یادمه حدود یه سال قبل اینکه محمود بره خدمت سربازی شب وقتی بعداز نماز از مسجد رفتیم دم در خونشون
از رفتن به سپاه حرف میزدیم ،از شهدا
محمود از شهید شریف زاده میگفت و تعریف میکرد.
گفت:«داداش ، بریم دم در خونشون حال مادرشو بپرسیم؟»گفتمباشه
رسیدیم در خونشون
مادرشهید در رو باز کرد و محمود کلی حال و احوالپرسی کرد.
مادر شهید هم حقیقتا خوشحال شد و دوتامون رو دعا کرد.
بعدش بر گشتیم سمت خونه محمود که نزدیک خونشون بود
فکر کنم نزدیک شش یا هفت بار
باهم تا انتهای خیابون به اون بزرگی رو دوتایی به بهانه بدرقه هم رفتیم و بر گشتیم...
اون منو بدرقه میکرد منم میگفتم نه دلم نمیاد تنهایی برگردی بعدش من بدرقه میکردیم بعدش محمود...و این قصه همچنان ادامه داشت
وقتی دم درشون رسیدیم
داشتیم از رفاقت و دوستی بین خودمون حرف میزدیم،
از محبتمون به سپاه
و اینکه آرزو داریم بریم اونجا و ...
گفت: میدونی شهید شریف زاده و پاشایی که دوستای صمیمی بودن و شهید شدند
باهم چه قراری گذاشته بودن؟
گفتم: نه
گفت: «بیا ما هم همون قرار رو بزاریم»
گفت: بیا رفاقت و برادریمون بخاطر خدا باشه
من تعجب کردم
گفتم: خوب آخه چجوری؟ یعنی چی؟
خوب ما مگه بخاطر شیطان دوستیم و...؟
گفت:«نه ،اما یه فرق داره دوستی بخاطر دل خودمون ،و دوستی بخاطر خدا،
وقتی چیزی وصل پیدا میکنه به خدا میشه موندگار و ابدی،چون خدا ابدی هست و موندگار،اما ما که قرار نیست بمونیم یه روزی تموم میشیم»
گفت:« اینو از اون دوتاشهید یادگرفتم»
بار آخر که زنگ زده بود
گفت :« قول و قرارمون یادت نرفته؟»
محمود رو عهد خودش موند ... همین بود که یه هفته قبل شهادتش زنگ زد و خداحافظی کرد و ...
دخترک ارباب
یادمه حدود یه سال قبل اینکه محمود بره خدمت سربازی شب وقتی بعداز نماز از مسجد رفتیم دم در خونشون از ر
❤️🩹🥺قلبم
منم از این دوستا میخوام...
#مخاطب_خاص