟ گفتم خیلی خب حالا که چی و با سرعت رفتم به طرف عمارت دویدم آروم گفتم خب دیگه ولم کن و با عجله رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم نفسم داشت بند میومد با اینکه از این کارش خوشم اومده بود ولی بشدت خجالت می کشیدم و نمی دونم چرا نمی تونستم علاقه ام رو بهش نشون بدم دستم رو گذاشتم روی قلبم و آروم گفتم احمق چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ خودم جواب دادم تا وقتی بهم نگه که دوستم داره نمی تونم بهش ابراز علاقه کنم همین , باید بهم بگه که یکی زد به در اتاق فورا گفتم بله سارا خانم بود گفت پریماه ؟ در رو باز کردم و گفتم بفرمایید عمه خانم خوابید ؟ گفت آره سرشو گذاشت خوابش برد خیلی نگرانش هستم فردا هم باید بریم این سفر تموم شد ولی من کاری برای مادرم نکردم حالا برم اونجا با دکترش حرف بزنم ببینم چیکار میشه کرد راستی این هدیه های توست دست من بود برات آوردم مبارکت باشه لباس عوض کن بیا دور هم باشیم امشب نباید زود بخوابیم شب آخره تازه عقد توام بوده .گفتم مرسی چشم الان میام آخه دیدم هیچکس توی پذیرایی نبود گفت الان میان دیگه مادر خوابه و همه رفتن منم قهوه درست می کنم و دور هم می خوریم تا در اتاق رو باز کرد نریمان پشت در بود با خنده گفت اِ عمه توی اتاق زن من چیکار دارین ؟ ساراخانم هم خندید و گفت آرزو بهر جوانان عیب نیست هیچی بابا طلا هاشو دادم مال تو نخواستیم گفتم الان لباسم رو عوض می کنم میام نریمان گفت میشه عوض نکنی همین خوبه خیلی بهت میومد گفتم آره ولی پایینش خیس شده یکم هم گلی باید تمیزش کنم دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت پریماه تو معذبی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت نمی دونم اینطوری احساس کردم باشه من میرم زود بیا و در رو بست رفتم جلوی آینه و گفتم دختر بد حالا اون یک چیزی ازت خواست این همه کار برای تو کرد خیلی بی چشم و رویی قبلا باهاش بهتر بودی چرا الان داری اذیتش می کنی سرمو شونه زدم و تصمیم گرفتم با همون لباس برم من و نریمان شام نخورده بودیم وقتی رفتم به پذیرایی دیدم کامی و نریمان پشت میز ناهاری نشسته بودن و تند وتند غذا می خوردن منو که دید فورا بلند شد و با دهن پر صندلی کنارشو رو کشید وگفت بیا اینجا حتما گرسنه شدی وقتی شام خوردیم خواهرو نادرم از راه رسیدن و از اون ساعت تا نیمه های شب دور هم بودیم گفتیم و خندیدم و شوخی کردیم و کامی و نادر سر بسر من و نریمان می ذاشتن و ما هم جواب می دادیم و می خندیدم نادر صدای خوبی داشت برامون خوند و بالاخره اونشب برامون خاطره انگیز شد وقتی به رختخواب رفتم حس تازه ای پیدا کرده بودیم اینکه باورم شده بود که همسر نریمان شدم یک حس لذت بخش و رویایی انگار من واقعا عاشقش شده بودم به یحیی فکر کردم الان داره چیکار می کنه ؟ آیا من اصلا عاشق اونم بودم ؟ یا از روی عادت و اینکه مدام توی گوشم می خوندن که پریماه مال یحیی ست به این بارو رسیده بودم وگرنه نمی تونستم این قدر زود و ناگهانی فراموشش کنم.آقای سالارزاده با نیلوفر اونجا بودن نادر از دور که چشمش افتاد به اون گفت ببین چیکار می کنه از رو نمیره الان من چیکار کنم تو بگو نریمان گفت آروم باش اومده تو رو ببینه جلوی دختره خرابش نکن اون که بالاخره کار خودشو می کنه ، اینم روی همه ی کاراش عمه سارا گفت آره من نگران مادرم اون نمی تونه این وضع رو تحمل کنه تو رو خدا با بابات حرف بزن اقلا این دختر رو نیاره اونجا مادر رو راحت بزاره مثلا چی می شد اینو نمیاورد توی عقد تو و درد سر درست نمی کرد گفت چشم ولی بد نیست شما هم الان بهش سفارش کنین تقریبا دوساعت طول کشید تا اونا رفتن در همین فاصله نادر اومد کنار منو گفت پریماه من طرح ها ی تو رو می برم به نظر من ایده هات خاص و خیلی ظریف و با احساس هستن اگر نظر آقای سیمون هم همین باشه تو باید حتما بیای اونجا و از نزدیک با اون طرح ها آشنا بشی مبادا مثل زن های ایرون خودتو اسیر کنی به نظر من تو استعداد زیادی توی این کار داری نباید حرومش کنی.گفتم اتفاقا نظر نریمان هم همینه اون می خواد که من کار کنم حالا تا ببینیم چی میشه دیگه داره دستم خوب میشه دوباره شروع می کنم اگر نریمان موافق بود طرح ها رو براتون می فرستیم گفت مراقب نریمان از گزند بابام باش اگر تونستی نزار بهم نزدیک بشن گفتم خیالت راحت باشه تا اونجایی که بتونم کمکش می کنم حدس می زدم که چرا نادر اون حرفا رو به من می زد آقای سالارزاده وقتی منو توی فرودگاه دید خیلی پدرانه و با محبت بغلم کرد و بوسید و سعی داشت باهام گرم بگیره و شاید این نادر رو ناراحت کرده بود
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
27.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اردک_شکم_پر
مواد لازم:
✅ اردک
✅ پیاز ۱عدد
✅ سیر ۳حبه
✅ گردو نصف پیمانه
✅ آلو سیاه ۴عدد
✅ رب انار ۵قاشق
✅ سبزی معطر
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
373_14577571176662.mp3
2.95M
🎼 ارمغان تاریکی
🎙محمد اصفهانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f