eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امید آدمی... - امید آدمی....mp3
5.1M
صبح 18. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_پنجم با اون خونه ی کوچکی که من توش بزرگ شده بودم فرق داشت
📜 دیگه خیلی نزدیک شده بود هرکی هرچی دستش بود به طرفش پرت میکرد یکباره رویه ای ک روی صورتش بود از سرش افتاد و من با چشمانی بهت زده عمه اقدسو دیدم با موهایی ژولیده و لباسایی که از فرط کتک پاره پاره بود و سرو صورتش که غرق خون بود . همه سمتش همه چیز پرت میکردند از میوه و اشغال و سنگ و چوب بگیر تا دادن بدترین و رکیک ترین فحش های... یاد روزایی افتادم که سه تایی باهم با بی بی توی حیاط اب و جارو شده حصیر پهن میکردیم و چایی میخوردیم یاد وقتایی ک به درختا تاب میبستیم و عمه منو هول میداد. یاد وقتایی ک منو حمام میبرد و انقدر محکم به بدنم کیسه میکشید تا چند روز بدنم قرمز و خون مرده میشد و بی بی با پی گوسفند چرب میکرد و هی عمه رو فحش میداد که الهی دستت بشکنه مگه یتیم گیر اوردی و عمه میخندید و میگفت حقش بود. یاد خاطرات غممو بیشتر کرد یهلحظه احساس کردم عمه تنها داراییه من از خانوادست حالا که بی بی نبود مگه من جز عمه کی رو داشتم از خرابه بیرون دوییدم دربین انبوهی از جمعیت پر از سر و صدا فریاد میزدم نبریدش مگه چیکار کرده عمهههه عمهههه اما صدام انگار بهش نمیرسید دوباره دویدم مردی که دهنه اسبو گرفته بود میشناختم برای ده بالا بود شلاق بزرگی بدست داشت و هر چند لحظه یبار با شلاق به صورت عمه میزد از صدای شلاق همه تنم میلرزید پاهام دیگه یارای دویدن نداشتن برای بار اخر صدا کردم انگار شنید همون طور ک اسب از من جلوتر بود عمه سرشو سمت من چرخوند. توی جمعیت انگار دنبال من میگشت با چشم دستامو با بقچه بالا بردم و دوباره صداش کردم برای لحظه ای نگاهش توی چشمام گره خورد بغضش عمیق شد و شونه هاش لرزید نمیدونم ایا کسی فهمید یا نه اما من پشیمونی رو تو جز جر اجزای صورت عمه دیدم پاهام از حرکت ایستاد و حالا فقط گریه میکردم و نگاه عمه انقدر روی من چرخید تا کاملا محو شد جمعیت عمه رو بردن و من به عمارت برگشتم دنبال خان باجی میگشتم و به محض پیدا کردنش خودمو تو آغوشش انداختم و گریه کردم بنده خدا حیرون رفتار من بود کمی ک اروم شدم منو کنار حوض برد و سرو صورتو شست و کمکم کرد تا حرف بزنم و براش تعریف کردم گفت همینجا باشم و بیرون نرم تا خودش بره سرو گوشی اب بده و گفت با احدی ازاین دیدار حرف نزنم و اگر کسی چیزی پرسید فقط بگم نمیدونم. منم قبول کردم و همون جا با دل اشوب ترین حالت ممکن منتظر اومدن خان باجی شدم تقریبا یکساعتی طول کشید تا برگرده. از رنگ و رو و حالت چهرش فهمیدم خبرای خوبی نداره. خان باجی گفت که عمه با پسر خان بالایی فرار کردن و رفتند شهر و اونجا چند نفر از افراد ارباب دیدنشو با خودشون اوردنش خان باجی گفت حکمش سنگساره چون بی آبرویی کرده اگرچه اون روزا من چیزی از روابط زن و مردی نمیدونستم ولی میدونستم بزرگترین انگ انگه بی ابروییه دختره و شصتم خبر دار شد که اینده شومی در انتظار عمه است اون روز خان باجی دستمو گرفت و گفت هیچوقت نباید به محل اجرای حکم برم چون خطرناکه ولی من با اینکه به خانباجی قول داده بودم یواشکی از عمارت بیرون رفتم وقتی رسیدم حکم انجام شده بود و عمه با سرو صورت داغون توی گودال افتاده بود حتی چشمشو که از کاسه بیرون زده بود دیدم و حالم خراب شد. داغون و آشفته به عمارت برگشتم بی خبر از سرنوشت شومی ک در انتظار خودم بود. انگار غلام رضا منو در بین راه دیده بود و فهمیده بود بدون اجازه از عمارت بیرون رفتم و اون روزها فرار کردن ار عمارت ارباب جز نابخشودنی ترین گناه ها بود به عمارت که رفتم تقریبا همه از جمله ارباب پسراش و خان باجی منتظر برگشتم بودند کلباس ک دروباز کرد و با همون لبخند چندش یه وریش بهم نگاه میکرد و وقتی چشمم به چشمای برزخیه ارباب افتاد تموم تنم شروع به لرزیدن کرد ارباب فریاد کشید دختره ی خراب تا حالا کدوم جهنمی بودی مگه اینجا طویله است که سرتو انداختی پایین و رفتی هان؟ در همون حین یک طرف صورتم چنان سوخت ک از شدت ضربه تقریبا پرت شدم . غلامرضا گفت اقا جان اینم مثل همون عمه هرزشه اصلا نباید میاوردیمش عمارت این باعث بی ابروییه. گوشه حیاط کمی خودمو جمع جور کردم جرات زدن حتی یک کلمه حرفم نداشتم که غلام رضا دوباره گفت اقاجان باید بشدت تنبیه بشه تا درس عبرتی بشه هم برای خودش و هم برای خدمه های دیگه ک دیگه عمارت ارباب و با کاروانسرا اشتباه نگیرند در بین جمعیت چشمم دنبال خانباجی افتاد که یک گوشه بیصدا بانگاه نگران به من نگاه میکرد همه ی التماسمو توی چشمام ریختم و توی دلم التماسش میکردم نجاتم بده انگار از رنگ نگاهم پی به حالم برد که گفت ارباب اجاره بدید خودم سخت تنبیهش میکنم ادامه عصر ساعت ۱۶ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا هیچی مثه عطر نون تازه نیست اونم نون محلی که با تنور زغالی درست شده باشه👌😌😌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد ولی ما اگه این مقدار پول رو میبردیم مدرسه، ناظم میدید، دعوامون میشد که چرا این همه پول رو بردیم مدرسه؛ مسئولیت گم شدنش با کیه؟! بگو مادر پدرت بیان مدرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_ششم دیگه خیلی نزدیک شده بود هرکی هرچی دستش بود به طرفش پ
📜 بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه رو بدید قول میدم سخت تنبیهش کنم که دیگه ازاین کارها نکنه. در سکوت چشمم به دهان ارباب بود تا.. ارباب بعد چند لحظه تامل کردن گفت نه خان باجی تا بحال کسی جرات نکرده بود منو مسخره کنه جز این یه الف بچه اگه الان روبروش واینسم دیگه از فردا خدمتکارها برای نظم اینما و حرف من تره هم خرد نمی کنند این دخترباید فلک بشه خان باجی گفت ارباب این دختر خیلی ضعیفه زیر فلک تلف میشه تازه اومده اینجا خوب به مقررات اینجااا.... صدای نعره ارباب باعث شد خان باجی ساکت بشه که گفت یه کلمه دیگه حرف بزنی توام همراه با این دختر فلک میکنم خان باجی احترام خودتو داشته باش چند ساله اینجایی به گردنمون حق داری ولی روی حرف من چیزی نگو بعدم پشتشو کرد و گفت غلامرضا فعلا ببرش تو اب انبار یه تنبهم بکنش تا فردا خودم به حسابش برسم و اینطوری بود که من به بدترین مجازات ها محکوم شدم غلامرضا خان از پشت لباسم گرفت و همون طور که روی زمین میکشیدم سمت اب انبار بردم . توی راه انقدر به زمین چنگ زده بودم که تمام ناخن هام شکسته بود و خون میومد صدای ارباب و میشنیدم که با فریاد گفت یاالله برید پی کارتون چی رو نگاه میکنید معرکه اصلی فرداست از همه بدتر وقتی بود ک غلامرضا منو برد توی اب انبار و یه گوشه پرتم کرد و بی توجه به نعره هام و زجه هام و گریه هام گفت خوب گیر افتادی موش کوچولو دیگه کسی نمیتونه از اینجا نجاتت بده نزدیکم شد شاید به فاصله یک مو با صورتم فاصله داشت موهای فردار مجعدش روی پیشونیش ریخته بود و دهنش بوی مشروب میداد چشماش میخندید و لبهاش دعوا میکرد و تهدیدم کرد اگه صدام در بیاد بلایی به سرم میره که کلاغای اسمونم ب حالم گریه کنند توی دلم به اقدس فحش دادم و گفتم حتی با مردنشم برام دردسر درست کرده اما خب تقصیر خودمم بود غلام رضا اونشب در کمال بی انصافی بهم تجاوز کرد و هر چی جیغ و داد کردم دستشو جلوی دهانم گرفته بود و همه فکر میکردند داره کتکم میزنه. بعد اینکه کارش تموم شد لپامو محکم کشید و گفت دیدی بلاخره برای خودم شدی بعدم لباساشو کمی صاف و صوف کرد و درو بست و از پشت با زنجیر بست و منو با تنی درد مند و روحی ازرده تنها توی اون تاریکیه اب انبار رها کرد و رفت. تن رنجورم رو کنار دیوار کشوندم و از شدت درد توی خودم مچاله شدم و در انتظار فردایی شوم تر از امروز به اشکام اجازه ریختن دادم. همه وجودم پر از درد شده بود از فکر فلک شدن فردا بند بند وجودم درد میگرفت توی دلم دعا دعا میکردم ارباب بیخیال بشه ولی شدنی نبود . اما انگار قرار بود اونشب ورق به نفع من برگرده نزدیکای صبح بود که با صدای جیغ شهلا خانوم همه عمارت پر از همهمه شد. از قرار معلوم ارباب توی خواب سکته کرده بود طبیب خبر کردند اما ارباب متاسفانه عمرش به دنیا نبود و همون شب فوت شد فردا ظهر خان باجی اومد و منو از اب انبار در اورد راستش شاید من جز اولین نفرایی بودم که از مرگ ارباب خوشحال شدم اما به دستور خان باجی باید مدتی رو دور از چشم اهالی توی کارها کمک میکردم در یک چشم بر هم زدن عمارت شده بود غلغله و همه جارو سیاه پوش کردند همه مردم روستا هر کدوم با در دست داشتن یه چیزی مثل جو گندم مرغ خروس تخم مرغ نون محلی گردو بادوم یا هر چیزی ک در دسترس داشتند برای عرض تسلیت به عمارت میومدند. توی حیاط مشغول شستن میوه ها بودم که به اقای جوان با داد و گریه وارد شد، همه با گریه دورش حلقه زده بودند و اونجا بود که برای اولین بار ستارو دیدم. ستار پسر کوچیک خان بود و توی شهر درس میخوند . اما دوتا دختر و پسر طلا خانم که فرنگ بودند نیومدند . خلاصه همه نظم عمارت بهم ریخته بود هنوز یک ماه از مرگ ارباب نگذشته بود که غلامرضا شد همه کاره ی عمارت و من بیشتر از قبل ازش میترسیدم همه جا پیچیده بود که غلامرضا عقیمه و بچه دار نمیشه ،البته هیچکس جرات بازگو کردنشو نداشت ولی بلاخره صدای طلا خانم دراومد که غلام رضا بچش نمیشه و نباید خان بشه و همینم شد زمینه اختلافات بعدی بین طلا و شهلا ، درگیری سختی بین هوو ها شکل گرفت و بعد کلی کشمکش قرار شد ستار بجای پدرش بشینه اما غلامرضا از همون روز کینه برادر رو بدل گرفت. خلاصه که ستار شد خان و غلامرضا شددشمن خونیش ستار برعکس برادرش فوق العاده پسر اروم ولی جدی ای بود ذره ای خشونت تو اخلاقش دیده نمیشد و سعی میکرد تو همه کارها نهایت عطوفت رو نشون بده. ادامه فرداساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر، قدیما مهمون میومد خونمون میگفتن قبله کدوم طرفه؟ اما الان تا میان میگن پسورد وای‌فای‌تون چیه؟ 😁 ‌ قدیما خانوما دورهم میشستن سبزی پاک میکردنُ غیبت میکردن، خوشبختانه الان این عادتشونو ترک کردن. البته فقط قسمت سبزی‌پاک کردنشونو😂 ‌ یادش بخیر قدیما یه مکانی بـه اسم “روی تلویزیون” وجود داشت. 📺 ‌ یادش بخیر، تو مدرسه که زنگ تفریح تموم میشد، مامور آبخوری دیگه نمی‌ذاشت آب بخوریم🤨. ‌‌ قدیما،  داماد سرخونه شدن ننگ بود، اما الان پرتاب سه امتیازی محسوب میشه 😁 ‌ قدیما کسى اﺯدواج میکرﺩ ٧شبانه روﺯ شاﻡ و نهاﺭ و مراسم بوﺩ، الان ٧شبانه رﻭز عکس آپلوﺩ میکنن اینستاگراﻡ. ‌ ‏قدیما، ملت میرفتن مسافرت برای خوشگذرونی. الان میرن برای تهیه عکس پروفایل. ‌ خلاصه که اصن یه وضیه‌ها😁😉🤭 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش» ‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شبتون آروم وپرستاره دعا کن برای اونایی که یه درد گوشه قلبشون پنهونه برای ناگفته هایی که کسی جز خدا محرمش نیست .🙏 +++++++ همه در یک زمان شب رو تجربه میکنن ولی تاریکی هر کس متفاوته❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـیدوارم امـروز خوشبختی🕊🌸 همچون پرندہ اے سبڪبال بـر باغ امید و آرزویتان 🕊🌸 بہ پرواز درآید و نغمہ هاے خوش سعادت را بـرایتـان بسراید ...🕊🌸 الهے ڪہ دلتان از شادے لبریز و وجودتان🕊🌸 غرق در سلامتے باشد صبحتون معطر بہ عطر الهی🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f