هدایت شده از - Rusty lake !
موش کور پرسید: لیوانِ تو نصف پره یا نصفش خالیه؟
پسرک گفت: فکر کنم فقط خوشحالم از اینکه یه لیوان دارم..
امروز چرا اینجوریه چرا از غروب به بعد افسرده شدم؟
آره جمعه بوده ولی نه وقتی امروزم داره مثل هرروز میگذره.
انگار در لحظه کلی چیز ناراحت کننده اومدن سراغم و من واقعا میخوام گریه کنم
خدایا
دیگه حوصله زندگی ندارم با اینکه هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده
خدایا میشه این زندگیو استپ کنی با اون یکی اکانتم بیام یه ذره زندگی کنم بعد که حالشو داشتم بیام دوباره سر این؟
وقتی چیزی رو برای کسی تعریف میکنم انگار دیگه ارزش نداره حتی اگر طرف هم حقش رو به جا بیاره.
انگار فقط توی ذهن خودم قشنگ، خنده دار و یا حتی دردناک بوده ؛
یا انگار چیزی که باید رسونده بشه نمیشه ؛ شایدم تقصیر از من و نتوانستن برای انتخاب کلماتم باشه.
از طرفی وقتی فقط یه فرضیه یا حس رو به کسی میگم انگار جدی تر میشه و رنگ و بوی واقعیت میگیره؛ انگار تا قبلش چیزی نبوده و حالا روح درش دمیده شده.
دنیای عجیبیه
شایدم چیز عادی ایه و من هم فرقی با بقیه ندارم.
همه پیش خودشون آدم عجیب و متفاوتین اما در نهایت هیچکس شاید عجیب نباشه.
تفاوت های ما بخشی از شخصیتمونه و تفاوت شخصیت ها عادیه!
-
دیگه حوصله زندگی ندارم با اینکه هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده خدایا میشه این زندگیو استپ کنی با اون یکی
امروز بعد از امتحان ، حس و حال زندگیم انقدر زیاده که سرجام بند نمیشم و نمیدونم چطوری باید کنترلش کنم
-
تصور کنید یکی که خود کم بینی داره، اعتماد به نفسش پایینه، کاری کنه که باعث اذیت بقیه باشه کاری کنه
کاش از این روزا عبور کرده باشم و کاش امشب آخریش بوده باشه چون فعلا ظرفیت وجودم از خرابکاری پره.