تنها چیزی که از عمق آن چشم ها دیده میشد پوچی بود، یک هیچ بی انتها که گویی قصد جان مرا داشتند.
نه دوری که منتظرت باشم،
و نه نزدیک که به آغوشت کشم؛
نه از آنِ منی که قلبم تسکین گیرد،
و نه از تو بی نصیبم که فراموش کنم؛
تو در میانِ همهچیزی.