از طرفی حس خوبی دارم بهم اعتماد میکنه و میتونم انقدر باهاش رک حرف بزنم تا به خودش بیاد ولی از طرفی حس میکنم کارم اشتباهه و نباید انقدر خودم رو درگیر میکردم.
حس میکنم تو دوران طلایی زندگیمم؛ از یه طرف میخوام زودتر راحت بشم از این فشار و واقعا ذوق آینده رو دارم و منتظرم و از طرفی میدونم قراره حسرت این فوران احساسات رو بخورم.
تو ایده آل ترین حالت خودمم بازم که فکر میکنم اینطوریم که خستم ولی داره خوش میگذره.
شگفت زدم از تک تک اتفاقای دورم و وصف ناشدنیه، از طرفی بابت هرچیزی تا اعماق وجودم غمگین میشم.
یک لحظه فقط در حد یه فکر گذرا به ذهنم رسید این حرکت مسخره رو بکنم و آیدی اینجا رو بذارم تو بیوم ولی خداروشکر سریع به خودم اومدم 🤡