کیا میدونن این چیه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلداتون مبارک🍉❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دوم رو به آقام گفتم آبروت تو کل تبریز میره بیا و بگذر از زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سوم
رفتم تو دیدم داداش مجیدمم اومده سلام دادم و گفت تا الان کدوم گوری بودی.یه لحظه رنگم پرید گفتم نکنه منو با بهرام دیده گفتم هیچ جا امتحان داشتم و سر راه هم یه سریی به بازار زدم و اومدم گفت هواست باشه سر خود نیستی هر غلطی بکنی و هر جا میخوای بری ننه پرید تو حرفش و گفت ای ننه بعد چند ماه اومدی اونم افتادی به جون این طفل معصوم اون بیچاره که کاری به کسی نداره.رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول کردم چیز زیادی تو خونه نبود
یکم سیب زمینی و پیاز بود که هر شب به یه شکلی باهاشون باید غذا میپختم
چند تا سیب زمینی شکستم و گذاشتم تو قابلمه و روش آب ریختم تا آبپز کنم
همونجا کنار اجاق گاز نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم
تصمیم و گرفته بودم بهرام بهترین موقعیت بود که از این زندگی خلاص بشم
اما بعد من ننه و آقام چی میشدن
خب بهشون سر میزدم و میرسیدم بهشون قرار نبود که ممنوع ملاقات بشم با خانواده ام
تو همین فکرا بودم که صدای داداش مجید اومد که تو حیاط داشت به ننه سفارش میکرد که اگه کسی پیدا شد که منو خواست بدن برم دیگه فامیل اسم ترشیده روم دارن میزارن
۱۸ سالم شده بود و یه خواستگار هم برام پیدا نشده بود
مجید رفت و بلند شدم رفتم تو خونه
ننه یه متکا انداخت زیر سرش و دراز کشید و گفت سرم داره از درد میترکه عادت کرده بودم به این حرفهاش و رفتم تو پستو و لباسهامو عوض کردم و برگشتم پیش ننه که دیدم داره گریه میکنه و دو دستی سرشو گرفته
گفتم ننه پاشو بریم دکتر
گفت نمیتونم راه برم میخورم اینور اونور نمیدونم این چه مرضی هست که داره از پا میندازه منو
دلم یه جوری شد اقامو صدا زدم و گفتم ننه حالش بده بیا ببریمش بیمارستان
آقام سیگار دستسازشو تو جا سیگاری خاموش کرد و بلند شد و اومد تو خونه
رفت نزدیک ننه ام و با پاش آروم زد به پهلوش و گفت هان راضیه چته اُلفت میگه حالت بده
ننه نگاهی به آقام کرد و اشک از گوشه چشمش جاری شد و گفت خوبم
یه بار ندیدم این مرد حرف محبت آمیز از دهنش در بیاد
رفتم جلو و گفتم نه خوب نیست داره دروغ میگه
آقام با دستش زد وسط سینه ام و گفت چته شلوغش کردی میگه خوبم دیگه هوس گردش کردی این زن و با خودت اینو اونور نکش
نشستم کنار ننه دستشو گرفتم داشت تو آتیش میسوخت
حالش خیلی بد بود منتظر شدم آقام بره مسجد بعد ببرمش بیمارستان امام خمینی
راهش دور بود بهمون اما اول باید به پسر همسایه میگفتم ماشین پیدا کنه
بلند شدم و چادرمو سرم کردم
آقام تو حیاط داشت برا خودش سیگار درست میکرد
سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت کجا
گفتم میرم از همسایه روغن بگیرم تموم شده
به کار خودش ادامه داد و رفتم سر کوچه
زهرا خانم با چند تا دیگه از همسایه ها نشسته بودن رو پله جلو خونشون
گفتم زهرا خانم یه لحظه میشه بیای گفت چی شده اُلفت یاد فقیر فقرا کردی و همه با هم خندیدن
گفتم بیا حرف دارم
به زور پاهای گنده اشو حرکت داد و اومد پیشم
گفتم حال ننه ام اصلا خوب نیست آقامم محل نمیده میشه به پسرات بگی یه ماشین جور کنن ننه ام و ببریم بیمارستان زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده راضیه چش شده گفتم میگه سرم داره میترکه و نمیتونه راه بره گفت باشه برو من خبرت میدم
گفتم فقط بعد اینکه آقام رفت مسجد بیا اگه بفهمه نمیزاره گفت خیالت راحت و رفت به سمت خیابون که پاتوق پسرا بود.برگشتم تو خونه ننه خواب بود آقام وسایلشو آورد و گذاشت تو طاقچه کنار پنجره و کت زوار در رفته اش و برداشت و پوشید و راه افتاد
یاد سیب زمینی ها افتادم و خودمو رسوندم آشپزخونه آبش کامل خشک شده بود زیرش و خاموش کردم و برگشتم پیش ننه
رفتم تو پستو چادرشو که از میخ اویزون بود و برداشتم جوراباشو هم اوردم و همونطور که خواب بود آروم پاش کردم
خودمم چادرمو حاضر کردم منتظر نشستم
دلشوره داشتم که نکنه ماشین پیدا نشه و آقام برگرده خونه رفتم تو حیاط کنار در منتظر موندم که صدای زهرا خانم و شنیدم که داشت با پسرش حرف میزد
زن خیلی چاقی بود که راه رفتن هم براش سخت بود با کلیدی که تو دستش داد زد به در خونه زود باز کردم و خودشو از در هل داد تو و گفت ننه ات کجاس گفتم تو اتاق
دمپایی های سبز رنگش و کند و رفت تو پسرش پشت سرش اومد تو حیاط و گفت ماشین دوستم و گرفتم بیارید ببریمش
رفتم تو خونه زهرا خانم بلند شد و گفت دختر دست بجنبون زن بیچاره از هوش رفته
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهِ من
امشب بتابان🌙🌸
نور خود برجان من
کز تمام ظلمت و تاریکی
شب خسته ام ...🍂
شبت بخیر رفیق🌙❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕سلام صبح زیباتون بخیر☕️
🌸شنبه تون عالے
💕امروز ازخدا میخوام
🌸 بهترین لبخندها
💕بر صورت ماہ تڪ تڪتون
🌸نقش ببندد
💕لبخند براے حال خوب
🌸لبخند موفقیت
💕لبخند از آرامش و
🌸لبخند خدا بہ زندگیتون
💕روزتون شاد و دلتون پر از آرامـش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش به خیر....
😋😋یه مزه خاصی داشت یه طعم خاص تکرار نشدنی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دی ماه خاص... - @mer30tv.mp3
4.64M
صبح 1 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سوم رفتم تو دیدم داداش مجیدمم اومده سلام دادم و گفت تا الان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهارم
پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزاریمش تو پتو بلندش کنیم دست و پامو گم کردم برگشت سمتم و گفت چته دختر نترس برو از اون پتو طوسی هاتون دوتا بیار رفتم تو پستو و با هزار زحمت وتا پتو رو از زیر رختخوابها بیرون کشیدم با کمک صادق ننه رو گذاشتیم رو پتو و یکی هم انداختیم روش من از بالا دو طرف پتو رو گرفتم و صادق هم از پایین بردیمش تو ماشینی که سر کوچه پارک شده بود گذاشتیم زهرا خانم گفت برو بشین پشت سر ننه ات و بزار رو پاهات
خودشم کنار پسرش نشست و راه افتادیم
ننه ام بدنش تو گرما داشت میسوخت
خدا خدا میکردم که چیزیش نشده باشه
رسیدیم بیمارستان امام خمینی صادق جلوتر پیاده شد و رفت تو بیمارستان و دوتا مرد با یه تخت اومدن پیشمون و ننه رو بلند کردن و گذاشتن رو تخت
پیاده شدم و چادرمو زدم زیر بغلم و دنبالشون راه افتادم یه مرد چهار شونه بالا سر ننه ام بود و داشت معاینه اش میکرد زهرا خانم تا چشمش بهم افتاد گفت این دخترشه دکتر رفتم نزدیکتر دکتر بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید چند وقته حالش خوب نیست
گفتم همیشه میگفت سرم درد میکنه اما این یه ماه اخیر هر روز داشت سر دردش بیشتر میشد دکتر گفت دیگه چی میگفت گفتم امروز بهم گفت نمیتونم راه برم میخورم اینور اونور دکتر منو کنار زد و رو کرد به یه پرستار خانم و گفت خانم موسوی ببرینش عکس بیام خودم دوتا پرستار اومدن نزدیک تخت و با دستش منو هل داد کنار و گفت برو اونورت بزار کارمونو بکنیم.تخت و هل دادن و بردن دنبالشون راه افتادم که پرستاری که یکم سنش بالا بود داد زد سرم که تو کجا بغضم ترکید و گفتم ننه ام هست بزارید بیام تو رو خدا اون یکی پرستار گفت بیا
دنبال تخت راه افتادم و بردنش انتهای سالن تو یه اتاق پرستار بهم گفت دیگه تونمیتونی بیای تو ببریم ازش عکس بگیریم برگردیم
دکتر هم پشت سرشون رفت داخل
صادق اومد پیشم و گفت
اُلفت چی شد گفتم نمیدونم بردن عکس بگیرن زهرا خانم با هزار زحمت خودشو رسوند به صندلی های فلزی تو سالن و خودشو انداخت روشون منتظر همونجا موندم و بلاخره بعد چند دقیقه ننه رو آوردن پشت سرشون راه افتادم و برگشتیم همون سالنی که اول رفته بودیم دکتر اومد بالا سر ننه و رو کرد به پرستار و گفت باید عمل بشه چشام گرد شد گفتم مگه چشه دکتر اینبار سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت کس و کار دیگه ای نداره گفتم چرا داداشام و خواهرامم هستن گفت برو یکی از داداشات و خبر کن بیاد باید مادرتون عمل بشه افتادم به دست و پاش و گفتم مگه چشه ننه ام گفت ببین دختر جون من الان برات توضیح هم بدم نمیفهمی مادرت تومور داره اندازه یه پرتقال باید ببرم اتاق عمل ببینم خوش خیمه یا بد خیم همونجا خشکم زد زهرا خانم زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده تومور چیه صادق آروم بهش گفت همون سرطان زهرا خانم رو کرد به صادق و گفت برو دم مغازه مجید بهش بگو بیاد این دختر طفل معصوم اینجا تنهایی چیکار میتونه بکنه صادق باشه ای گفت و دویید سمت در
زهرا خانم منو کشید و نشوند رو چهار پایه کنار تخت ننه هنوز خواب بود رو کردم به پرستار که داشت سرم میزد بهش و گفتم چرا از خواب بیدار نمیشه نگاهی بهم کرد و گفت بیهوشه خواب کجا بود.پرستار رفت و نگهبان اومد که یدونه همراه بیشتر نباشه زهرا خانم بیچاره رو بیرون کرد بیچاره مادرم چقد عذاب کشیده این مدت و دم نزده یکی دو ساعتی گذشت و با صدای مجید به خودم اومدم
اومد نزدیکتر و گفت چی میگه این پسره
گفتم کی گفت صادق دیگه اومده بود که ننه حالش خرابه بغضم ترکید و با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم اره دکتر از سرش عکس گرفت میگه تومور داره
صادق گفت دکتر غلط کرده چیزیش نیست گفتم صادق ننه بیهوش هست دکتر چی رو غلط کرده عکس گرفته خب
دستشو فشار داد رو شونم و گفت زیاد حرف مفت نزن بشین برم ببینم چی میگن.مجید رفت صادق بیچاره از گوشه پرده داشت ما رو نگاه میکرد رفتم نزدیکش و گفتم دستت درد نکنه زهرا خانم و هم بردار برو داداشم اومد باشه ای گفت و رفت برگشتم کنار ننه پرستار اومد و یه سرنگ دستش بود خالی کرد تو سرم ننه گفتم خانم پرستار اگه عمل نشه چی میشه.نگاه با محبتی بهم کرد و گفت نگران نباش دکتر راضی میکنه پدرتو
گفتم بابام نیست که داداشم هست
گفت بابات زنده هست گفتم اره گفت برا عمل رضایت بابات مهمه نه داداشت
نمیدونست بابام از داداشم بدتر هست
تا صبح تو بیمارستان بودم و خبری از مجید نداشتم.صبح آبجی کلثوم اومد بیمارستان
از دیدنش دلم یکم آروم شد گفتم تو رو خدا آبجی با مجید حرف بزن با آقام حرف بزن بزارن ننه عمل بشه اینطور بمونه میمیره ها از دیشب عصر چشم باز نکرده آبجی بغلم کردم و گفت نگران نباش
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#قرمه_سبزی
مواد لازم :
✅ گوشت ۴۰۰گرم
✅ سبزی خورشتی ۵۰۰گرم
✅ لوبیا قرمز ۱۵۰گرم
✅ پیاز ۱عدد بزرگ
✅ لیمو عمانی ۴عدد
✅ آب ۶فنجان
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mehdi Mojtabaei - Zemestoone Khoda (320).mp3
3.61M
زمستونِ خدا؛ سرده، دمش گرم…●♪♫
زمینوُ مثلِ یخ کرده، دمش گرم…●♪♫
زمستونِ خدا؛ سرده، دمش گرم…●♪♫
زمینوُ مثلِ یخ کرده، دمش گرم…●♪♫
#یلدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f