5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوستالژی دهه شصتی فقط همین😄
سرود همشاگردی سلام🙋♀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کباب
#کباب_حسینی
مواد لازم:
گوشت قرمز🥩
پیاز🧅
گوجه فرنگی 🍅
فلفل دلمه ای 🫑
برای سس:
پیاز🧅
نمک،فلفل،زردچوبه 🌶🧂
رب گوجه فرنگی 🥫
غوره🍇
آب💧
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
Andy - Che Ehsaseh Ghashangi-۱.mp3
6.91M
♡چه احساس قشنگی♡
بفرست برااونکه قشنگترین حس هارو کنارش تجربه کردی😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#جراید_قدیمی
خودکشی با خیار !😐
جوانی که نمیگذاشتن با دختر
عموش ازدواج کنه با خوردن ۵ کیلو
خیار دست به خودکشی زد! سال ۱۳۵۱
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری #قسمت_هفدهم آمنه که من رو با اون حال و روز دید فورا زد تو
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری
#قسمت_هجدهم
تموم تلاشم رو کردم با چشمام روش اثر بذارم اما نگاه خشک مرتضی جوابی از مثبت بودن نداشت
دستی توی موهاش کشید و گفت منو وارد این موضوعات خاله زنکی نکن حبیبه تو الان جزیی از این خانواده ای مثل زیبا و شکوفه ،
گفتم اگه بودم که مسخره ام نمیکردن
در حینی که متکا ها رو جمع میکرد گفت خانواده از حرفهای هم بدشون نمیاد
توهم زودتر دست به کار شو اینا رو پس بدیم یالله ....
نگاهی به خودم و اطرافم کردم دیدم همون یه اتاق که داشتم هم خالی شد ،
به عنوان اولین روز از نوعروسیم بدترین روز عمرم رو سپری کردم ....
عصر همون روز چند قلم خوراکی که روی میز بود هم به لطف زیبای لوس شده برداشته شد .....
مرتضی فرداش رفت اهواز و کلی بهم سفارش کرده بود که توی خونه شون مثل بقیه ی دخترها رفتار کنم ...صبحی که مرتضی رفت اعظم خانوم و شکوفه که دختر اولش بود اومدن دم اتاقم و با سنگ ریزه های تو حیاط تق تق به شیشه میزدن بیدارشم ...
اعظم خانوم منو برد توی مطبخ تاریک و نم گرفته شون و گفت از امروز تا وقتی اینجایی غذای ظهر با توعه شکوفه یالله یادش بده چی کجاست و بهش بفهمون آقات چجور غذایی میخوره ....
روز اول و دوم به همون منوال که پدر مرتضی گفته بود گذروندم شبا توی یه اتاق که باریک و بلند بود همه ی دخترا و پدر مادرشون میخوابیدن و هوا اونقدر خفه و گرم بود که به زور پنجره ی اتاق رو باز میذاشتن هوا بیاد ....
ظهرها همه ی غذاها رو میریختن توی یک مجمع و همزمان ۷تا دست میرفت سمت غذا ....از این زندگی دسته جمعی حالم داشت بهم میخورد ....تنها دختر ساکت اون جمع الهام بود که یه دختر تودار و بی سر و صدا بود ....شب سومی بود که کنار اونها میخوابیدم از خفگی هوا کلافه بودم و توی تاریکی چشمام باز بود ....نیمه های شب بود که احساس کردم یکی از دخترا از خواب بیدار شد و رفت تو حیاط فکرکردم میره سمت دسشویی اما صدای در حیاط بود که خیلی آروم باز میشد.....
خیلییی آروم بی اینکه سرو صدایی از خودم بیارم رفتم دنبال الهام ...
اول با خودم فکر کردم شاید خواب زده شده باشه و بخواد از خونه بره بیرون میرم جلوش رو میگیرم ولی خوب که دنبالش رفتم دیدم خبر از یه چیزی دیگه است....
الهام خیلی راحت چادر گلدارش که توی ورودی در حیاط اویز بود رو برداشت و دیدم از تو یقه ی لباسش یه چیزی رو داره بیرون میاره خیلی هم دستاپچه بود توی اون تاریکی نمیتونستم بفهمم چیه ولی انگشتش رو داشت میکشید روی لبش از تعجب چشمام گشاد شده بود...
سرخاب بود که میزد به لب هاش....
از کارهای الهام من تپش قلب گرفته بودم یه نگاهی به سمت اتاق آمنه اینا انداخت و آروم از در حیاط رفت بیرون ..
وای خدای من قلبم داشت میومد بیرون یه دختر ۱۶ساله این موقع شب بی خبر خانواده اش فقط داشت میرفت یه جا ...
در رو آروم باز کردم و از لای در دیدم ببینم کجا میره ولی دیدم با یه پسر رفتن توی کوچه ی پشت خونه....
بیشتر از اون دیگه جرات نکردم پامو از خونه بذارم بیرون اخه از طلعت شنیده بودم که بهمن بهش گفته بود خیلی از دختر های ده بی آبرو شدن میترسیدیم دنبالشون برم و آش نخورده و دهان سوخته بشم....
رفتم سمت دسشویی و از چیزی که دیدم پشت سرهم عوق زدم ....
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سمت اتاق ....
هرکاری میکردم خوابم نمیبرد ،از این پهلو به اون پهلو میشدم منتظر موندم ببینم الهام کی قراره بیاد خونه ....
ولی چشمام همراهی نکرد و نمیدونم کی خوابم برد ،
خروس خون بود که بیدار شدم و فورا به سمت جای الهامنگاه کردم در کمال تعجب دیدم الهام خوابیده ....
چندبار به صورتم زدم و هی با خودم گفتم حبیبه نکنه اتفاقات دیشب خواب بود؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و تو چه میدانی خوابیدن داخل پشه بند چه لذتی داشت…😍🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حکایت
کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود
فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید
بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد
امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویم این است
ڪه دلت خوش باشد
نرود لحظہ ای
از صورت تو لبخندت
نشود غصّہ
ڪمى نزدیڪت
لحظہ هایت،
همه زیبا و قشنگ 🌱
🌙شبتون به دورازدلتنگی🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️صبح آمده با هزار و یک
🧡عشق و نوید
💙بگشا تو به روی زندگی ،
💜سطر جدید
💚با رقص و سرور
💛شاخه ساران جوان
❤️هم نغمه شویم و
💝 بر کنیم درس امید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f