⭕️خواص عجیب ذکر یونسیه
🔸وقتی از مرحوم آیةالله کشمیری پرسیدند بهترین کار برای مؤمن در کدام یک از اعمال عبادی است؟ فرمودند:
🔸بهترین آن سجده است که ذکر یونسیه در آن گفته شود. و فرمودند: ذکر یونسیه موجب اتصال به ارواح و باز شدن چشم برزخی میگردد.
🔸این ذکر شریف اثر بسیار عجیبی در رفع غم و اندوه دارد
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🍃مرحوم اسماعیل دولابی میگفت :
گاهی اوقات با خدا خلوت کنید
نگویید که ما قابل نیستیم، هر چه ناقابل تر باشیم خدا بیشتر اهمیت می دهد
خدا کسی نیست که فقط خوب ها را انتخاب کند!
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞آنگاه که تو بیایی،
❄️نرگس ها دیگر روی زرد ندارند،
❄️شقایق ها دیگر داغ به سینه ندارند
❄️و کبوترها، مقیم خانه تو می شوند.
💞آن روز که تو ییایی،
❄️روز است و دیگر شب نیست.
🎋اللهم عجل لولیک الفرج 🎋
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
اگه به گناهی مبتلا شدی
نذار قلبت بهش عادت کنه...
عادت به گناه
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره
اون وقت
به جای لذّت بردن از خدا؛
دیگه از گناه لذّت میبری...
#أَسْتَغْفِرُ_ٱللَّٰهَ_رَبِّي_وَ_أَتُوبُ_إِلَيْهِ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
♥️🍃
فصلِ اولِ زندگى خودت را با فصلِ
پانزدهمِ زندگى کسی ديگر مقايسه نكن...
مسير خودت را برو ،،،
داستان زندگى خودت را بنويس ،،،
و هرگز جا نزن...🌹🌱🦋
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت16
سکوت من را که دید ادامه داد
- نرگس دخترم تنها یادگار پسر بزرگم هست. چند سالی می شود پدرو مادرش را از دست داده پیش من و عمویش زندگی می کند.
به خودم جرات دادم و پرسیدم
- نرگس خانم چند سال دارند؟
با لبخندی دلنشین گفت:
- بیست و دو سال دارد عزیزم
امروز هم مسابقه ی حفظ قرآن داشت.
زیاد تمرین کرده ولی می دانم هُل می شود. همیشه همین جور هست
موقع امتحان های مدرسه هم هُل می شُد کل درس ها را یادش می رفت با اینکه قبلش عمویش همه را ازاو پرسیده بود ولی چه فایده...
وااای که چقدر این پیرزن آرام و دوست داشتنی بود.
صدای رادیوی مسجد محله بلند شد.
سر چرخاندم و با چه حسرتی به مسجد نگاه می کردم.
مسجدی که تمام بچگی ام همراه حاج بابا به آنجا می رفتم.
در حیاط کلی بازی می کردم.
همیشه یک قایق کوچک باخود می آوردم تا در حوض بزرگی که وسط مسجد بود رها کنم کلی ذوق می کردم.
حاج بابا هم از خوشحالی من، خوشحال بود یک وقت هایی هم خودش قایقی را درجیبش داشت و همراه من در حوض می انداخت.
و بچگانه می گفت:
- تا ناخدا قایق ها را هدایت کند ما برویم نماز بخوانیم.
دستم را میگرفت و باخود به مسجد می برد همیشه چادر سفیدم را درکیسه ای همراهش می آورد.
چادر راروی سرم می انداخت ودست درجیبش می کرد و نُقل درشتی را به من می داد و ملایم می گفت:
-نُقل بابا کنارم بشین تا نمازم تمام شود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت17
امروز نوه ی من میشوی؟
با تعجب سرم را چرخاندم که پیرزن با لبخند گفت:
- عزیزم اگر مزاحمت نیستم عصری کمکم باش.
- وای خدایا...
الان چی باید بگم!
نمی دانم به اجبار بود و یا چون حس خوبی داشتم که آرام گفتم:
- اگر بتوانم حتما حاج خانم
- نرگس، بی بی صدایم می کند تو هم مثل دخترم هستی
لبخندی زدم و گفتم:
رها هستم... رها علوی.
- تازه به این محله آمدید؟
- نه حاج خانم از قدیمی های محله هستیم. چند سالی هست از این محله رفتیم. شاید پدرم رابشناسید.
دختر حاج آقا علوی هستم.
با دست اشاره ای به خانه ی قدیمی جلوی رویم کردم وگفتم:
- خانه ی ما این بود.
چند سال پیش اینجا زندگی می کردیم.
با تعجب گفت:
- پس دختر حاج آقا علوی هستی؟ میشناسم پدرت را
پدر، خوب هستند؟
سر را پایین انداختم و باغمی سنگین گفتم:
- حاج بابا قلبشون مشکل داشت.
مدتی هست پدر فوت کردند.
حال زارم باعث شد پیرزن جوری مرا درآغوش بکشد که تمام غم دنیا را از یاد ببرم.
خودم را در بغلش حل کردم. جوری که عطر مهر ومحبت، بوی خوش زندگی را در خود ذخیره کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت18
صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت.
- بلند شو دخترم
به حرفش بی اختیار گوش کردم. کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم
سست شدم ؛ ایستادم!
من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟
حرمت و احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود.
بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من ومتعجب پرسید:
- چرا نمی آیی؟
باز هم خِجل لب زدم
من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم.
بی بی با لبخند گفت:
- وضوخانه همین کنار در است من هم می خواهم وضو بگیرم بیا عزیزم.
به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم.
در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد.
- دخترم این چادر را از مکًه آوردم.
مسجد النبی را با این چادر طواف کردم.
دخترحاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟
دوست داشتم بپرسم به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟
یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم!
سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای...
-زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم
خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم وتشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم.
با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم.
داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام می گشتم.
انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت19
هرچه بیشتر اطراف ؛ را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پر رنگ تر
میشُد.
از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم،
- حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم!
- حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام!
در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد.
چه زیبا و سرخوش می خندیدند.
بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت:
- کفش هایت را در کفشداری بگذار.
مادرجان، الان نماز را اقامه می کنند.
من نیز به حرفش گوش می کردم.
کفش ها را در جای خود گذاشتم.
وارد مسجد شدیم.
خدای من چه آرامشی را احساس می کنم.
در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم.
صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد.
بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند.
صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم.
بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت:
- شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی عاقبتت بخیر شوی.
تنها چنین دعایی از ته دل می توانست لبخندم را پررنگ تر کند.
درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت.
من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم.
عجب کار شیرینی بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت20
فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید.
به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت:
- هیچ معلوم هست کجایی؟
- سلام جایی کار واجب پی...
نگاهی به گوشی انداختم.
خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد.
شارژ تمام کرد و گوشی ام خاموشی شد بود.
بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید:
- دخترم چیزی شده؟
- از خانه تماس داشتم که شارژگوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است.
دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت.
- بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند.
- نیاز نیست...
هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی رادر دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد.
تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است.
شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد.
-الو...
- سلام، شارژ گوشی ام تمام شد.
من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم.
-رها تویی؟
زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند.
از لجش گفتم:
- مشخص نیست کی کارم تمام شود.
من باید برم فعلا...
گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم.
همان طور که در مفاتیح دنبال دعا می گشت گفت:
- الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا می کنی؟
مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم.
همان طورکه مفاتیح را به دستش می دادم گفت:
- خدا خیرت بدهد.
گوشی را به طرفش گرفتم وتشکری کردم و گفتم:
- شرمنده بی بی جان من باید بروم.
همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد.
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🕊
🥀🕯
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست .
🌹"مقام معظم رهبری
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید #نورعلی_شوشتری:
🌺دیروز از هر چه بود گذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشتیم.🌺
🌺آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. 😭
🌺دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.😭
🌺جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد.😭
🌺آنجا بر درب اتاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی ازان توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید.😭
🌺 الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، 😭
🌺بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم.😭
🌺 آزادمان کن تا اسیر نگردیم.😭
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امشبم را با نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال 👇👇
سردار والا مقام شهید
🌷 نورعلی_شوشتری 🌷
🌷حمد و توحید ۱۴ صلوات 🌷
🕊
🥀🕯
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
﷽
داســتــان مـعـنــوی
📚شغل شما چیست؟!
✍️من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت:
اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟
گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد ،
ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند،
بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،
دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم .
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت:
برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم .
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم :
چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا!
شغل شما چیست؟
گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر.
نمی دانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ،
خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا، اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
<شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش ..
راستى یك سوال :
شغل شما چیه؟
برای بخشنده بودن پول مهم نیست باید ببینیم چی داریم گاهی با بخشیدن بک لبخند کوچک میتونیم بزرگترین بخشش رو داشته باشیم...
شخصی تعریف میکرد : توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن،
رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند،
مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه""
""بعد از 18 سال دارم بابا میشم""
چند روز بعد تو صف سینما،
همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت!!
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم؟؟
مرد با شرمندگی زیاد گفت:
آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت:
ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم،
شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند.
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی،
غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
من و دنیا ..
همدیگر را رنگ میکنیم ،
من با مداد سیاه،
دنیا با مداد سفید!...
من ... روزهاي او را! ..
او... موهاي مرا ! ...
🕊
🥀🕯
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دو ملکی که شب اول قبر بر بالین انسان حاضر میشوند
❇️یا حسین ای ارباب!
به داد ما برس و شب اول قبر بدنمون را به عطر خودت حسینی کن😭
شب_اول_قبر🥺
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
📸 پناهی جز حضرت زهرا (س) نداریم.
🌹السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُها التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ.
🏴 به فاطمیه خوش آمدید🕯
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🥀 راه شهدا راه اولیاءالله است
خواهران و برادران عزیز! صبور باشید و سستی و ضعف از خود نشان ندهید؛ راه شما راه خدا و اولیای خدا است. خون شما در راهی میریزد که خون پیغمبران و امامان و اصحاب صلاحیتدار آنان ریخته شد. شما به آنان میپیوندید و این نهتنها غم ندارد، که شادیآور است.
🔻امام خمینی(ره) - ۱۳۵۷/۰۷/۲۰
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی تروریستها در آستانه تسلط بر فرودگاه دمشق بودند، حاج قاسم آنجا بود
🔹پاییز سال۲۰۱۲، نقطه عطفی مهم در سرنوشت حومه دمشق بود، درج عبارت «بیرونت می کنیم» بر روی دیوار بارگاه حضرت زینب (س)، زنگ خطر را برای همگان به صدا در آورده بود.
🔹یکی از فرماندهان سپاه پاسداران ایران نقل میکند که تکفیریها تنها چند متر با بارگاه حضرت زینب (س) فاصله داشتند؛ تا اینکه با آمدن سردار شهید سلیمانی و دوستان و همراهانش ورقها برگشت و سرنوشت منطقه زینبیه (س) و حومه دمشق به نحو دیگری رقم خورد.
#جان_فدا
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴