ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ، ﮔﺮگها ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ میکنند:
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪاﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ میریزند ﻭ ﺁنرﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ میکنند.
ﮔﺮﮒ ﺁنرﺍ میبیند، و یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ میزند. ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ میشود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بیحس ﮔﺮﮒ ﺭﺍ میبُرد. ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ میبیند ﻭ به خیال اینکه ﺷﮑﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ میزند.
اما نمیداند که با آن حرص وصف ناشدنی ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ میخورد. و سرانجام، به دست خودش نابود میشود.
مولوی چه زیبا سروده است:
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی از این خواب گران
آن سخنهای چو مار و کژدُمت
مار و کژدم گردد و گیرد دمت
@sooyesama
در فروشگاههای بزرگ نیازهای کاذبی پیدا میشود. و انسانها چند برابر نیاز خود خرید میکنند.
زیرا همه در حال خرید هستند و افراد در این همهمه به اجناسی احساس نیاز میکنند که هیچ ضرورتی ندارند. برخی افراد ساعتها میچرخند تا شیء کوچکی را خریداری کنند.
آی آدم
دنیا فروشگاهی بزرگ است، هرچه میخواهی بخر و برو. توقف نکن. تعلقت را کمرنگ کن.
اللهم ارزقنا التجافی عن دار الغرور، و الانابة الی دار الخلود، و الاستعداد للموت، قبل حلول الفوت
@sooyesama
الهی
شیطان تنها وسوسه میکند و من با نقصی که در درون دارم، میپندارم که با اطاعت او، به کمالی خواهم رسید!
اما هرچه پیش میروم، نقص و کدورتم فزونی مییابد.
الهی
با غنای خویش، بینیازم کن. تا نیازمند دیگری نگردم!
@sooyesama
همواره میپنداشتم
چون گرفتارم به خدا نمیرسم!
اما اکنون میبینم
چون به خدا نمیرسم گرفتارم!
من اعرض عن ذکری فان له معیشة ضنکا؛ هر که از یاد من روی گرداند، زندگی سختی خواهد داشت
طه/۱۲۴
@sooyesama
بسم اللّه الرحمن الرحیم
انَّ کمیل بن زیاد کان فی صحبته و خدمته علیه السّلام ثلاثَ و عشرین سَنَة فسألَهُ بالکوفة حین کان خالیا فقال یا مولای و سیّدی مَاالْحَقیقة؟ فَقالَ (علیه السلام): مالَکَ و الحقیقة؟ قالَ: اولست صاحب سِرَّکء؟ قال: بلی! و لکن یرشح علیک ما یطفح مِنّی فَقالَ اومثلک یُخیّب سائلاً، قال الإِمام (علیه السّلام):
«الحقیقة کشف سَبَحات الجلال من غیر اشارة»، قال زدنی فیه بیانا، قال: «محو الموهوم مع صحو المعلوم»، قال زدنی فیه بیانا، فقال: «هتک الستر لغبلة السّر»، قال زدنی فیه بیانا، قال: جذب الاحدیة لصفة التوحید»، قال زدنی فیه بیانا، قال: «نور یشرق من صبح الازل فتلوح علی هیا کل التوحید آثاره»، قال: زدنی فیه بیانا، قال: «اطف السراج فقد طلع الصبح».
@sooyesama
الهی
شنیدم در روایتی که بندهای را به دوزخ میبرند در حالیکه به چشم امید، تو را مینگرد.
پس او را میخواهی و از نگاه معنا دارش میپرسی. و او پاسخ میدهد: «با همه آلودگیها باورم نمیشد که مرا در دوزخ رها کنی!»
و تو بار الها! از او میگذری و راهی بهشتش مینمایی!
الهی
امروز من همان بنده روسیاهِ امیدوارم، که در سرازیری سقوط رها شدهام. و ناباورانه به باب کرمت مینگرم. که کی دستم بگیری، و به راه بازم گردانی.
الهی
اگر جز تو کسی هست، بگو. و اگر نیست، رهایم مکن. که تو آخرین امیدی که با نا امیدی منتظر معجزهات هستم.
ای آخرینِ شفیعان و ای مهربانترینِ مهربانان
#ر_س
@sooyesama