همه میگفتند ؛ از درد هایشان ، از رنج هایشان ، از افکارشان..
به احترام شروع صحبتش همه ساکت شدند . گفت و گفت. اوضاع ناراحت کننده ای داشت. پایان صحبتش گفت البته خودم میدونم ریشه این ها چیه!
ریز نجواهایی که بود خوابید ؛ همه با تعجب منتظر پاسخ او بودند.
گفت : یک کلام،خوشی زده زیر دلم.
در آن جمع،هیچکس با او مخالف نبود و سکوتی پرمعنا ایجاد شد.
گاهی آنقدر غرق نعمت و خوشبختی هستیم که از دست همه چیز نالان میشویم ...
من خیلی سعی دارم چیز اضافی نگم؛ ولی وقتی یه حرفی رو با ذوق میزنم خیلی غلط میکنین جوابشو ندین یا ایگنور کنین وقتی حداقل 20 نفر از سی و خورده ای نفرتون انلاینین.