💥💫💥💫💥💫 #پارت_580 #دخترونه_های_همسردوم_خانزاده بابا اومد دستم رو گرفت و گفت : _ پاشو عزیزم اشک تو چشمهام جمع شده بود ، حسابی حالم بد شده بود به هیچ عنوان نمیتونستم بلند بشم چند دقیقه که گذشت صداش زدم : _ بابا _ جان بابا _ اون زن خیلی خطرناکه چرا خان زاده همچین کاری کرده من میدونم یه بلایی سر بچه هام میاره من ... شهربانو به سمتم اومد کنار پام زانو زد و با آرامشی که تو صداش بود گفت : _ مطمئن باش تا وقتی آراز باهاشون هست هیچ اتفاقی واسشون نمیفته بعدش من محافظ فرستادم واسه بچه هات که هیچ مشکلی پیش نیاد همین حرفش باعث شد اشکام روی صورتم جاری بشن با صدایی گرفته شده گفتم : _ دارید واقعیت رو میگید ؟! _ آره عزیزم حالا با صدای بلند داشتم گریه میکردم ، شفق به سمتم اومد دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند بشم که خیره بهش شدم _ من همینجا میمونم _ چرا اینجا میشینی ؟! _ بچه هام میان من ... _ تو باید استراحت کنی پریزاد بچه هات بیان این شکلی تو دو ببینن میترسن تو که دوست نداری بترسن ؟ _ نه _ پس بیا ناچار دنبالش راه افتادم داخل اتاق شدم ، روی تخت دراز کشیدم و دستش رو گرفتم اسمش رو صدا زدم : _ شفق _ جان _ من میترسم دستی به سرم کشید : _ از چی میترسی ؟ _ از نور اون زن وحشتناک هست بخاطر حسادتش هر کاری میکنه من ... دستش رو روی لبم گذاشت : _ هیس ! ساکت شدم که ادامه داد : _ تا وقتی خان زاده هست هیچ کاری نمیتونه بکنه ، بعدش تو نباید انقدر ضعیف باشی تو باید قوی باشی تا بتونی ازشون مراقبت کنی درسته ؟! چشمهام با درد روی هم فشرده شد _ درسته _ پس تو چرا انقدر ضعیف شدی ؟! _ نمیدونم _ بهتره استراحت کنی بچه ها برگشتند بهت میگم باشه _ باشه 💫💥💫💥💫💥 💅 @sooraty

🤯حتما حتما تا آخر با دقت ببینید📑 صحبت های تولید کننده داروی 💊 تازه تولید شده ایرانی 👨🏻‍💼 🔈این دارو بهترین کارایی رو برای افراد بالای ۳۰ سال داره‼️😱😳

💥💫💥💫💥💫 #پارت_581 #دخترونه_های_همسردوم_خانزاده خان زاده نگاهش خالی از هر حسی بود انگار اصلا واسش اهمیتی نداشتم ، پوزخندی به خودم زدم چرا باید واسش مهم باشم وقتی من رو قاتل پسر خودم میدونست و بابتش مقصر میکرد حتی بعد شنیدن حرفای اون پسره هم به من اعتماد نداشت ، مهم نبود خان زاده دیگه نباید واسم مهم میشد فقط بچه هام باید مراقبشون باشم ! بلاخره صداش بلند شد ؛ _ چرا وقتی دیدی بچه ها نیستند انقدر شلوغشون کردی ؟! دلیل این کار هات چیه قصد داری به چی برسی ؟! چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم : _ من بزرگش نکردم اما به زنت اعتماد نداشتم میترسیدم بلایی سر بچه هام بیاره یهو با عصبانیت بلند شد و داد کشید : _ خفه شو دهنت رو ببند منم مثل خودش با عصبانیت بلند شدم و جوابش رو دادم : _ تو حق نداری به من توهین کنی فکر کردی کی هستی چون بقیه از تو میترسن قرار نیست منم ازت بترسم و هر کاری که تو انجام دادم رو انجامش بدم پس دهنت رو ببند و ساکت باش با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد مشخص بود حسابی جا خورده از اینکه اینطوری جوابش رو داده بودم اما منم حق داشتم عصبانی بشم قرار نبود همیشه من ساکت باشم و بقیه توهین کنند _ تو چجوری جرئت میکنی با من اینطوری صحبت کنی مثل اینکه یادت رفته کی هستی ؟ _ من از همین خاندان هستم تو یادت رفته شاید ! عصبی خندید : _ آره یه دختری که همیشه طرد شده و هیچکس دوستش نداشته هستی شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم لابد توقع نداشتم اینطوری جواب من و بده _ ساکت باش _ چیه شنیدن حقیقت تلخه ؟ _ به عنوان پدر بچه هام دارم تحملت میکنم ، کاری نکن ذهنیتم نسبت بهت خراب بشه و ازت کینه داشته باشم چون تا آخر تو ذهنم میمونه بعدش در مقابل چشمهای بهت زده اش به سمت بالا رفتم بس بود هر چقدر من و اذیت کرده بود _ پریزاد _ بله بابا _ چیزی شده چرا انقدر عصبانی هستی ؟ لبخندی بهش زدم : _ نه نگران نباشید حالم خیلی خوبه با قلب شکسته و پر از درد داشتم بهش میگفتم حالم خوبه در صورتی که اصلا اینطور نبود 💫💥💫💥💫💥 💅 @sooraty

#والپیپر 💅 @sooraty

#والپیپر 🍃 💅 @sooraty

#استوری 🍀 💟 💅 @sooraty

کیوتی☺️🍃 💅 @sooraty

📝 حاکم از دیوانه پرسید: مجازات دزدی چیست؟ دیوانه گفت: اگر دزد، سرقت را شغل خود کرده باشد دست او قطع می شود. اما اگر بخاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد..! #توییت_ها 🕊 🍀 💟 💅 @sooraty

♨️ماجرای اسکورت هواپیمای #امام_خمینی توسط امریکا😱 ♨️آیا امام خمینی هندی بوده است😨 ♨️چرا #امام_خمینی توسط #پهلوی ترور نشد😱 🚫با سند و مدرک کامل در لینک زیر مشاهده کنید💯👇 http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340 ⛔️کاملا واقعی⛔️ 🔻اگر طاقتش ندارید نیایید❌

از این چایی های حال خوب کن لطفا ☕️ 🍀 💟 💅 @sooraty

🍃🍃 💅 @sooraty