نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_شانزدهم به هوش که اومدم سراغ خسرو رو گرفتم دیدم شهلا خانو
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هفدهم
بی قراری میکرد خلاصه تا نزدیکای صبح بیشتر روستا رو تخریب کردن و چند تایی از مردای روستا رو هم کشته بودند.
دمدمای صبح بود که یه گاری فرستادند و ما خانم هارو سوار کردند و درحالی که دستامونو بسته بودند بردند اما کجا هیچ کس نمیدونست.
توی راه خسرو خیلی بهونه میگرفت و انقدر التماس کردم تا دستموباز کردند و تونستم کمی شیر بهش بدمو ارومش کنم.
اما چیز زیادی همراهم نبود یعنی اجازه ندادند چیزی برداریم.
نمیدونم کجا بردنمون ولی تا فرداشب هم توی راه بودیم هیچکدوم هیچ غذای درستی هم نخورده بودیم خیلی کلافه و عصبی بودیم اصلا نمیدونستیم چی در انتظارمونه و چه سرنوشتی داریم.
هرچی هم میپرسیدیم کسی جوابمون رو نمیداد .
خلاصه فرداشبش گاری از حرکت ایستاد و همه مارو پیاده کردند هواتاریک بود چشم، چشمو نمیدید هوا خیلی سرد بود طوری که دندونامون بهم میخورد.
حس میکردم سرگیجه دارم و حالت تهوع امونمو بریده بود خسرو دیگه انقدر گریه کرده بود که نفسش به زور بالا میومد.
شهلا خانوم انقدر گریه کرده بود صداش در نمیومد.
حال من واقعا خراب بود کلافه بودم،گرسنگی بحدی زیاد بود ک حس میکردم الان غش میکنم،پیادمون کردند یه باغ خیلی بزرگ با درختهای بلند زمین بعضی جاهاش برفی بود.
از یه دالان نسبتا عریض و بلند گذشتیم و به یه ساختمان بزرگ رسیدیم داخل شدیم به نوبت رفتیم دستشویی و بعد برامون نون پنیر سبزی و ماست اوردند.
با کلی التماس کمی شیر برای خسرو گرفتم بچم انقدر گرسنه بود که همه رو خورد
بعدم بهمون چند تا پتو بالشت دادند تا بخوابیم.
فرنگیس موقع خواب کنترول اعصابشو از دست داد و شروع کرد به نفرین کردن و با دست به دری ک از پشت قفل و زنجیر شده بود میکوبید انقدر زد تا یکیشون اومد و سیلی محکمی به فرنگیس زد و بعد از کلی تهدید کردن از اتاق بیرون رفت.
اونشب به جرات میگم بدترین شب عمرم بود انگار ازطرفی به شدت خسته و خوابم میومد از طرفی خسرو خیلی اذیت میکرد از طرفی با گفته اینا داغدار شوهرمم بودم.
تا دمدمای صبح خواب بچشمم نیومد.
ولی نزدیکای صبح بلاخره چشمام گرم شد ولی هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که اومدن درو باز کردند.
صدای خنده و حرف زدن چندین مرد میومد انگار
ترسیده بودیم بردنمون داخل باغ هواروشن شده بود و حالا بهتر میتونستیم ببینیم اطرافو تاچشم کار میکرد دارو درخت بود کمی که راه رفتیم تقریبا پشت ساختمون تختی بنا کرده بودند و بساط قلیونی به پا بود.
چند مرد هم نشسته بودند پای بساط قلیون و بلند بلند میخندیدند.
مارو بردن جلوشون و اونا هم شروع کردند به ورانداز کردن ماها مدام خودمو میپوشوندم از نگاه های هیزشون اصلا خوشم نمیومد همراه ما چند تا از خدمه و حتی خان باجی هم بود ولی اونا با یه گاریه دیگه برده بودنشون
یکی یکی صدامون میکردن و بعد خیره نگاهمون میکردن و در گوش هم پچ پچ میکردند.
یه مردی یه کم بافاصله از بقیه نشسته بود و بدون حرف نگاه میکرد قد نسبتا بلند شانه های پر و سیبیل پر پشتی داشت اما برعکس سیبیل هاش سرش تاس بود همونطور که نگاهش کردم لحظه ای خیره نگاهم کرد از نگاهاش حالت چندش بهم دست داد،سریع اخمی کردم و رومو ازش برگردوندم.
توی دلمم چند تایی فحش نثارش کردم.
اون مرد نزدیک جمع شد در گوش هم پچ پچی کردند و رفت.
صدای حرف زدناشون رو ما متوجه نمیشدیم و فقط صدای قهقه زدنشون به گوشمون میرسید بعد هم بساط قلیون به تریاک ارتقا پیدا کرد و ماهم همونطور بی هدف یک گوشه ایستاده بودیم اخر سر شهلا خانوم اختیار از کف داد و شروع کرد به فحاشی، اول هیچی نگفتند اما صدای شهلا لحظه به لحظه بالاتر رفت و یکیشون که جثه ریز اندام تری داشت، با عصبانیت جلو رفت و سیلی محکمی به شهلا خانوم زد که از شدت ضربه سیلی چند قدمی عقب تر پرت شد.
همون لحظه فرنگیس هم خودشو به شهلا رسوند و با گریه از زمین بلندش کرد،
حال و هوای خفقان اوری شده بود.
من هنوز خسرو رو در اغوش داشتمو بی محابا اشکام روی صورتم میلغزید.
یکباره همون مردی که از همه فاصله داشت همونطور که دست به سیبیلهاش میکشید با اخم به من نزدیک شد فاصله که کم شد کمی تنم لرزید دروغ چرا واقعا ترسیده بودم.
دلم میخواست مرده بودم و این لحظه هارو نمیدیدم توی دلم تند تند صلوات میفرستادم از خدا میخواستم به خسرو و بچه ی توی شکمم حداقل رحم کنه.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شايد باور نكنين ولی يه زمانی اين ساعت كامپيوتری كاسيوها اندازهی يه لپتاپِ الان برامون توش اطلاعات داشت،
با كلی دکمه و امكانات، تازه صفحهش چراغم داشت،
هركی میبست مچش كلی ادعاش ميشد و همه جا به همه پزشو ميداد😀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حرف_دل🥲
خاطرات نسل ما به نامه های عاشقانه و صندوق پست خلاصه نمیشود
نسل ما گیگ ها خاطره در گوشی اش دارد
گیگ گیگ آهنگها و عکسهایی که نه جرات گوش کردن و دیدنش را دارد و نه دل پاک کردنش را ،
نسلهای گذشته را اگر از روی کمد و دفترچه خاطراتشان میشد شناخت
نسل ما را اما هرگز نمیشود
شاید تلخ ترین قسمت سرنوشت نسل ما این بود
که همیشه یک روز مجبور شد از چیزی که روزی دوستش داشته فرار کند
آهنگی که دوست داشته
لباسی که دوست داشته ،
عکسی که دوست داشته ...
آنقدر از چیزهایی که روزی دوستشان داشتیم فرار کردیم
و خواستیم گمشان کنیم ،
و خواستیم گم شویم
که دیگر هیچوقت خودمان را پیدا نکردیم .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یار و همدم دهه شصتیها در شبهایی که برق هم سهمیه ای بود
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙پـــرودگـــارا
✨امشب از تو میخواهم
🌙دلهایمان راچون آب روشن
✨زندگیمان را چون
🌙گرماے آتش دلچسب
✨وجودمان را چون
🌙ماه آسمان آرام و روزگارمان را
✨چون نگاهت زیبا ڪن
🔮شبتون به رنگ خدا🦋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺شروعے زیباتر از؛
ســــــــلام، نیست
🌺امید ڪہ روزی
سرشار از سلامتے و برڪت
🌺لبخند و امید،
آرامش و مهربانی،
🌺دلے پر از مهر و صفا،
و صبحے زیبا وهمراہ با شادی
🌺و آرامش پیش رو داشتہ باشید
سـلام صبح اول هفته تون بخیر 🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یاد ایام خوش گذشته بخیر 👌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی خبر خوبه امروز بیاد برات...!!! - الهی خبر خوبه امروز بیاد برات...!!!.mp3
5.52M
صبح 24.. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هفدهم بی قراری میکرد خلاصه تا نزدیکای صبح بیشتر روستا رو
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هجدهم
اون مرد که بعدها فهمیدم اسمش اسماعیله نزدیکم شد و کمی خیره توی چشمام نگاه کرد.
همه نفرتم رو توی چشمام ریختم و سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چقدر ازش بدم میادچقدر موفق بودم نمیدونم اما استین لباسمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
پاهام یاریه راه رفتن نداشت اما تمام وجودم پر از رفتن بود من غلام رضا رو دوست داشتم اون شوهرم بود با همه بدیایی که در حقم کرده بود پدر بچه هام بود اما حالا که میگفتند کشته شده موندن من کنار اینهایی که فقط دنبال فرصت بودند تا بچه هامو ازم بگیرند و عین اشغال پرتم کنند کنار چه فایده ای داشت.
اینایی که وجود من ذره ای براشون اهمیت نداشت حداقل شاید بارفتنم اکرم دیگه به خسروی من فکر نمیکرد.
پس بدون تقلا دنبالش کشیده میشدم.
نزدیکای در اصلی دوباره دستامو خواست ببنده با خواهش ازش خواستم به بچم رحم کنه و بزاره دستام باز باشه لحظه ای با اخم نگاهم کرد و بعد با صدای کلفت و خشدارش گفت باشه نمیبندم.
اما فکر فرار به سرت نزنه که بیچارت میکنم اگرچه میدونی با این بچه توی شکمت جایی هم نمیتونی فرار کنی.
درضمن اینجا شهر خودتون نیست و اگه کسی ببینه تورو نمیشناسه فوری به من تحویلت میده همینطوری یک بند خطو نشونش رو کشید و بعد گفت متوجه شدی که؟؟؟
نگاهش به دهنم بود تا جوابی از من بشنوه اما تنها کاری که تونستم بکنم تکون دادن سرم بود.
سوار گاری شدم و اونم سوار شد لحظه ای به انتهای باغ نگاه کردم اکرم و شهلا و فرنگیس از همون دور پیدا بودند اما واضح نبود و من همون جا
و همون لحظه توی دلم با همشون وداع کردم و همونطور که بهشون خیره بودم قطره اشکی از گوشه چشمام چکید غم از دست دادن شوهر،یا دلتنگی برای روزهای عمارت؟ نمیدونم اما هر چه بود قلبم از شدت غصه بیتابی میکرد و تا وقتی از باغ خارج شدیم بهشون خیره بودم.
تقریبا دو روز در راه بودیم.
دیگه سرگیجه کلافم کرده بود حالت تهوع داشتم و اخر سر نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بالا اوردم دستام میلرزید.
البته غذا خورده بودیم فهمیده بودم اسماعیل شکارچیه قابلیه توی راه برای هر وعده شکار میکرد و میخوردیم،برای خسروهم شیر همراهمون بود انگار از قبل برنامه ریزی کرده بود توی اون مدتم
اصلا سعی نکرد بهم حتی دستم بزنه.
هنوز نمیدونستم اسماعیل کیه و چه نقشی تو کشتن شوهرم و بقیه داره فقط ازش بدم میومد و علی رقم سکوتی که کرده بودم توی دلم هزاران سوال و اشوب بود.
اما سعی کردم حرفی نزنم فعلا.
بلاخره بعد طی کردن مسافتی طولانی ما انگار به یه شهر دیگه رسیدیم.
کجا بودیم هنوز نمیدونستم گاری جلوی یه در ایستاد نگاهی ب اطراف کردم یه خونه قدیمی و تقریبابزرگ البته نه به بزرگیه ی عمارت خودمون،حیاط تقریبا بزرگی به چشم میومد و چند ساختمون کوچیکتر داخل حیاط بود انتهای ورودی یه طویله بود دور تادور پر از گلدونهای بزرگ و دارو درخت که بیشترشون برگ نداشتند.
دنبال اسماعیل تند تند میرفتم بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم مثل بچه گوش بحرف کن خیلی خسته بودم و تکون های گاری حالمو دگرگون کرده بود کمرم به شدت درد میکرد بطوری که یه ان حس کردم.
دستام یاریه نگهداشتن خسرو رو نداره .
اون روزا کمتر خونه ای اجر ساخت و سیمانی بود بیشتر با خشت و گل و... میساختند توی همین فکرا بودم که سرم گیج رفت و دیگه چیزی متوجه نشدم.
چقدر گذشت و چی شد نمیدونم چشممو که باز کردم خودمو توی رختخواب دیدم.
شیشه های رنگی که نورخورشید و تبدیل به چندین رنگ قشنگ کرده بود و از پشت شیشه روی فرش افتاده بود بادیدن شیشه ها یه لحظه یاد عمارت افتادم و قلبم از اتفاقاتی که افتاده بود بدرد اومد.
اشکام گرم شد و یکباره یاد خسرو افتادم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f