eitaa logo
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
9.8هزار دنبال‌کننده
43.3هزار عکس
14.4هزار ویدیو
85 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قهوه ای بلوند پلاتینه شیر کارامل شیر شکلاتی بلوند بژ پایه دکلره ۱۰ 💅 @sooraty
. ✨داستان زنی که به عقد فرزند خود درآمد 💠امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزدیك رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتیم . علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چكار داری؟ جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیك شوم ، خون دید و من در كار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد. مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و متعجب شدند. در این هنگام حضرت علی علیه السلام به زن فرمودند: ادامه این حکایت در لینک زیر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4271177777C6eae3b2c3b
🌸دخـــــتــرونــــــــہ💕 زناشویی همسرانه ایده آشپزی خیاطی سرگرم
#پارت_102 #دخترونه_های_همسردوم_خانزاده وقتی داخل اتاق شدم با درد روی تخت خوابیدم فرانک اومد کنارم ن
_ من هم زن قانونی تو هستم تو عاشق منی نه این پس چرا وقتی من هر چیزی بهش میگم جبهه میگیری دلیل این رفتارت چیه اگه دوستش داشتی وقتی عین سگ داشتم کتکش میزدم جلوی من رو میگرفتی و ... _ چی گفتی ؟! با شنیدن صدای عصبی مهرشاد  شقایق به سمتش برگشت و گفت : _ شنیدی چی گفتم پس نیاز به تکرار دوباره نیست . مهرشاد به سمت ارباب برگشت _ تو اجازه دادی این دست روی پری دخت بلند کنه آره !؟ فرانک به سمت مهرشاد رفت چیزی در گوشش گفت که مهرشاد با عصبانیت گذاشت رفت و فرانک هم پشت سرش رفت منم دیدم که اینجای جای من هم نیست پس بلند شدم که شقایق داد زد : _ بشین سرجات . ترسیده سرجام نشستم که به چشمهام خیره شد و گفت : _ کجا داشتی میرفتی ؟! با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ داشتم میرفتم بیرون . _ چرا !؟ با شنیدن این حرفش سکوت کردم که ارباب سرد گفت : _ شقایق بسه تمومش کن شقایق با گریه گفت : _ این دختر بچه خدمتکار رو دوست داری !؟ _ نه با شنیدن نه قاطع ارباب احساس سوزش میکردم تو قلبم چشمهام با درد بسته شد نشسته بودم تا تحقیر بشم ، صدای شقایق بلند شد : _ پس چرا وقتی گفتم میخوام خدمتکار من بشه عصبی شدی اینو برای من توضیح بده ! _ چون تو میخوای ابروی من رو ببری . شقایق متعجب گفت : _ چی !؟ _ من یه ارباب هستم و دوست ندارم شخصیتی که دارم بین مردم روستا خراب بشه اما تو قصد داری شخصیت من رو خراب کنی میخوای زن من بشه خدمتکار تو بعدش من بشم مضحکه ی مردم آره !؟ _ نه ارباب پوزخندی بهش زد و گفت : _ اما تموم رفتار تو همین و ثابت میکنه شقایق میدونی دوستت دارم وگرنه باهات ازدواج نمیکردم هر چی دوست داری برات فراهم میکنم اما تو دست از خاله زنک بازیا برنمیداری همش نقشه کشیدن همش کتک توهین حقارت کافی نیست داری با اینکارا خودت رو کوچیک میکنی میدونی که دوستت دارم . _ حسودیم شده بود . ارباب پوزخندی زد : _ به چی !؟ این دختر بچه رعیت که هیچوقت نتونستم هیچ حسی جز ترحم نسبت بهش داشته باشم !؟ اشکام روی صورتم جاری شدند بس نبود تحقیر شدن !؟ 💕💕💕💕💕