فقیرِ درویشی حامله بود، مدّت حمل بسر آورده و مر این درویش را همه عمر فرزند نیامده بود.
گفت: اگر خدای عز ّو جل مرا پسری دهد، جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه در ملک من است ایثار درویشان کنم.
اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد.
پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم.
گفتند به زندان شحنه دَر است.
سبب پرسیدم.
کسی گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته، پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای.
گفتم: این بلا را به حاجت از خدای عزّوجل خواسته است!
(این بلا را خودش با دعا از خدا خواسته بود).
سعدی
پ.ن: چیزی رو به زور نخواه
اگر اتفاقی که منتظرشی نیفتاد بدون خیر و برکتی توش بوده که تو ازش بی خبری
شاید روزی بفهمی چرا فلان موقع اون اتفاق نیفتاد
عمر کوتاه است پس زندگی کنید.
عشق کمیاب است،
پس به چنگش بیاورید.
خشم بد است،
عاشق شوید.
خاطرات شیرینند
پس قدرشان را بدانید .