فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشت بهمون خیلی خوش میگذشت ..
@sonnatiii
الهی امشب هرچی
خوبیه و خوشبختیہ
خدای مهربون ♡
براتون رقم بزنه ...
کلبه هاتون از محبت
گرم باشه و آرامش
مهمون همیشگی
خونه هاتون باشہ ...
شب زیباتون بخیر 🌙
@sonnatiii
☀️ به نام تنها یار توانا
#سلام 😀✋
هر #صبح!
پلکهایت؛ فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند،
سطر اول همیشه این است:
«خدا همیشه با ماست»
🌸 روزتان سرشار از توکل و سلامت و موفقیت باد
☘️ ولَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ
و بر ظالمان تکیه ننمایید، که موجب میشود آتش شما را فرا گیرد؛ و در آن حال، هیچ ولیّ و سرپرستی جز خدا نخواهید داشت؛ و یاری نمیشوید!
👈 قرآن کریم؛ سوره هود ، آیه ۱۱۳
@sonnatiii
شماکدوم یکی ازاین دفتراروداشتید؟
راستی یادتونه مدرسه هاگاهی بهمون دفترکادومیدادن😍
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر نمیکردیم
روزی دلمون برای این صدا هم تنگ بشه
چه رقابتی برای خوردن پودرهای سفید قند بود
@sonnatiii
هدایت شده از فاطمه
بر ماست که بهشت کوچکی کنج خانه هامان بسازیم، با گیاه و شعر و موسیقی.
بر ماست که آسمان را به زیر سقف اتاق هامان ببریم، بر ماست که لبخند بزنیم، بر ماست که تحت هر شرایطی، سرزنده و امیدوار بمانیم، برماست که بدانیم، بر ماست که بیشتر بدانیم...
که بعد از این، هر خانه، یک سیاره ست... سیاره هامان را سبز و با شکوه نگاه داریم و از گزند بیماری و اندوه، به دور.
بر ماست که خیال های خوب کنیم و نور را از روزنه ی کوچک نگاه هامان به زیر پوست لطیف و بی گناه خانه...
#ظهرتون_بخیررفقا🌺
@sonnatiii
هدایت شده از فاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قراره امروزتب کنه😂😂
کیااین فیلمودیدن😄
@sonnatiii
هدایت شده از فاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتلت_گوشت
اگر خواستی برای ۴ نفر درستش کنی
۳۰۰ گرم کوشت چرخ کرده
۱ عدد سیب زمینی متوسط
۱ عدد پیاز متوسط
۵۰ گرم قارچ
نصف فلفل دلمه ای متوسط
۲ قاشق غذاخوری پودر سوخاری
۱ عدد تخم مرغ
ادویه : نمک ، زردچوبه ، پودر تخم گشنیز ، فلفل پاپریکا
🐣اگه خوشتون اومد برای دوستاتون هم بفرستید😍
@sonnatiii
رفقای گلم سلااااامممم ودرودبینهایت🌺🌺🌺
دیروزفکرمیکردم خودم درگذشته یکی ازخوانندگان پروپاقرص مجله های روزهای زندگی،وراه زندگی بودم مخصوصااون قسمت داستان هاشو فکرکردم که هرروزیکی ازداستان هاشوتوکانال بذارم البته اینم بگم خوندن مجله یه چیز دیگه س اماخب سرگذشت های مجله هاهم همیشه برامن جذاب بود😍😍
حالابیایدبهم بگیداگه شماهم مثه من مجله میخوندیدکدوم قسمتشوبیشتردوس داشتیدکه من انشالله داخل کانال قراربدم♥️♥️
اینجابهم بگیددوستان👇👇👇👇👇
@sh9395
#حکایت✏️
عاقبت ناشکری
برده داری را برده ای بود و خود خوراک پست میخورد و برده را پست تر میخورانید. برده از این حال سرباز زد و از صاحب خویش خواست تا او را بفروشد و فروخت.
دیگری او را خرید که خود سبوس میخورد او را نیز میخوراند.
برده از او نیز خواست تا وی را بفروشد و چنین شد.
مالک تازه خود چیزی نمیخورد و سر او را تراشید و شب او را مینشاند و چراغ بر فرقش می گذاشت و از وی به جای چراغدان استفاده میکرد.
اما اینبار برده ماند و تقاضای فروش نکرد تا برده فروشی او را گفت چه چیز تو را به ماندن نزد این مالک وا داشته است؟
گفت:
از آن میترسم که دیگری مرا بخرد و فتیله در چشمم کند و به جای چراغ بکار گیرد...
📕برگرفته از کشکول شیخ بهائی
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون زیباوخاطره انگیزرامکال😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار همین دیروز بود...
#قصه_های_مجید
یادش بخیر
🍃@sonnatiii
#داستان_کوتاه📚
گل شمعدانی وگل رز
روی مبل نشسته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟» بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.»
📚 به نقل از صفحه «یادداشت های بی تاریخ» دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن
@sonnatiii
16.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون زیباونوستالژی بل وسباستین قسمت بیست وسوم😍
🍃@sonnatiii
زمان ما انقدر امکانات وجود نداشت که
کرم دور چشم و ضد چروک و شب و روز و عصر و بعدازظهرو اینا نبود اصلا
کلا یه کرم کاسهای نیوآ بود، با همون خشکی لوزالمعده رو هم برطرف میکردیم
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون موقع ها که دیگه نامه دادن قدیمی شده بود و همه شماره تلفن میدادن کلی داستان داشتن🤗 شماره نمی افتاد که ببینی کیه زنگ میزنه. تلفن که زنگ میخورد دل تو دل طرف نبود که خدایا خودشه؟ یه موقع حرفی نزنه یه موقع نفهمن. معمولا دخترا موقع رد شد از کوچه یا خیابون پسرا ریزه میگفتن مثلا ساعت دو زنگ میزنم حالا ساعت دو میشد یه ایل آدم نشستن تو خونه توام استرس گرفتی هی ساعت و نگاه میکنی بعد گوشی زنگ میخورد داداشت گوشی و رو بر میداشت دست و پات یخ میکرد😂😂😂بعد داداشت یه شک ریز میکرد یه نیم نگاه به تو مینداخت توام که رنگ و روت مثل گچ دیوارشده😂 خوش به اون روزها
@sonnatiii
💫امشب
🌸از خـدایی که از همیشه
💫نزدیکتر است برایتان
💫عاشقانهترین
🌸لحظات را میطلبم
💫زیباترین لبخندها
💫را روی لبهایتان و
🌸آرام ترین لحظات را
💫برای هر روز و هر شبتان
🌸شبتون در آغوش اَمـن خـدا
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون بخیر☺️
لحظه هایتان مثل گل
باطراوت و پراز
عطر خوش زندگی
ان شاءالله🙏🌸
خنده هاتون جنس دریا
قدم هاتون جنس
صخره و کوه
هدفهاتون روی روال
و حالتون خوب خوب باشه 🙏🌸🍂
چه حس خوبی داره اینجا😍
@sonnatiii
یاد کتابای درسیمون بخیر ، کاش بعد از امتحان اونا رو جررر نداده بودیم ، خب امتحاناش سخت بود😁
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره بازی
سکانسی از "زیزی گولو"
مجموعه دوست داشتنی دهه ۷۰
کیا باهاش خاطره دارن...؟😃
🍃@sonnatiii
جان و دل با اوست،
هرجا میرود...🌱
دیگران را اگر از ما
خبری نیست چه باک
نازنینا...!
تو چرا
بی خبر از ما
شده ای؟!
#شهریار✍🏼
#ظهرتون_بخیررفقا🌺
@sonnatiii
2597589121689.mp3
23.37M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
🌺@sonnatiii🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه اکبر جوجه شمالی 😍👩🍳
الان که دستمون از شمال و سفر رفتن کوتاهه بهترین کار درست کردن غذاهایی که ما رو یاد اونجا میندازه 😍 امروز با هم بریم یه اکبر جوجه درست حسابی بپزیم 😉
فوت کوزه گری : بهتره ظرفی که برای پختن استفاده میکنید نچسب باشه 👌
عموما فکر میکنن اکبر جوجه توی روغن فقط سرخ میشه ولی اینطوری نیست همونطور که دیدین توی آب روغن و کره اول با بهار آب پخته و بعدش سرخ میشه حدود یک تا دو ساعت طول میکشه 👌
رب انار هم که یکی از جذاب ترین قسمت های این غذا هستش میتونید با کمی آب و روغن زیتون بدون بو رقیقش کنید .
👀بفرس برااون که بهت یه اکبرجوجه توشمال بدهکاره😁
@sonnatiii
نوستالژی
نوستالژی تر و خاطره انگیز تر از این شیرینی مگه داریم؟🤩🤩کیامثه من دفه اول ازکتاب حرفه وفن راهنمای
#ایستگاه_شکم😋
ببینیدچه هنرمندایی توکانالن ومابیخبریم😍
رفیق گلمون از آشپزیایی که توکانال میذاریم ایده گرفتن خودمم دیشب کتلت دیروزودرست کردم عالی شد😋
شماهم ازعکساتون باهامون اشتراک بذارید😍🙏
الوعده وفا دوستان یکی ازداستان های#روزهای_زندگی به نام فریب خورده ها که چون طولانی بوددوقسمتش کردم😄🌺
#فریب_خورده_ها📖
خانوادهام سختگیر بودند و من جز دخترخالهام که همسن خودم بود هیچ دوستی نداشتم. رضوانه هم مثل من بود و پدرش همیشه میگفت تا خواستگار نداشته باشد نمیتواند تنهایی از خانه بیرون برود. رضوانه با خاله میآمد خانه ما و غروب که برادرهایم از سر کار برمیگشتند، میرفت. من هم مثل او با مادرم میرفتم خانهشان و غروب برمیگشتم. یکی ـ دوباری من و رضوانه از مادرهایمان خواستیم اجازه بدهند شب پیش هم بمانیم، ولی هر دو مخالفت کردند و ما با گریه از هم جدا شدیم. اما برادرهایم اجازه داشتند شب خانه نیایند و بروند خانه دوستهایشان. یک بار که در این مورد با پدرم حرف زدم با لحنی تند گفت: «اولا که به تو ربطی نداره. ثانیا از قدیم گفتن دختر جواهر توی صندوقه. وقتی بیفته دست این و اون دیگه جواهر نیست.» بحث کردن با پدرم فایدهای نداشت. او حتی اجاره نمیداد مادرم تنها از خانه بیرون برود.
ولی من نمیخواستم اسیر باشم. یک روز این موضوع را به رضوانه گفتم. او هم سرش را تکان داد و گفت: «منم همینطور. همه دوستهام میرن کافه، پاساژ، هیچ اتفاق بدی هم نمیافته. کلا باباهای ما توهم دارن.» بهش نزدیکتر شدم و گفتم: «بیا فردا عصر که مامانم و خاله میرن روضه، ما هم بریم بیرون.» فکر میکردم میترسد و پیشنهادم را رد میکند، ولی گفت: «پایهام. اتفاقا دوستهام میرن یه کافه که خیلی ازش تعریف میکنن.» با تعجب گفتم: «واقعا میای؟!» او هم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «آره! چرا نیام؟»
باور نمیکردم بالاخره بعد از بیست سال بدون مادرم آمدهام کافهای که انگار بهشت بود. از خوشحالی سرگیجه گرفته بودم. وقتی پسر جوانی که موهای بلندی داشت منو را گذاشت روی میز نفسم حبس شده بود. پسر که دور شد آهسته گفتم: «چیکار کنیم؟» رضوانه منو را برداشت و گفت: «عین غارنشینها رفتار نکن. یه خوراکی سفارش بده.» بعد انگشتش را کشید روی اسامی خوراکیها و گفت: «من بستنی میخوام.» من که وسط تابستان یخ کرده بودم، گفتم: «نه، من یه چیز گرم میخوام.» و بالاخره نسکافه و کیک سفارش دادم. پسر جوان دوباره آمد و سفارشهایمان را آورد و بعد گفت اسمش سهراب است و شمارههایمان را بدهیم تا اگر کافه جابهجا شد بتواند خبر بدهد. وقتی با تعجب به رضوانه نگاه کردم، چشمغره رفت و من شمارهام را دادم. پسر که داشت شمارهام را وارد موبایلش میکرد گفت: «قرعهکشی هم داریم. انشاا… برنده میشید.» همه اینها برای من مثل خواب و خیال بود، البته خواب و خیالی پر از نگرانی و اضطراب. میترسیدم مادر زودتر از من برسد خانه و بهخاطر همین عجله داشتم و مدام به رضوانه میگفتم عجله کند. بالاخره بلند شد و با اخم گفت: «باشه بابا، الان میریم. کوفتمون شد همهچی.»
آن شب سهراب پیام داد و گفت از من خوشش آمده و اگر اجازه بدهم، با هم معاشرت کنیم. وقتی پیامش را میخواندم دستهایم میلرزیدند. این اولین باری بود که غریبهای به من پیام میداد و در چنین موقعیتی قرار گرفته بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. به رضوانه پیام دادم و موضوع را برایش نوشتم. فکر میکردم واکنش تندی نشان میدهد، ولی نوشت: «دمش گرم. فکر نمیکردم با اون سر و وضعش از یه دختر چادری خوشش بیاد. فردا باهاش قرار بذار. من الان دارم میرم مهمونی خونه عمهام. شب که برگشتم بهت پیام میدم.» دهانم باز مانده بود و نمیدانستم چهکار کنم. میترسیدم ولی میدانستم این همان فرصتی است که همیشه دنبالش بودم تا خودم مرد زندگیام را انتخاب کنم. من زودتر از سهراب رسیدم. قرارمان پارک جنگلی خلوتی بود که چند نیمکت برای نشستن داشت. مدام فکر میکردم نمیآید و مرا سر کار گذاشته. ولی آمد و درحالیکه بستهای را سمتم گرفته بود، گفت: «ببخشید طول کشید. رفتم برات هدیه بخرم.» خجالت کشیدم و فکر کردم چقدر از دنیا عقبم که نمیدانستم نباید دست خالی بیایم. وقتی نشست کنارم عذرخواهی کردم که دست خالی رفتهام، ولی او خندید و گفت: «مهم اینه که قبول کردی بیای. اصلا فکر نمیکردم قبول کنی.» صورتم داغ شده بود و حس میکردم صدای قلبم را میشنود. گفتم: «راستش… یعنی نمیدونم…» حرفم را قطع کرد و گفت: «حق داری اگه به من اعتماد نداشته باشی. من بهت ثابت میکنم که قصد بدی ندارم.» یک ماه بعد من خوشبختترین دختر دنیا بودم. سهراب آنقدر مهربان و دستودلباز بود که باعث شده بود حس کنم پدرم خسیس است و همه اینها را برایش تعریف میکردم.
ادامه دارد....