♻️سلسله نقدهایی بر نواقض الاسلام محمد بن عبدالوهاب.
#نقد_نواقض_الاسلام «5»
@sonnatenabavii
🚩مشکات
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تدبّر در آیات
«آیات ۱ تا ۷ سوره مبارکه مزمل»
قرآن | طُمَأنینه
ــــــــــــــــــــــــــ💫
🎙قارے: عبدالرحمن مسعد
@sonnatenabavii
🚩مشکات
♨️انحراف نجدی ها در مبحث توحید♨️
📌وهابیان می گویند: الله تعالی و آدم شبیه یکدیگر هستند!!! صورت الله تعالی مانند صورت انسان است!!!
◀️ابن عثیمین در مجموع الفتاوی ذیل روایت «ان الله خلق آدم علی صورته» با تشبیه الله تعالی به مخلوقات می گوید:
💢رسول الله بیان کرده است که الله، آدم را بر صورت خودش خلق کرده و صورت همانند صورت است. مانند این که از یک نوشته اِسکن گرفته شود و گفته می شود این تصویر مطابق آن تصویر است و هیچ تفاوتی بین حروف و کلمات وجود ندارد. [خب] گوینده این جمله نیز رسول الله است که اعلم و اصدق و افصح خلق است.
📛با توجه به آنچه ابن عثیمین گفته، الله تعالی تمام خصوصیات صورت انسان را دارد و صورتش کاملا شبیه صورت انسان است!
✅آیا از این عبارات ابن عثیمین چیزی غیر از تشبیه و تجسیم فهمیده می شود؟
🔻در حالی که خداوند در قرآن می فرماید: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» و می فرماید: «الله نور السماوات و الارض» و می فرماید: «اینما تولّوا فثمّ وجه الله»(هر طرف رو کنید، پس آنجا وجه خداست).
✔️وهابیان آنقدر در تناقض گیر کرده اند که البانی که خودش هم قائل به تجسیم است، در این سردرگمی می گوید: هر کس قائل به جسمانیت خدا باشد در واقع بت پرست است!
📚 البانی، سلسله الدروس للشیخ الالبانی، ج۴۶، ص۵.
@sonnatenabavii
🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم
#سه_دقیقه_در_قیامت «3»
«مجروح عملیات»
♻️عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروريستی پژاک پاكسازی شد.
من در آن عمليات حضور داشتم. يک نبرد نظامی واقعی را از نزديک تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود. آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟!
ديگر آن روحيات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود. در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد.
آلودگی محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود . اين سوزش، حالت عادی نداشت. پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ريخت و گفت: تا يک ساعت ديگه خوب ميشوی. ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود. نيروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشم هايم بودم. بيشتر چشم چپ من اذيت ميكرد.
حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اينكه يک روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده!!!
درست بود! در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود. از طرفی درد شديدی داشتم. همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكی تشكيل شد. عكسها و آزمايشهای متعدد از من گرفتند.
در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يک جراح مغز و يک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشكی، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يک جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند.
عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه 1394 در يكی از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد. تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايی و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. برای همين احتمال موفقيت عمل كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهی بيمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر برنميگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
«پایان عمل جراحی»
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيش بينی ميشد با مشكل جدی همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آنها كار را به خوبی انجام دادند. ديگر هيچ مشكلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حس زيبايی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتی كردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود.
با اينكه كلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای يک لحظه، زمانی را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم!
از لحظه كودكی تا لحظه ای كه وارد بيمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيرينی داشتم. در يک لحظه تمام زندگی و اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جوانی بسيار زيبا، با لباسی سفيد و نورانی در سمت راست خودم ديدم. او بسيار زيبا و دوست داشتنی بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم.
ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهره اش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديده ام!؟
✔️ادامه دارد...
@sonnatenabavii
🚩مشکات
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تدبّر در آیات
«سوره مبارکه فلق»
قرآن | طُمَأنینه
ــــــــــــــــــــــــــ💫
🎙قارے: حسین اصفهانیان
@sonnatenabavii
🚩مشکات
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جعلی بودن روایتی که می گوید: دو سوم دین خود را از عایشه بگیرید!!!
🎤استاد توحیدی
@sonnatenabavii
🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم
#سه_دقیقه_در_قیامت «4».
«پایان عمل جراحی»
♻️سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستاده اند. عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه ام نيز از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلی خوشحال شدم. زير چشمی به جوان زيبارويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برايم آشناست.
يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند.
محو جمال ايشان بودم كه با لبخندی بر لب به من گفتند: برويم؟ با تعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دكتر جراح، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تيم جراحی گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.
يكی از پزشكها گفت: دستگاه شوک رو بياريد... نگاهی به دستگاه ها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! عجيب بود كه دكتر جراح من پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم!
حتی ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادی كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد.
من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يک تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت. خوب به ياد دارم كه چه ذكری ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه های من چه كند!؟
كمی آنسوتر، داخل يكی از اتاقهای بخش يک نفر در مورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يک جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد.
او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟
خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه!
مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من بی فايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بی اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظه ای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يک بيابان ديدم!
اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يک لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم.
از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود. من شنيده بودم كه دو ملک از سوی خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملک را ميديدم.
چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم. ما با هم در وسط يک بيابان كويری و خشک و بی آب و علف حركت ميكرديم.
كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يک ميز قرار داشت كه يک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديک شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها ، چيزی شبيه سراب ديده ميشد.
اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس ميكردم. به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يک باغ بزرگ و زيبا، يا چيزی شبيه جنگلهای شمال ايران پيدا بود.
نسيم خنکی از آن سو احساس ميكردم. به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملی نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يک كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد...!
✔️ادامه دارد...
@sonnatenabavii
🚩مشکات
1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 فرازی از زیارت عاشورا
🎙علی فانی
🎶 السلام علی الحسین📿
@sonnatenabavii
🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم
🔵 #سه_دقیقه_در_قیامت «5»
«حسابرسی»
♻️جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتی تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی، همين كه خودت آن را ببينی كافی است.
چقدر اين جمله آشنا بود. در يكی از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: {اقرا كتابك، كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا}(اسراء/۱۴). اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت.
نگاهی به اطرافيانم كردم. كمی مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز»
از آقايی كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟ گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدی. به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمری كمتر است.
اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داری. من هم قبول كردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادی نوشته شده بود. از سفر زيارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم:
اينها چيست؟ گفت: اينها اعمال خوبی است كه قبل از بلوغ انجام دادی. همه اين كارهای خوب برايت حفظ شده. قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهی كلی به كتاب من كرد و گفت:
نمازهايت خوب و مورد قبول است. برای همين وارد بقيه اعمال ميشويم. من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويقهای پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم.
كمتر روزی پيش می آمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يک روز خدای ناكرده نماز صبحم قضا ميشد، تا شب خيلی ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت ميدادم. خوشحال شدم.
به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهای من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتی ذره ای كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند.
تازه فهميدم كه {فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره} يعنی چه. هر چی كه ما اينجا شوخی حساب كرده بوديم، آنها جدی جدی نوشته بودند!
در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهای روزانه من، چيزی شبيه يک تصوير كوچک وجود داشت كه وقتی به آن خيره ميشديم، مثل فيلم به نمايش در می آمد.
درست مثل قسمت ويدئو در موبايلهای جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده ميكرديم. آن هم فيلم سه بعدی با تمام جزئيات! يعنی در مواجه با ديگران، حتی فكر افراد را هم ميديديم.
لذا نميشد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتی نيتهای ما ثبت شده بود. آنها همه چيز را دقيق نوشته بودند. جای هيچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفی هم نميشد بزنيم. اما خوشحال بودم كه از كودكی، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم.
از اين بابت به خودم افتخار ميكردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت ميديدم. همينطور كه به صفحه اول نگاه ميكردم و به اعمال خوبم افتخار ميكردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايی كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد. مگر من اين كارهای خوب را انجام ندادم!؟
گفت: بله درست ميگويی، اما همان روز غيبت يكی از دوستانت را كردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟
او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثی از پيامبر كه ميفرمايند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پای سرعت اثر غيبت در نابودی حسنات يک بنده نميرسد.
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و... فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود.
تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيليها مثل من بچه مثبت بودند. خيلی از كارهای خوبی كه فراموش كرده بودم تماماً برای من يادآوری ميشد.
اما باتعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟ جوان گفت: يكی از رفقای مذهبی ات را مسخره كردی. اين عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد.
بعد بدون اينكه حرفی بزند، آيه سی ام سوره يس برايم يادآوری شد: روز قيامت برای مسخره كنندگان روز حسرت بزرگی است. «يا حَسرَةَ علي العِباد ما يأتيهم من رسولٍ الاّ كانوا به يَستهزؤن »
✔️ادامه دارد...
@sonnatenabavii
🚩مشکات
4.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تدبّر در آیات
«سوره مبارکه اعلی»
قرآن | طُمَأنینه
ــــــــــــــــــــــــــ💫
🎙قارے: عبدالرحمن مسعد
@sonnatenabavii
🚩مشکات
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خیانتهای وهابیان به مسلمانان در قضیه فلسطین!!!
#وهابیت #تکفیر #خیانت #دسیسه_انگلیس_و_آمریکا
@sonnatenabavii
🚩مشکات
💢بسم الله الرحمن الرحیم
🔵 #سه_دقیقه_در_قیامت «6»
«حسابرسی»
♻️بدون اينكه حرفی بزند، آيه سی ام سوره يس برايم يادآوری شد: روز قيامت برای مسخره كنندگان روز حسرت بزرگی است.«يا حَسرَةً علي العِباد ما يأتيهم من رسولٍ الاّ كانوا به يَستهزؤن».
خوب به ياد داشتم كه به چه چيزی اشاره دارد. من خيلی اهل شوخی و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اينطور باشه كه خيلی اوضاع من خرابه!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلی اعمال خوب داشتم. اما كارهای خوب من پاک نشد. با اينكه آن روز هم شوخی كرده بودم، اما در اين شوخيها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسی اهانت نكرديم.
غيبت نكرده بودم. هيچ گناهی همراه با شوخيهای من نبود. برای همين، شوخيها و خنده های من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر.
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقايی كه پشت ميز نشسته بود بالبخندی از سر تعجب گفتم:
حج؟!
من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجوانی کی مكه رفتم که خبر ندارم!؟
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث ميشود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه كنی. يا مثلاً زيارت با معرفت امام رضا(علیه السلام) و...
اما دوباره مشاهده كردم كه يكی يكی اعمال خوب من در حال پاک شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود. خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكی از دوستان بوديم.
ياد آيه ۶۵ سوره زمر افتادم كه ميفرمود: «برخی اعمال باعث حبط (نابودی) اعمال (خوب انسان) ميشود». به دو نفری كه در كنارم بودند گفتم: شما يک كاری بكنيد!؟ همينطور اعمال خوب من نابود ميشود و...
سری به نشانه نااميدی و اينكه نميتوانند كاری انجام دهند برايم تكان دادند. همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبی را ميديدم كه خيلی برايش زحمت كشيده بودم، اما يكی يكی محو ميشد.
فشار روحی شديدی داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم ميديدم. نميدانستم چه كنم! هرچه شوخی كرده بودم اينجا جدی جدی ثبت شده بود.
اعمال خوب من، از پرونده ام خارج ميشد و به پرونده ديگران منتقل ميشد. نكته ديگری كه شاهد بودم اينكه هرچه به سنين بالاتر ميرسيدم، ثواب كمتری از نمازهای جماعت و هيئت ها در نامه عملم ميديدم!
به جوانی كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفته ام. چرا اينها در اينجا نيست؟
رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر ميشد، ريا و خودنمايی در اعمالت زياد ميشد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت ميرفتی اما بعدها، مسجد ميرفتی تا تو را ببينند.
هيئت میرفتی تا رفقايت نگويند چرا نيامدی! اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نميرفتی؟
«نیّت»
«و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده ميشود. پس گنهکاران را ميبينی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و ميگويند: وای بر ما، اين چه کتاب است که هيچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اينکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر ميبينند و پروردگارت به هيچ کس ستم نميکند»
صفحات را كه ورق ميزدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشت تر از بقيه در بالای صفحه نوشته شده بود. در يكی از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود:
«كمک به يک خانواده فقير». شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمک كرده باشم!
يعنی دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم كه به آنها كمک كنم. آن خانواده را ميشناختم. آنها در همسايگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند.
خيلی دلم ميخواست به آنها كمک كنم، برای همين يک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضای فاميل كه وضع مالی خوبی داشتند مراجعه كردم.
من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آنها اعتنايی نكردند. حتی يكی از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزرگترهاست.
آن زمان من ۱۵ سال بيشتر نداشتم، وقتی اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيری نكردم. اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمک به آن خانواده فقير ثبت شده بود!
به جوان پشت ميز گفتم: من كاری برای آنها نكردم!؟ او گفت: تو نيت اين كار را داشتی و در اين راه تلاش كردی، اما به نتيجه نرسيدی. برای همين، نيت و حركتی كه كردی، در نامه عملت ثبت شده...
✔️ادامه دارد...
@sonnatenabavii
🚩مشکات